جمعه ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۸:۱۸ - ۲۲ شهریور ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۶۰۵۳۷۲
موسیقی

خون‌ریز و نغمه‌ پاش

استاد عثمان,اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,موسیقی

 می‌گویند دل آدم پیر، مثل دل کودک نازک است و عثمان محمدپرست در این جمع قابل شمارش پیرترین است. نخستین کاشی ماندگار خراسان قرار است با نام او روی دیوار خانه‌اش در مشهد نصب شود. صحبت از افتخارات او و چرایی نصب این کاشی است. میکروفون را دستش می‌دهند و تا می‌آید حرفی بزند،  بغضش می‌ترکد. صدای عثمان همیشه بغض‌آلود است، حتی وقتی می‌خندد. صدا و نگاهش مرا برد به آخرین دیداری که در خواف داشتیم. «نوایی» را نواخت و خواند و بعد ناراضی از خودِ ٩٠ ساله‌اش گفت: «نبودی که جوانی‌ام را ببینی، می‌زدم که حیران می‌ماندند. عثمان چیز دیگری بود. دیر آمدی...».

 

عثمان با چشم‌های نمناک، صورت‌های خندان مردمی که دست‌ می‌زنند را نگاه‌ می‌کند، همان‌طور که به من نگاه ‌کرد و گفت: «هیچ‌کس نمی‌گفت دستت درد نکند، همه قوم و خویش‌ها و محلی‌ها می‌گفتند لعنت بر تو. می‌گفتند عثمان مطرب شده است. همه را تحمل کردم ولی کارم را ادامه دادم، نترسیدم. به من فحش می‌دادند، من از کارم برنگشتم، به من زن نمی‌دادند، ولی من دست از کارم برنداشتم...». کاشی را نصب می‌کنند. تمام جمعیت برای پذیرایی و خوردن خربزه‌های شیرینی که از خواف رسیده است، در یک حیاط ٢٠، ٣٠متری جا می‌شوند.  عثمان خوافی همیشه میزبان خوبی بوده است، گشاده‌دست و گشاده‌رو. همان بار اولی که قرار شد به خانه‌اش در خواف بروم زیاد سؤال‌پیچ و پرس‌و واپرس نکرد، آدرس داد. در را هم خودش باز کرد (آن زمان مهره‌های کمرش را عمل نکرده و خوب راه می‌رفت، بی‌آنکه عصا دست، یا دست به دیوار بگیرد، حالا چندماهی است روی ویلچر می‌نشیند، می‌گوید پاهایش حس ندارد، قوت ندارد).  احساس ولرمِ خودمانی‌بودن با نوشیدن یک چای گرمم کرد و او هم آن فیلم حالا کلاسیک‌شده از خودش را نشان داد.

 

غمت در نهان خانه دل نشیند...

فیلم قدیمی و خط‌دارِ چند دست کپی‌شده تونل زد به سال ١٣٤١ و جشنواره موسیقی اقوام. پنجه‌هایی چابک برای بار‌ هزارم شاید، کار از سر گرفتند؛ پیش‌درآمدی نواخته شد که ‌رسید به نوای آشنای نوایی و خواند آن مرد جوانِ سیاه و سفید: «غمت در نهان خانه دل نشیند...» و چه آوازی. گفت: «این پنجه و صدای آن‌موقع من است».

 

در آن فیلم پنج نفر با لباس‌های محلی وزین، می‌رقصیدند. رقص محلی خطه کویری خراسان، به‌ویژه خواف و تربت‌جام، نمایش حرکاتی محکم و مطمئن است که از عمق تاریخ بیرون کشیده شده، چکیده این مردمان و روزگاری است که بر آنان رفته است؛ رقصی که در آن داستانِ زندگی را می‌شود یافت؛ ترکیبی از رنج و حماسه، از کار و کاشت و برداشت تا نبرد و نیاز و نیایش.

 

قطعه که تمام شد نگاه از چهره مردی جوان و بلندبالا با صورتی صاف و سبیلی نازک زیر یک بینی کشیده گرفتم و به صورت مردی نگاه کردم، زال، با چین‌هایی عمیق و دستان کمی لرزان و صدایی... راستی صدا را چطور باید توصیف کرد که بشود از نوشته روی یک برگ کاغذ کاهی روزنامه‌ای آن را شنید و حس کرد؟ نمی‌دانم، من اما این‌طور حس کردم: صدا تا از خم‌وپیچ حنجره بگذرد و کلمه شود، از مسیری عبور می‌کند پر از ابرهای باران‌زا، کلمه که بیرون می‌آید سنگین است و نم‌دار، کمی آمیخته به بغض، کمی زخمی.

 

به آن مردان اشاره کرد و گفت: «همه اینها پسرعموهای من هستند... بودند. همه مردند، فقط یکی مانده که او هم زمین‌گیر است... و من».

 

با دوتار که به خانه آمدم قیامتی به پا شد

هزارویک‌شب استاد عثمان محمدپرست، داستان اوست و دو‌تارش که باید از اول شنید. وقتی از نخستین‌باری که به دوتار دل داده پرسیدم، رفت به ٧٥ سال پیش: «نخستین بار که دوتار را دیدم وقتی بود که می‌رفتم مدرسه، یک خیاط در همان خیابان مسیر ما بود که بعضی وقت‌ها دوتارش را بر‌می‌داشت و دم مغازه می‌نشست و می‌زد. من همان‌جا دلبسته این ساز شدم. یک روز یک نفر را دیدم که در مسیر مدرسه می‌رفت و دوتاری هم داشت، به او گفتم: همین دوتارت را نمی‌دهی من هم بزنم. دوتار را داد اما همین که آوردم به خانه قیامت شد؛ پدر و مادر شروع کردند نفرین و ناله. ولی نتوانستند جلوی مرا بگیرند... زجر کشیدم، ستم‌ها کشیدم». یادآوری آن گذشته و ستم‌ها  انگار داروی تلخی بود که به خوردش داده‌ا‌ند. چهره‌اش درهم شد، سکوت کرد، فرصتی می‌خواست تا زردآب ٧٥ ساله‌ بالاآمده را بفرستد سرجایش: «پدر و مادرم نمی‌گذاشتند، ناراحت بودند. می‌گفتند بد است. چون دُهُلی‌ها (کولی‌ها و نوازنده‌های دوره‌گرد) را می‌دیدند و فکر می‌کردند مثل آنها می‌شوم، از راه به در می‌روم. مادرم مدام مرا نفرین می‌کرد. با مشت به سینه‌اش می‌کوفت و با همان لهجه خوافی ما می‌گفت: «الله که جوان‌مرگ بشی» یعنی بمیری که تو آبروی ما را بردی. به خاطر چه‌چیزی؟ به خاطر دوتار، به خاطر موسیقی. پدرم هم مخالف بود، اما بالاخره یک شب از تقصیر من گذشت.

 

آرام‌آرام مادر هم از ما گذشت

یک شب با یک رضانامی در خانه نشسته بودیم. این رضا صدایی داشت که وقتی می‌خواند یک کیلومتر آوازش راه می‌رفت. او فهمیده بود که من دوتار می‌زنم و پنجه خوبی دارم، آمد به خواف و گفت: دلم می‌خواهد تو دوتار بزنی و من بخوانم. آن شب در وصف حضرت محمد(ص) او خواند و من زدم. از اتاق که برای آوردن چای آمدم بیرون دیدم پدرم پشت در است، ترسیدم. آمد پیشانی مرا بوسید و گفت: «بابا، مدتی هست که تعقیبت می‌کنم. مردم خیلی حرف‌های بدی به من می‌گفتند. (مردم به پدرم می‌گفتند خدا بچه بدی به تو داده و آن بیچاره هم خون به جگر شده بود).  اما تا حالا از تو خلافی ندیده‌ام، تو در وصف حضرت محمد(ص) خواندی، به مادرت هم می‌گویم که دیگر مزاحمت نشود...» آرام‌آرام مادر هم از ما گذشت... خدابیامرزدشان.

 

دست‌به‌دست و دل‌به‌دل ساز داد و شروع کرد به زخمه‌زدن... زخم، زخمه، زخمی. آهنگی چنان غمین از آن دو سیم بیرون کشید که انگار ساز می‌گریست، نه، خانه می‌گریست، خواف می‌گریست. پنجه‌هایش شاید آن چابکی روزهای جوانی را نداشتند، اما انگار در سر انگشتانش فلسفه‌‌ای نهفته بود که جز به بهای عمر به دست نمی‌آید. سبک که شد دوباره برگشت به گذشته: «تک و تنها بودم، کسی پشتیبانم نبود، هیچ‌کس هم نبود بگوید بارک‌الله  که اگر گفته بودند چیز دیگری می‌شدم. دوتار را خودم یاد گرفتم، استادی نداشتم، خودم هرچه باید یاد می‌گرفتم، یاد گرفتم».

قوم و خویش‌ها و محلی‌ها می‌گفتند لعنت بر تونام آن جوان اهل شهر کوچک و دلگیر و خشک خواف، از شرقی‌ترین شهرهای کشور زیاد گمنام نمی‌ماند. پرسیدم از چه زمانی نام عثمان روی زبان‌ها افتاد و او به همان فیلم اشاره کرد: «سال ٤١. مرا قبل از آن در خواف می‌شناختند و می‌دانستند چه پنجه‌ای دارم، اما سال ٤١  که در جشنواره موسیقی اقوام در تهران پیش مقامات اجرا کردم، آوازه‌ درکردم. خودم پیش‌درآمدی برای نوایی ساخته بودم که خیلی خوب بود و به این ترانه جان دوباره داد». به پیشِ پایش، به گلِ پاخورده روی قالی خیره شد و ساکت ماند. کجا بود؟ نمی‌دانم، هر جایی غیر از خانه، هر زمانی غیر از آن زمان. سر که بالا ‌آورد باز می‌شد رد نیشتر تلخ خاطره‌ای را در چهره‌اش دید: «خیلی چیزها را نپرس از من، چون آدمی نبودم که هر کاری می‌کنم یادداشت کنم. فکرش را نمی‌کردم یکی به سراغم بیاید. یکی بگوید بارک‌الله،  هیچ‌کس نمی‌گفت دستت درد نکند، همه قوم و خویش‌ها و محلی‌ها می‌گفتند لعنت بر تو. می‌گفتند عثمان مطرب شده است. همه را تحمل کردم ولی کارم را ادامه دادم، نترسیدم. به من فحش می‌دادند، من از کارم برنگشتم، به پدرم حرف درشت می‌زدند و می‌گفتند دین‌محمد بای (فامیل اصلی من بای بود) خدا بچه بد به تو داده، ولی من از کارم برنگشتم».

 

به من زن هم نمی‌دادند

رنجی سقراطی را پذیرفته و لعن و نفرین و طردشدن از سوی مردم یک شهر را به جرم همراه‌نشدن با «عرفِ عام» به جان خریده بود. مرا با همسرش آشنا کرد؛ زنی گذشته از میان‌سالی و در سراشیبی عمر، که با لباسی محلی نشسته و لبخندی محو روی صورتش خشکیده بود؛ لبخندی که ردش را فقط می‌شود روی چهره زنانی مثل خودش یافت، لبخندی که حدش را عرف تعریف‌شده در شهرهای سخت سنتی برای آنان تعیین کرده است. «به من زن هم نمی‌دادند. زنم دختر یک قاضی بود، همدیگر را می‌خواستیم ولی پدرش به خاطر اینکه ساز می‌زدم مخالف بود، من کوتاه نیامدم، از عقیده‌ام برنگشتم. سازم را زدم، او را هم گرفتم و چطور زنی بود و چقدر دوستش داشتم و دارم. خدابیامرزدش، بعد از او و به حرمت او هرگز نتوانستم هیچ زنی را جایش بیاورم، ولی برای رسیدن به او زجرم دادند. حالا تو ببین چه ستم‌ها کشیدم من، حمایت که نکردند هیچ، جلوی من هم وا‌ می‌ایستادند. دلم داغ است، داد و درد دارم، گریه‌ام می‌گیرد...». نگاه از روی زنش در قاب عکس برداشت و ساز را بغل زد. دوباره زخم... دوباره زخمه... و کم‌رمق، با آن صدای سنگین که گفتمش ‌خواند:

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند / نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند...

 

چیزهایی بند و بهانه‌ زندگی‌اند؛ شعله فانوسی در سیاهی گسترده و غلیظ بیابان؛ چیزی که آدم به امید و به خاطرش زندگی را تاب می‌آورد و شاید دوتار برای این پیر همان باشد. به چشم‌هایم نگاه کرد با حالتی که انگار حرفی یادش آمده است: «ولی من برای این مردم کار کردم. آنها مرا خسته کردند، خسته شده بودم، می‌خواستم بروم به گروهبانی (ارتش)، پدرم فهمیده بود که من با بقیه فرق دارم برایم یک مغازه گرفت که بمانم. ماندم اما دیدم این مردم هیچ وسیله‌ای ندارند که جایی بروند. مغازه را فروختم و یک ماشین خریدم. در خواف اولین اتوبوس را من برای این مردم آوردم. البته قبلش یک شورلت خریدم به ١٤ هزار تومان. بعد یک ماشین باری خریدم و مردم را بالای بار سوار می‌کردم، با آن باری، بار هم می‌بردم. همه جای ایران با همان رفتم، دوتارم همیشه همراهم بود و شب هر جا نگه می‌داشتم برای استراحت شروع می‌کردم به زدن. زیر آسمان خیلی جاهای این مملکت زده‌ام. بعد از مدتی راهنمایی گفت دیگر نمی‌شود مردم را روی باری سوار کرد، من هم رفتم یک اتوبوس قسطی خریدم و خط اتوبوس خواف را راه انداختم، اول خواف تربت، بعد خواف مشهد و بعد خواف تهران. ٣٠ سال هم راننده اتوبوس بودم تا همین چند سال پیش که کمردرد گرفتم و بازنشست شدم. من خرج زندگی‌ام را این‌طور درآوردم».

 

راننده اتوبوسی که عاشق دوتار بود

خرج زندگی‌اش را این‌طور درآورد در تمام عمر؛ رانندگی اتوبوس و کار روی تراکتور و زمین. هیچ‌وقت برای نوای دوتارش اسکناس نگرفته است. شاید به خاطر همان ترس بدنامی که از کودکی و نوجوانی در یاخته‌هایش نهادینه شده؛ همان ترسی که آن خدابیامرزها -پدرومادرش- هم داشتند: «شاید تنها کسی هستم که در تمام عمرش برای ساززدن پول نگرفته باشد. من نه پول گرفتم نه قیافه. مفت زدم، ولی پول نگرفتم. بی‌ادبی می‌دانستم. حاضر بودم با اتوبوس کار کنم، اما نمی‌خواستم از راه ساز پول دربیاورم. سختی هم کشیدم، خون‌جگر می‌شدم تا با همین دست‌ها پنچری ماشین را بگیرم. یک‌بار روی تراکتور بودم که از ژاپن با همراهم تماس گرفتند. گفتند صدای تراکتور می‌آید، گفتم خوب دارم روی تراکتور کار می‌کنم. تعجب کرده بودند، باورشان نمی‌شد.

 

موسیقی پول‌ساز است. من همین الان با شجریان نوار دارم، اگر به بازار بدهم نمی‌خرند؟ ولی نمی‌خواهم این پول را. البته اگر دولت خودش حمایت  و به اندازه یک کارمند حقوقی برای من تعیین می‌کرد، شاید می‌توانستم کارهای بیشتری انجام بدهم. اما من از احدی درخواست نکردم، من خودم را نفروختم، به هیچ چیز نفروختم. به همین خانه قانعم (به خانه ساده‌اش با وسایلی ارزان‌قیمت اشاره می‌کند) ولی آبرو دارم، مردم دوستم دارند. تازه پول هم نمی‌خواستم، اگر برایشان مهم بود و می‌گفتند به کارت ادامه بده، اگر تشویق می‌کردند که بفهمم کارم برای کسی مهم است،  بیشتر از این کار می‌کردم. اما آنها (مسئولان) توجه نمی‌کردند، برایشان مهم نبود، آنها کار مرا نمی‌فهمیدند».

 

نواختن در کنار شجریان

گوشی هوشمندش را از کنار چند بسته قرص که روی میزی کوچک بود،  برداشت. دنبال ویدئویی گشت و پیدایش کرد. مراسمی بود و استاد کسائی پشت تریبون گفت: «امشب آقای استاد عثمان که بدون شک استاد بی‌نظیر و بی‌همتای دوتارنوازی هستند، نه در ایران که در تمام دنیا میهمان ما هستند. شما از ساز استاد عثمان چیزی رو می‌شنوید که از سایر سازها نمی‌شنوید... کاری مشکل است، ساززدن و از دل‌برخاستن و بر دل‌نشستن کاری است مشکل... ساززدن ایشان، سازشنیدن نیست، دردِدل است. از نوک انگشتان این مرد خون می‌چکد».

آلبوم عکس و کتاب یاد‌نامه‌ لاغرش را ‌آورد. ورق ‌زد، کنار پرویز یاحقی. ورق زد، با محمدرضا شجریان. ورق ‌زد، با حسن کسائی، با عبدالوهاب شهیدی، با محمدرضا لطفی، با شهرام ناظری، با سیما بینا با... صدای دوتار او همراه صدای نام‌آورترین خوانندگان و نوازندگان این کشور شنیده شده است. او دوتار خراسانی را به جایی برد که کسی تا پیش از آن فکرش را هم نمی‌کرد. با اضافه‌کردن هشت پرده ابداعی خودش، یک ساز که فقط موسیقی مقامی از آن برمی‌آمد را به ‌سازی تبدیل کرد که بشود از همان دو سیم، نوای تمام دستگاه‌های ایرانی را بیرون کشید. «دیدم من بلدم چهار تا آهنگ چهاربیتی بزنم و آهنگ‌هایی که در دستگاه‌های مختلف است و شجریان و دیگران می‌خوانند را نمی‌شود با این ساز زد، به همین خاطر پرده اضافه کردم. دوتار سنتی هشت پرده داشت که هشت پرده هم من به آن اضافه کردم».

 

ساز را کوک کرد و فلبداهه قطعه‌ای نواخت: «این بیات ترک است». دستگاه را عوض کرد: «این در دستگاه ماهور است». کوک را عوض کرد: «این یکی سه‌گاه است».

 

موسیقی زندگی مرا عوض کرد

ساز را روی پایش گذاشت و انگشت اشاره را به نشانه تأکید تکان داد: «کسی به من نگفت چه کنم، خودم می‌شنیدم و پرده‌ها را جور می‌کردم. پیش هیچ استادی هم نرفتم، هر صدایی که ‌می‌شنیدم توی سرم منعکس می‌شد. قطعه‌هایی می‌زنم که هیچ‌کس دیگر نمی‌تواند بزند، کوک‌هایی بلدم که کس دیگری نمی‌داند. فقط هم دوتار نبود، سازهای دیگر هم یاد گرفتم. ویلن را خوب می‌زدم، خیلی خوب. ولی گفتم عثمان، دوتار اسمی ندارد، دوتار را اسم‌دارش کن. این ساز اصلا اسمی نداشت. من رواج دادم نام دو تار را.

 

اگر آن زمان بودید و وضع دوتار را می‌دیدید حرف‌های امروز مرا می‌فهمیدید. اگر دوتار را دست نمی‌گرفتم به این حال نمی‌شد. ممکن است از بین نمی‌رفت، ولی به این صورت هم نمی‌بود. وقتی که بزرگ‌ترین خواننده‌های این مملکت با این ساز خواندند، معلوم است دوتار هم زنده می‌شود. آنها که تأیید هستند، پس وقتی با این ساز بخوانند، این هم تأیید می‌شود». اما این عشقی یک‌طرفه نبود، نام دوتار و عثمان با هم بالیدن گرفت. یکی شدند با هم: «مدیونیم به هم من و این ساز. اصلا موسیقی زندگی مرا عوض کرد، به‌ویژه دوتار. به خاطر همین دوتار بود که در چند فیلم بازی کردم و به چند کشور خارجی دعوت شدم. به خاطر همین دوتار چند سال پیش سردیسی از من ساختند که در حضور بزرگانی مثل آقای محمود دولت‌آبادی و آقای داریوش ارجمند رونمایی شد».

 

مدرسه از مسجد بالاتر است

عثمان خوافی حرمتی به موسیقی اصیل و به‌ویژه‌ دوتار در این خطه داده است که اگر نه بی‌سابقه، اما بی‌شک آدم زنده‌ای پیدا نمی‌شود که چنین حرمتی را تا پیش از او به یاد داشته باشد. شخصیت او به ساز شخصیت داد: «در جوانی آدم زورآوری بودم، ولی به احدی ظلم نکردم. به الانم نگاه نکن، در جوانی بر و رویی داشتم، خیلی هم خوب ساز می‌زدم و می‌دانستم خیلی‌ها خاطر مرا می‌خواهند، اما نگاه به ناموس احدی نکردم». و کارهای خیری که دوتار او واسطه‌اش شد برای این دیار فراموش‌شده، حرمتش را صد چندان کرد: «من همیشه گفتم و پایش هم هستم، مدرسه از مسجد بالاتر است. اگر سواد و فهم نداشته باشی به مسجد به چه کار می‌روی؟ من به خاطر همین ساز (حالا حساب دقیقش دستم نیست) شاید بیشتر از ٩٠٠ مدرسه ساختم، حالا حساب کن از هر مدرسه چند نفر درآمدند. پول‌هایش را کی داده؟ همین مردم. ولی خودم یک دینار از کسی پول نگرفتم. چرا مردم پول دادند؟ من که یک بابای خوافی بیشتر نبودم. مرا با همین موسیقی که می‌گفتند مطربی است شناختند و وقتی دیدند عثمان آدم ساده‌ و بی‌شیله‌پیله‌ای است اعتماد کردند و پول دادند برای مدرسه‌ساختن.

 

این ساز باعث شد که دست این مردمی که ندارند را بگیرم. من ادعایی ندارم، یک آدم ساده هستم که هرکس ببیند می‌گوید این روستایی کیست. اما موسیقی باعث شد نام من فراگیر شود.‌ هزار نفر مرا دعوت کردند و نرفتم، ولی برای مدرسه‌سازی هر جا گفتند رفتم. همین موسیقی باعث شد مدرسه‌ها ساخته شود». او یک‌تنه دوتار و موسیقی را که در دادگاه ذهن و باور مردمش دست‌بسته در جایگاه متهم ایستاده و با اکثریت آرا، محکوم به اعدام بود، تبرئه کرد. بر صدرش نشاند. بعد از او دیگر هیچ مادری وقتی دوتار دست پسرش دید با مشت بر سینه نکوفت و نفرین نکرد. حتی دهلی‌های دوره‌گرد هم سال‌هاست احساس بهتری دارند.

 

لبخند زد، چین‌های دو طرف صورتش عمیق‌تر شد. دوتار را دست گرفت و نواخت، اما نه شاد. دوتار جنوب خراسان نشانی از شور و شرنگ ندارد. این ساز هیچ‌وقت جدا از حال و روز مردم و سرزمینش نبوده است. سوز دارد و درد و گلایه. برخلاف دوتار شمال خراسان. پنجه‌هایش که آرام گرفت، از این راز پرسیدم: «این بستگی دارد به فرهنگ مردم. فقر و محرومیت تأثیر دارد. اینجا همیشه بیابان بوده، سختی و کم‌آبی بوده. این مردم کم زجر نکشیده‌اند. وقتی آدم دل پردردی دارد که نمی‌شود شاد بزند و بخواند. اما شمال خراسان را نگاه کن، سرسبز است، آب و آبادی دارد».

 

«نوایی» را دوست دارم

چندساعتی گذشت، رفتن به گذشته‌ای تلخ و شیرین، مرور رنج‌ها و سختی‌ها، نواختن از درد و گلایه، پیر ٩٠ساله‌ را -که با خنده گفت هنوز ٢٠،٣٠ سال دیگر از خدا عمر طلبکار است- خسته کرد. سوءاستفاده کردم و خواستم آهنگی که خودش بیش از همه دوست دارد،  بنوازد: «هرچه را بزنم دوست دارم. خیلی شده که ساز زدم و گریه کردم. ولی اگر یک آهنگ بخواهم بزنم، نوایی را دوست دارم، چون مردم هم دوستش دارند».

 

نوایی را زخمه ‌زد. تنها مخاطب این اجرا ایستاد و تشویقش کرد. از این تشویق سر ذوق آمد، محجوب خندید و شرم کودکانه‌ای در صورتش دوید: «الان دست‌هایم خراب شده‌اند، صدایی هم ندارم دیگر. نبودی که جوانی‌ام را ببینی، می‌زدم که حیران می‌ماندند. عثمان چیز دیگری بود. دیر آمدی...».

 

 

 

 

 

shahrvand-newspaper.ir
  • 20
  • 1
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
محمدرضا احمدی بیوگرافی محمدرضا احمدی؛ مجری و گزارشگری ورزشی تلویزیون

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۶۱

محل تولد: تهران

حرفه: مجری تلویزیون

شروع فعالیت: سال ۱۳۸۲ تاکنون

تحصیلات: کارشناسی حسابداری و تحصیل در رشته مدیریت ورزشی 

ادامه
رضا داوودنژاد بیوگرافی مرحوم رضا داوودنژاد

تاریخ تولد: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر

شروع فعالیت: ۱۳۶۵ تا ۱۴۰۲

تحصیلات: دیپلم علوم انسانی

درگذشت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳

ادامه
فرامرز اصلانی بیوگرافی فرامرز اصلانی از تحصیلات تا شروع کار هنری

تاریخ تولد: ۲۲ تیر ۱۳۳۳

تاریخ وفات : ۱ فروردین ۱۴۰۳ (۷۸ سال)

محل تولد: تهران 

حرفه: خواننده، آهنگساز، ترانه‌سرا، نوازندهٔ گیتار 

ژانر: موسیقی پاپ ایرانی

سازها: گیتار

ادامه
عقیل بن ابی طالب زندگینامه عقیل بن ابی طالب؛ از صحابه پیامبر و امام علی (ع)

تاریخ تولد: ده سال بعد از عام الفیل

محل تولد: مکه

محل زندگی: مکه، مدینه

دلیل شهرت: صحابه و پسرعموی محمد

درکذشت: دوران حکومت معاویه، مدینه

مدفن: بقیع

ادامه
علیرضا مهمدی بیوگرافی علیرضا مهمدی؛ پدیده کشتی فرنگی ایران

تاریخ تولد: سال ۱۳۸۱ 

محل تولد: ایذه، خوزستان، ایران

حرفه: کشتی گیر فرندگی کار

وزن: ۸۲ کیلوگرم

شروع فعالیت: ۱۳۹۲ تاکنون

ادامه
حسن معجونی بیوگرافی حسن معجونی بازیگر کمدی سینمای و تلویزیون ایران

چکیده بیوگرافی حسن معجونی

نام کامل: محمد حسن معجونی

تاریخ تولد: ۲۸ دی ۱۳۴۷

محل تولد: زنجان، ایران

حرفه: بازیگر، کارگردان، طراح، مدرس دانشگاه

تحصیلات: رشتهٔ ادبیات نمایشی از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر

آغاز فعالیت: ۱۳۷۵ تاکنون

ادامه
ابراهیم بن جعفر ابی طالب زندگینامه ابراهیم بن جعفر ابی طالب

نام پدر: جعفر بن ابی طالب

سن تقریبی: بیشتر از ۵۰ سال

نسبت های مشهور: برادر محمد بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر ابی طالبزندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

زندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب فرزند جعفر بن ابی طالب بوده است، برخی از افراد ایشان را همراه با محمد از نوه های جعفر می دانند که عمال بن زیاد وی را به شهادت رساند. برخی از منابع می گویند که ابراهیم و محمد هر دو از لشکر ابن زیاد فرار کرده بودند که بانویی در کوفه آنها را پناه می دهد، اما درنهایت سرشان توسط همسر این بانو که از یاران ابن زیاد بود از جدا شد و به شهادت رسیدند. 

ادامه
مریم طوسی بیوگرافی مریم طوسی؛ سریع ترین دختر ایران

تاریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: ورزشکار، دونده دوهای سرعت

تحصیلات: کارشناسی تربیت بدنی از دانشگاه تهران

قد: ۱ متر ۷۲ سانتی متر

ادامه
زهرا گونش بیوگرافی زهرا گونش؛ والیبالیست میلیونر ترکی

چکیده بیوگرافی زهرا گونش

نام کامل: زهرا گونش

تاریخ تولد: ۷ جولای ۱۹۹۹

محل تولد: استانبول، ترکیه

حرفه: والیبالیست

پست: پاسور و دفاع میانی

قد: ۱ متر و ۹۷ سانتی متر

ادامه
دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی

دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی شهاب حسینی یکی از بهترین بازیگران سینمای ایران است که تا به حال در آثار فاخری مانند محیا، دلشکسته، شهرزاد و... به نقش آفرینی پرداخته است. این هنرمند در هر یک از هنرنمایی های خود دیالوگ های ماندگاری دارد که در ادامه این مقاله از سرپوش قصد داریم به بخشی از آنها اشاره کنیم. بیوگرافی کوتاه از شهاب حسینی سید شهاب الدین حسینی تنکابنی در ۱۴ بهمن ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. وی اصالتا تن کابنی است و تحصیلات عالیه خود را در رشته روانشناسی از دانشگاه تهران برای مهاجرت به کانادا ناتمام گذاشت. وی در سال ۱۳۷۳ با پریچهر قنبری ازدواج کرد و حاصل این پیوند دو فرزند پسر به نام های محمد امین و امیرعلی است. فعالیت هنری شهاب حسینی با تئاتر دانشجویی و سپس، گویندگی در رادیو شروع شد. از جمله جوایز این هنرمند می توان به موارد زیر اشاره کرد: - او برای بازی در شمعی در باد (۱۳۸۲) و رستگاری در هشت و بیست دقیقه (۱۳۸۳) نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر شد.  - حسینی در سال ۱۳۸۷ با بازی در فیلم سوپر استار جایزه سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر را دریافت کرد. -  او خرس نقره‌ای بهترین بازیگر مرد جشنواره بین‌المللی فیلم برلین ۲۰۱۱ را به‌همراه گروه بازیگران فیلم جدایی نادر از سیمین کسب کرد. - او در جشنواره فیلم کن ۲۰۱۶ نیز با ایفای نقش در فیلم فروشنده توانست جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره فیلم کن را به خود اختصاص بدهد. دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی؛ درباره شهاب حسینی دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی فیلم سینمایی دلشکسته در نقش امیرعلی: - هر کی ریــش گـذاشت مسلمـــون نیـست، هـــرکی پیـشونیش رو داغ کـــرد، مــرد خــدا نیست. - تو همه ی اعتقادا اشتباه میشه. همیشه ام یه عده گرگن تو لباس میش! -  من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم - ما فردا میایم خواستگاری، دیگه نمی خوام خواهرم باشی می خوام نفسم باشی دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در فیلم دلشکسته سریال شهرزاد در نقش قباد: -شهرزاد نمی دونی بدون، من با تو چیزایی پیدا کردم که هیچوقت تو زندگیم نداشتم و نمی خوام از دستش بدم. - ما همه مهره های سوخته ایم که زیر دست بزرگ آقاییم. -  آره خب عمو جان حقیقت تلخه عموجان، شنیدنش همچین یه جاهایی از وجدان آدمو جز میده. -  میرم صاف وامیستم جلوی بزرگ آقا بش میگم بزرگ آقا من، زن من، خب؟! پا به ماهه! عین ۱۰-۱۲ ماهو میخوام بمونم ور دلش چی میگی شما؟ - قباد : فقط یه سوال، خیلی دلم می خواد جوابشو بدونم، تو هنوزم دلت باهاشه؟ شهرزاد : فراموشی زمان می بره، فقط فکر می کنم اگه من به هر دری زدم، و اونی نشد که می خواستم بشه، لابد قسمت خرافه نیست، هست واقعا - موقتیه این روزا شهرزاد، می گذره. این وسط تنها چیزی که مهمه اینه که من هنوز با همه ی وجودم دوست دارم. عاشقتم - قباد : سخته واسم دوری تو اینو بفهم، چطوری اینو بهت ثابت کنم؟ شهرزاد : دیر شده، برای ثابت کردنش خیلی خیلی دیر شده … حتی ملک جوانبخت هزار و یک شبم نبودی وگرنه من کم قصه و داستان به گوش تو نخوندم. عاشق بزدل عشقو هم زایل می کنه آقای قباد دیوانسالار -قباد : این کارو باهام نکن شهرزاد. اینطوری خردم نکن. من هنوز دوستت دارم، خیلی بیشتر از قبل. همه چیو خراب نکن شهرزاد : برو قباد، پشت سرتم دیگه نگاه نکن -  من چی کار به کسی داشتم، داشتم زندگیمو می کردم. با بدبختی خودم سر و کله می زدم. اصلا روحمم خبر داشت همچین کسی تو این دنیا زندگی می کنه؟ کی نشونم داد؟ شما. بعدشم که فرستادینم تو بهشت تازه می خواستم بفهمم زندگی یعنی چی؟ تازه طعمش داشت زیر دهنم مزه مزه می کرد که یقه مو گرفتین ترپ انداختینم وسط جهنم. دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در سریال شهرزاد سریال مدار صفر درجه در نقش حبیب پارسا: -تو را به جای همه دوست میدارم-تو را به خاطر عطر نان گرم برفی که اب میشود -برای بخشش اولین گناه-تو را برای دوست داشتن دوست میدارم-تو را به خاطر تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...  - همين قدر حاليمه كه هيچ دست مساعدتي از طرف قدرتهاي استعماري داخل اين كشور دراز نشده!!الي به اينكه مقاصد سياسي و اغراض اقتصادي خاصي رو دنبال مي كردن.وام كه بهم فرصت بدن كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم؛خودم انتخاب كنم؛همين  - مظفر:منوببخش ...یافراموش کن! حبیب:میبخشم...ولی فراموش نمیکنم!!!  -حبيب: فقط چرا فكر مي كنيد كه سفر اعزام ممكنه منتفي بشه؟ دكتر: اين مملكت پسرجان،سرزمين گسل و زلزله و پس لرزه است!آدم از فردا روزش - این و خداوند باید جواب بده ، باید جواب این سوال رو بده ! اگه تو این دنیا هیچ جایی برای آرامش وجود نداره ؛ و اگه تمام رویاهای ما از عشق ، عدالت و آزادی فقط ی خیال بیهودس! پس چرا ما رو آفرید ؟!... -ميدوني چيه تقي جان؟من بر خلاف مرحوم پدرم،ازسياست چيز زيادي نميدونم! همين قدر حاليمه كه هيچ دست مساعدتي از طرف قدرتهاي استعماري داخل اين كشور دراز نشده!!الي به اينكه مقاصد سياسي و اغراض اقتصادي خاصي رو دنبال مي كردن.وام كه بهم فرصت بدن كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم؛خودم انتخاب كنم؛ همين دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در سریال مدار صفر درجه سایر فیلم ها: -یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی پایان ناپذیره ... (درباره الی) - میدونی برتر از عشق بی فرجام چیه؟فرجام بدون عشق... (برف روی شیروانی داغ) - من زندگی مو باختم حاج اقا منو از زندون می ترسونی؟برو از خدا بترس ... (جدای نادر از سیمین) - جنگ احساس مسولیته نه شلیکه گلوله ... (شوق پرواز) - هر چه تو اوج میگیری دنیا از دید تو بزرگتر می شود و تو از دید دنیا کوچکتر می شوی ... (شوق پرواز) - تو کویر ادم به خدا نزدیک تره چون اسمون به زمین نزدیک تره ... (پلیس جوان) - میدونی چیت حرص ادمو درمیاره؟اینکه حالت از من بده ولی حس واقعیتو بهم نمیگی خب چیه هر چی هست بیا به خودم بگو فکر میکنی چیزیمه؟فکر میکنی چون چیزیمه عرضه ندارم پس چون عرضه ندارم دیگه.....این منصفانه نیست چون من دارم سعی خودمو میکنم غلطی تا حالا نتونستم بکنم چون نمیتونم تمرکز کنم رو کاری ک باید بکنم نمیتونم تمرکز کنم چون همه ی وقتمو اون چرت وپرتا ی مزخرف و دغدغه های احمقانه پر کرده دانشکده ی مزخرف و شاگردای خنگ و... (پرسه در مه) گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش