شنبه ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۰:۲۸ - ۲۴ آبان ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۸۰۶۳۷۲
رادیو و تلویزیون

نگاهی به سریال‌های شاخص خانواده‌ محور تلویزیون

اخبار صدا وسیما,خبرهای صدا وسیما,رادیو و تلویزیون
نشانه‌ها برای اثبات جایگاه رفیعش بی‌شمار است؛ در همه ادیان، در هر مسلک و مرامی حتی. در دین حنیف که محبوب‌ترین بنا نزد خداوند تعریف شده است و به نقل از پیامبر خاتمش آمده که فرمود: «بنیان خانواده، بهترین بنیان در روی زمین است» و حدیث و روایت پرتعداد از معصومین تا تاکید موکد باشد بر عزیزی و دردانگی این محفل حیات‌بخش. خانواده را می‌گویم، همین جمع چند نفره به ظاهر ساده در پوسته خارجی؛ در بطن و لایه‌های درونی اما بی‌اندازه پراهمیت.

به گزارش جام جم،خانواده، مامن است برای اعضایش و یک مدرسه انسان‌سازی برای جامعه. اصولا و بی‌اغراق، سعادت و سلامت اجتماع بشری در یک حجم وسیع، از همین محافل کوچک شکل می‌گیرد. همه آنچه گفته شد در باب اهمیت خانواده ـ بسان قطره‌ای از دریا البته ـ تلویزیون را به عنوان یک رسانه مرجع و فراگیر ملزم می‌سازد که هرچه بیشتر در تولیدات خود و بخصوص آثار نمایشی به این نهاد مقدس توجه داشته باشد. سریال‌های تلویزیونی می‌توانند بستری جذاب باشند برای به تصویر کشیدن یک خانواده موفق، صمیمی و صدالبته واقعی و به دور از هر اغراق ایرانی. در زیر نگاهی داشته‌ایم به نمونه‌هایی موفق از این آثار.

 

پدرسالار/همه یا هیچ

اسدالله خان اگر به تعبیر مولود، خواهرزنش، قزاق هم که باشد اما خانواده‌دوست است، بشدت. کهنه‌سوار روزگار همه چیز را با هم می‌خواهد، همه فرزندانش را، تمام و کمال. اراده کرده که پسرانش را زیر بال و پر بگیرد و سایه بالای سرشان باشد. عروس کوچکش، آذر، اما ساز دیگری را کوک می‌کند؛ استقلال، سازی ناکوک. او ناصر را می‌خواهد اما بدون اسدالله خان که قضا را ببین، عمویش هم هست. جنگ عمو و برادرزاده، جدال پیر موی سفیدکرده با دختر جوان تازه از راه رسیده، نبرد بزرگ خانواده با نور چشمی‌اش؛ مخلص کلام، صف‌آرایی سنت و مدرنیته. دوئلی که برنده‌ای ندارد. کانون گرم خانواده اسدالله خان از هم می‌پاشد، آذر به نوعی حرف دل دیگر عروس‌ها و دامادهای دیگر را زده است بدون پرده. عروس و داماد بزرگ خانواده هم آتش بیار معرکه می‌شوند. همه می‌روند؛ جمال، ناصر... همه. اسدالله خان می‌ماند و مونس و همدم دیرینه‌اش، ملوک. پیرمرد از فراق پاره‌های تنش سکته می‌کند و تا پای مرگ می‌رود. فرزندانی که وجدان درد گرفته‌اند، خجول و سرافکنده رجعت می‌‌‌کنند به خانه پدری.

 

پایان داستان اما برگ برنده «پدرسالار» می‌شود؛ فارغ از کلیشه‌ها و انتظارات. اسدالله خان می‌پذیرد که دوره و زمانه عوض شده و باید طرحی نو در اندازد. خانواده دوباره گرد او جمع می‌شوند، با استقلال بازیافته البته.

 

پایتخت/ این معمولی‌های جذاب

خانواده سریال «پایتخت» بشدت معمولی، ایرانی، آشنا و ملموس هستند. شبیه بیش و کم همه خانواده‌های ایرانی. نقی معمولی دروغ زیاد می‌گوید، لاف به وفور می‌زند، گهگاهی از موقعیت همسرش در شورای شهر سوءاستفاده هم می‌کند اما خانواده‌اش را بشدت دوست دارد؛ هما و سارا و نیکا و البته پدرش، پنجعلی را. او برای آسایش و راحتی خانواده‌ از هیچ کاری ابا ندارد، حتی از کارگری و گچکاری. خانواده، آخرین پناهگاه نقی است در مناسبات دشوار و گاهی ناجوانمردانه زندگی. هیچ مصیبت و مرارتی نمی‌تواند ارتباطات محکم این خانواده معمولی را سست کند. نقی و همای در نهایت بهترین دوستان هم هستند و چیزی برای پنهان کردن از هم ندارند. همین صمیمیت و عشق ابدی است که در پایان کار، رستگارشان می‌کند.

 

دودکش/ تفوق مشقات ثلاثه

فیروز مشتاق، صاحب قالی‌شویی مشتاق یک تنه بار زندگی را به دوش می‌کشد؛ در وهله اول باید زن و دو بچه‌اش را نان دهد، در مرتبه دوم بهروز برادر کوچک و سر به هوایش را ضبط و ربط کند و در مرحله سوم، هوای تنها خواهرش و شوهر بلندپرواز و بی‌مسئولیتش، نصرت را هم داشته باشد. مشقات ثلاثه.

 

فیروز شاکی می‌شود، گهگاهی از کوره درمی‌رود راه به راه، صدایش را در گلو می‌اندازد از سر استیصال و به قول خودش در آمپاس قرار می‌گیرد، در نهایت اما مرد خانواده است و از هیچ کوشش و تلاشی فرو نمی‌گذارد و ان قلت نمی‌آورد.

 

در طول روز با نصرت کل‌کل دارد، به بهروز سرکوفت می‌زند، با زنش جر و بحث می‌کند، از دست روزگار می‌نالد، از سختی‌ها به تنگ می‌آید؛ در موسم شب اما با آنها‌ می‌گوید و می‌خندد در قالب نهادی مقدس به نام خانواده. به تعبیر بهتر، شب که دور هم گرد می‌آیند می‌شوند یک واحد، یک جمع دوستانه، یک محفل عاشقانه، یک کانون همدل؛ یک خانواده. اتفاقا آنچه فیروز «دودکش» را فائق می‌کند بر مصائب، چیره می‌سازد بر بلایا، تفوق می‌دهد بر تنگناها، همین انرژی مثبت برآمده از خانواده است. هر چه هست در پایان کار، فیروز و خانواده‌اش عاقبت بخیر می‌شوند، برآمده از صمیمیت و یکرنگی‌ای که در میانشان برقرار است.

 

زیر تیغ/ طاهره... طاهره

محمود (با بازی خیره‌کننده پرویز پرستویی) بر اثر یک اتفاق و سوءتفاهم، عنان اختیار را از کف می‌دهد و جان یار غار دیرینه‌اش را می‌گیرد. یک لحظه عصبانیت، کانون دو خانواده را از هم فرو می‌ریزد. محمود درگیر و دار عذاب وجدان، خود را معرفی می‌کند و می‌شود قاتل و می‌رود «زیر تیغ». خانواده مقتول که تا دیروز او را تسکین‌دهنده و مامن خود می‌دیدند، امروز اولیای دم شده‌اند و خواهان مجازات؛ قصاص. طاهره، همسر محمود حالا بی‌پناه‌ترین موجود روی زمین است و در معرض انواع و اقسام شماتت‌ها، سرزنش‌ها، سرکوفت‌ها و تهدیدها. او نه تنها مرد زندگی‌اش را بر سر دار می‌بیند که زندگی دختر بزرگش هم به فنا رفته است.اکسیر عشق اما حکم دیگری داده است؛ طاهره با چنگ و دندان می‌کوشد تا مردش، دخترش و خانواده‌اش را از نابودی برهاند. خانواده برای او آن‌قدر مقدس است که برای حفظش به هر دری بزند و به هر ریسمانی بیاویزد. تمام کائنات به مدد او می‌آیند تا خانواده‌اش را حفظ کند. رضا، پسر بزرگ مقتول که قرار بوده داماد خانواده هم باشد، بعد از کش و قوس‌های فراوان کوتاه می‌آید و محمود را می‌بخشد تا پدر دیگری را از کف ندهد. طاهره در مسیر حفظ زندگی و خانواده‌‌اش بر مشکلات چیره می‌شود و به تعبیر عاشقانه، زندگی می‌چربد بر مرگ، هستی بر عدم، بقا بر فنا.

 

روزهای بد بدر/ سرخوشان عارف

یک خانواده خوشحال، خیلی خوشحال، سرخوش. اردشیر سرایدار یک مدرسه است که حکم بازنشستگی‌اش آمده و باید خانه کوچکی را که در اختیارش گذاشته‌اند، تخلیه کند. پسربزرگش پرویز که سال‌ها روی یک دختر اسم گذاشته، اتفاقا قرار بوده که برای عروسی‌اش، حیاط مدرسه را چراغانی کند به نیابت از تالار و عروسش را به خانه ببرد. ابلاغ توامان حکم بازنشستگی و تخلیه مدرسه، همه نقشه‌های خانواده را بهم می‌ریزد و در معذوریت‌شان می‌گذارد، سخت. نقل مکان و اسباب‌کشی سرایدار جدید به مدرسه می‌شود قوز بالا قوز.

 

واکنش اردشیر و خانواده‌اش به نامرادی‌های روزگار اما فقط لبخند است و صبوری. به هر میزان که در طول روز چالش دارند و دردسر، به همان مقدار و چه بسا بیشتر شب می‌گویند و می‌خندند و سر به سر هم می‌گذارند. زندگی را جدی نمی‌گیرند و دم را خوش می‌دارند. خانواده برای آنها حکم حاشیه امنی را دارد که می‌توان در اتمسفر روح‌انگیزش، از دنیا و مصائبش فارغ شد و زندگی کرد. اردشیر و خانواد‌ه‌اش در ورای سرخوشی ظاهرانه، به نوعی عرفان رسیده‌اند. آنها آن‌قدر به مشکلات لبخند می‌زنند، نادیده می‌گیرند، زیر سبیلی رد می‌کنند تا «روزهای بد بدر» شود و زندگی به رویشان بخندد، که می‌خندد. دوران عسرت به پایان می‌رسد و صبح دولت این خانواده سرخوش هم می‌دمد.

 

پرده‌نشین/؛ می‌گذرم...

حاج آقا شهیدی (با بازی ماندگار فرهاد آییش) روحانی معتمد شهر است و مریدان پرشماری دارد. پسربزرگش را تقدیم وطن کرده و پسر کوچکش، محمدحسین که به کسوت روحانیت درنیامده، سودای تجارت داشته و به آپارتمان سازی روی آورده است. دسیسه‌های آقا داوود و مرادی اما گره در کار او می‌اندازد؛ گره در گره، کور و سیل طلبکارها جلوی خانه حاج آقا شهیدی صف می‌بندند. پیرمرد اما از در موعظه وارد نمی‌شود، باب نصیحت را هم می‌بندد؛ در عوض، تنها داشته مادی‌اش در زندگی، خانه‌اش را برای فروش می‌گذارد تا در وهله اول، بخشی از ضرر و زیان طلبکارها را جبران کند و حق الناس را دریابد و در مرتبه دوم، تنها فرزندش را از گرفتاری برهاند و در نگاهی جامع‌تر، خانواده‌اش را حفظ کند. او «پرده‌نشین» می‌شود. حاج آقا شهیدی، روحانی معتمد و رئیس حوزه علمیه شهر به روستا کوچ می‌کند و برای گذران زندگی چوپان می‌شود؛ ایثار برای حفظ و صیانت از نهاد خانواده.

 

مثل هیچ‌کس/ آه مادر کجایی

مادر شمع است و فرزندان پروانه‌وار در اطرافش به طواف. حساب داداشی اما جداست. او «مثل هیچ‌کس» نیست؛ پسر بزرگ خانواده که خود را وقف خواهران و برادرانش کرده و مادر را می‌پرستد عاشقانه. داداشی (با بازی حسین یاری) شاید یک شخصیت تیپیکال و حتی کلیشه‌ای به نظر آید اما آن‌قدر کاریزما دارد که به دل مخاطب بنشیند و دلزده‌اش نکند. داداشی پس از پدر، بزرگ خانه است؛ او کسب و کار پدری را توسعه و رونق بخشیده، خواهرانش را سامان داده و به خانه بخت فرستاده و برادران و دامادهایش را زیر پر و بال گرفته و از همه مهم‌تر، یگانه مونس و همدم مادر است. همه چیز خوب است، خانواده دور هم جمع هستند، صفا هست، صمیمیت هم؛ اما در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد. زندگی روی دیگرش را هم نشان می‌دهد؛ حس استقلال‌خواهی با حسادت درمی‌آمیزد، پلشتی و خباثت خناسان چاشنی‌اش می‌شود، رنگ و لعاب عناد به خود می‌گیرد و آتشی می‌شود بر خرمن خانواده. برادر مقابل برادر می‌ایستد و خواهر عارض می‌شود به دستگاه قضا برای دادخواهی. حرمت‌ها می‌شکند، آبروها به باد فنا سپرده می‌شود، محبت‌ها رو به زوال می‌رود و بنیان خانوده سست می‌شود بسان لانه عنکبوت.

 

در نهایت همه مناسبات به نازکی مو می‌رسد، اما پاره نمی‌شود. داشته‌ها و سرمایه‌های برآمده از روابط گرم و عواطف چند لایه، خانواده را از لبه پرتگاه سقوط به سر منزل آرامش رهنمون می‌شود. خواهران و برادران نسیان‌زده به خود می‌آیند؛ ورق برمی‌گردد، وجدان‌ها بیدار می‌شود، چشم‌ها باز، فوران ندامت، موج پشیمانی. همه طالب بازگشت هستند و برمی‌گردند؛ رجعتی که بدون هزینه هم نیست البته. دیگر مادری در میان‌شان نیست.

 

همسران/شیطنت‌های خانوادگی

کمال دامدار است و عاشق گاوهایش. برای این نشخوارکنندگان چهارپا شعر هم می‌گوید. علی اما گرافیست است و یک شرکت تبلیغاتی دارد. مهین و مریم هم هر دو خانه‌دار هستند و روز را با هم شب می‌‌کنند. دو خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه؛ خانواده‌هایی که از بچه در آنها خبری نیست. کمال و علی گاهی فیل‌شان یاد هندوستان دوران تجرد می‌کند. دوست دارند ساعتی برای خودشان باشند تا با دوستان قرار، مدار کنند و به ماهیگیری بروند. برای وصال به مراد، آسمان و ریسمان می‌بافند و راست و دروغ سر هم می‌کنند، به وفور. مهین و مریم می‌بینند این شیطنت‌ شوهران خود را و درصدد تلافی برمی‌آیند. این کنش‌ها و واکنش‌ها در نهایت به یک چیز ختم می‌شود؛ خانواده. کمال و علی چه زود دلتنگ «همسران» خود می‌شوند و بی‌تاب خانه. همه لج و لج بازی‌ها، کل کل‌ها، تیشه دادن و اره گرفتن‌ها، بگیر و ببندها تحت‌الشعاع محفل گرم و مقدس خانواده قرار می‌گیرد و رنگ می‌بازد. کمال و علی، مهین و مریم خیلی زود می‌شوند همان زوج‌های عاشقی که بودند.

 

خانه به دوش/ مادرت بمیره ماشاء‌الله

آقا ماشاء‌الله (با بازی خاطره انگیز حمید لولایی) گرفتار است، دخل و خرجش به‌هم نمی‌خواند، به نوعی شرمنده زن و بچه. به هر دری که می‌زند راه‌ها همه به بن بست ختم می‌شود. باجناقش اصلان هم در کارش موش می‌دواند و سنگ بر سر راهش می‌اندازد. همه سرمایه‌اش را بابت سفر ساختگی به خارج و یک کار نان و آبدار از کف می‌دهد و «خانه به دوش» می‌شود.

 

ناهیدخانم، همسرش اما با وجود همه غرولندهای ممتد و مستمر، دلباخته آقاماشاء‌الله است و برایش دل‌می‌سوزاند (دیالوگ معروفش: مادرت بمیره ماشاء‌الله) و نمی‌تواند مردش را در عسرت و تنگنا ببیند. علی، تنها پسرش که گهگاه پدر را شماتت می‌کند، در گرفتاری‌ها مشفقانه به یاری او می‌آید. یک خانواده شبیه بیش و کم همه خانواد‌ه‌های ایرانی با رگه‌‌هایی از طنز غلو شده البته. خانواده آقا ماشاء‌الله با همه چالش‌ها و گلایه‌هایی که در میان اعضایش برقرار است، آنقدر ریشه و اصالت دارد که در برابر مشکلات تاب بیاورد و رشته کار از دستش در نرود. درست در لحظه‌ای که همه چیز تاریک به نظر می‌رسد، روزنه امید و افق روشنی پدیدار می‌شود. آقا ماشاء‌الله به شکل صوری از سفر نرفته‌اش بازمی‌گردد با کوله باری از تجربه. او حالا یک کفاش تمام عیار است. خانواده دوباره دور هم جمع می‌شوند. دیگر حسرتی هم به دل کسی نمانده که عیان شده است پلشتی‌های اصلان و واقعیت‌های زندگی مجللی که فراهم آورده بود. آقاماشاء‌الله و اهل و عیالش می‌شوند همان که بودند؛ صمیمی، مالامال از صفا و یکرنگی، همان بگومگوها و کل‌کل‌های به مطایبه پهلوزده.

 

 

 

 

 

  • 12
  • 6
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
محمدرضا احمدی بیوگرافی محمدرضا احمدی؛ مجری و گزارشگری ورزشی تلویزیون

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۶۱

محل تولد: تهران

حرفه: مجری تلویزیون

شروع فعالیت: سال ۱۳۸۲ تاکنون

تحصیلات: کارشناسی حسابداری و تحصیل در رشته مدیریت ورزشی 

ادامه
رضا داوودنژاد بیوگرافی مرحوم رضا داوودنژاد

تاریخ تولد: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر

شروع فعالیت: ۱۳۶۵ تا ۱۴۰۲

تحصیلات: دیپلم علوم انسانی

درگذشت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳

ادامه
فرامرز اصلانی بیوگرافی فرامرز اصلانی از تحصیلات تا شروع کار هنری

تاریخ تولد: ۲۲ تیر ۱۳۳۳

تاریخ وفات : ۱ فروردین ۱۴۰۳ (۷۸ سال)

محل تولد: تهران 

حرفه: خواننده، آهنگساز، ترانه‌سرا، نوازندهٔ گیتار 

ژانر: موسیقی پاپ ایرانی

سازها: گیتار

ادامه
علیرضا مهمدی بیوگرافی علیرضا مهمدی؛ پدیده کشتی فرنگی ایران

تاریخ تولد: سال ۱۳۸۱ 

محل تولد: ایذه، خوزستان، ایران

حرفه: کشتی گیر فرندگی کار

وزن: ۸۲ کیلوگرم

شروع فعالیت: ۱۳۹۲ تاکنون

ادامه
ابراهیم بن جعفر ابی طالب زندگینامه ابراهیم بن جعفر ابی طالب

نام پدر: جعفر بن ابی طالب

سن تقریبی: بیشتر از ۵۰ سال

نسبت های مشهور: برادر محمد بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر ابی طالبزندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

زندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب فرزند جعفر بن ابی طالب بوده است، برخی از افراد ایشان را همراه با محمد از نوه های جعفر می دانند که عمال بن زیاد وی را به شهادت رساند. برخی از منابع می گویند که ابراهیم و محمد هر دو از لشکر ابن زیاد فرار کرده بودند که بانویی در کوفه آنها را پناه می دهد، اما درنهایت سرشان توسط همسر این بانو که از یاران ابن زیاد بود از جدا شد و به شهادت رسیدند. 

ادامه
مریم طوسی بیوگرافی مریم طوسی؛ سریع ترین دختر ایران

تاریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: ورزشکار، دونده دوهای سرعت

تحصیلات: کارشناسی تربیت بدنی از دانشگاه تهران

قد: ۱ متر ۷۲ سانتی متر

ادامه
زهرا گونش بیوگرافی زهرا گونش؛ والیبالیست میلیونر ترکی

چکیده بیوگرافی زهرا گونش

نام کامل: زهرا گونش

تاریخ تولد: ۷ جولای ۱۹۹۹

محل تولد: استانبول، ترکیه

حرفه: والیبالیست

پست: پاسور و دفاع میانی

قد: ۱ متر و ۹۷ سانتی متر

ادامه
سوگل خلیق بیوگرافی سوگل خلیق بازیگر جوان سینمای ایران

تاریخ تولد: ۱۶ آبان ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر

آغاز فعالیت: ۱۳۸۷ تاکنون

تحصیلات: لیسانس کارگردانی تئاتر از دانشگاه هنر تهران

ادامه
شیگرو میاموتو سفری به دنیای بازی های ویدیویی با شیگرو میاموتو

تاریخ تولد: ۱۶ نوامبر ۱۹۵۲

محل تولد: سونوبه، کیوتو، ژاپن 

ملیت: ژاپنی

حرفه: طراح بازی های کامپیوتری و نینتندو 

تحصیلات: کالج هنر کانازاوا

ادامه
دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی

دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی شهاب حسینی یکی از بهترین بازیگران سینمای ایران است که تا به حال در آثار فاخری مانند محیا، دلشکسته، شهرزاد و... به نقش آفرینی پرداخته است. این هنرمند در هر یک از هنرنمایی های خود دیالوگ های ماندگاری دارد که در ادامه این مقاله از سرپوش قصد داریم به بخشی از آنها اشاره کنیم. بیوگرافی کوتاه از شهاب حسینی سید شهاب الدین حسینی تنکابنی در ۱۴ بهمن ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. وی اصالتا تن کابنی است و تحصیلات عالیه خود را در رشته روانشناسی از دانشگاه تهران برای مهاجرت به کانادا ناتمام گذاشت. وی در سال ۱۳۷۳ با پریچهر قنبری ازدواج کرد و حاصل این پیوند دو فرزند پسر به نام های محمد امین و امیرعلی است. فعالیت هنری شهاب حسینی با تئاتر دانشجویی و سپس، گویندگی در رادیو شروع شد. از جمله جوایز این هنرمند می توان به موارد زیر اشاره کرد: - او برای بازی در شمعی در باد (۱۳۸۲) و رستگاری در هشت و بیست دقیقه (۱۳۸۳) نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر شد.  - حسینی در سال ۱۳۸۷ با بازی در فیلم سوپر استار جایزه سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر را دریافت کرد. -  او خرس نقره‌ای بهترین بازیگر مرد جشنواره بین‌المللی فیلم برلین ۲۰۱۱ را به‌همراه گروه بازیگران فیلم جدایی نادر از سیمین کسب کرد. - او در جشنواره فیلم کن ۲۰۱۶ نیز با ایفای نقش در فیلم فروشنده توانست جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره فیلم کن را به خود اختصاص بدهد. دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی؛ درباره شهاب حسینی دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی فیلم سینمایی دلشکسته در نقش امیرعلی: - هر کی ریــش گـذاشت مسلمـــون نیـست، هـــرکی پیـشونیش رو داغ کـــرد، مــرد خــدا نیست. - تو همه ی اعتقادا اشتباه میشه. همیشه ام یه عده گرگن تو لباس میش! -  من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم - ما فردا میایم خواستگاری، دیگه نمی خوام خواهرم باشی می خوام نفسم باشی دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در فیلم دلشکسته سریال شهرزاد در نقش قباد: -شهرزاد نمی دونی بدون، من با تو چیزایی پیدا کردم که هیچوقت تو زندگیم نداشتم و نمی خوام از دستش بدم. - ما همه مهره های سوخته ایم که زیر دست بزرگ آقاییم. -  آره خب عمو جان حقیقت تلخه عموجان، شنیدنش همچین یه جاهایی از وجدان آدمو جز میده. -  میرم صاف وامیستم جلوی بزرگ آقا بش میگم بزرگ آقا من، زن من، خب؟! پا به ماهه! عین ۱۰-۱۲ ماهو میخوام بمونم ور دلش چی میگی شما؟ - قباد : فقط یه سوال، خیلی دلم می خواد جوابشو بدونم، تو هنوزم دلت باهاشه؟ شهرزاد : فراموشی زمان می بره، فقط فکر می کنم اگه من به هر دری زدم، و اونی نشد که می خواستم بشه، لابد قسمت خرافه نیست، هست واقعا - موقتیه این روزا شهرزاد، می گذره. این وسط تنها چیزی که مهمه اینه که من هنوز با همه ی وجودم دوست دارم. عاشقتم - قباد : سخته واسم دوری تو اینو بفهم، چطوری اینو بهت ثابت کنم؟ شهرزاد : دیر شده، برای ثابت کردنش خیلی خیلی دیر شده … حتی ملک جوانبخت هزار و یک شبم نبودی وگرنه من کم قصه و داستان به گوش تو نخوندم. عاشق بزدل عشقو هم زایل می کنه آقای قباد دیوانسالار -قباد : این کارو باهام نکن شهرزاد. اینطوری خردم نکن. من هنوز دوستت دارم، خیلی بیشتر از قبل. همه چیو خراب نکن شهرزاد : برو قباد، پشت سرتم دیگه نگاه نکن -  من چی کار به کسی داشتم، داشتم زندگیمو می کردم. با بدبختی خودم سر و کله می زدم. اصلا روحمم خبر داشت همچین کسی تو این دنیا زندگی می کنه؟ کی نشونم داد؟ شما. بعدشم که فرستادینم تو بهشت تازه می خواستم بفهمم زندگی یعنی چی؟ تازه طعمش داشت زیر دهنم مزه مزه می کرد که یقه مو گرفتین ترپ انداختینم وسط جهنم. دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در سریال شهرزاد سریال مدار صفر درجه در نقش حبیب پارسا: -تو را به جای همه دوست میدارم-تو را به خاطر عطر نان گرم برفی که اب میشود -برای بخشش اولین گناه-تو را برای دوست داشتن دوست میدارم-تو را به خاطر تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...  - همين قدر حاليمه كه هيچ دست مساعدتي از طرف قدرتهاي استعماري داخل اين كشور دراز نشده!!الي به اينكه مقاصد سياسي و اغراض اقتصادي خاصي رو دنبال مي كردن.وام كه بهم فرصت بدن كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم؛خودم انتخاب كنم؛همين  - مظفر:منوببخش ...یافراموش کن! حبیب:میبخشم...ولی فراموش نمیکنم!!!  -حبيب: فقط چرا فكر مي كنيد كه سفر اعزام ممكنه منتفي بشه؟ دكتر: اين مملكت پسرجان،سرزمين گسل و زلزله و پس لرزه است!آدم از فردا روزش - این و خداوند باید جواب بده ، باید جواب این سوال رو بده ! اگه تو این دنیا هیچ جایی برای آرامش وجود نداره ؛ و اگه تمام رویاهای ما از عشق ، عدالت و آزادی فقط ی خیال بیهودس! پس چرا ما رو آفرید ؟!... -ميدوني چيه تقي جان؟من بر خلاف مرحوم پدرم،ازسياست چيز زيادي نميدونم! همين قدر حاليمه كه هيچ دست مساعدتي از طرف قدرتهاي استعماري داخل اين كشور دراز نشده!!الي به اينكه مقاصد سياسي و اغراض اقتصادي خاصي رو دنبال مي كردن.وام كه بهم فرصت بدن كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم؛خودم انتخاب كنم؛ همين دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در سریال مدار صفر درجه سایر فیلم ها: -یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی پایان ناپذیره ... (درباره الی) - میدونی برتر از عشق بی فرجام چیه؟فرجام بدون عشق... (برف روی شیروانی داغ) - من زندگی مو باختم حاج اقا منو از زندون می ترسونی؟برو از خدا بترس ... (جدای نادر از سیمین) - جنگ احساس مسولیته نه شلیکه گلوله ... (شوق پرواز) - هر چه تو اوج میگیری دنیا از دید تو بزرگتر می شود و تو از دید دنیا کوچکتر می شوی ... (شوق پرواز) - تو کویر ادم به خدا نزدیک تره چون اسمون به زمین نزدیک تره ... (پلیس جوان) - میدونی چیت حرص ادمو درمیاره؟اینکه حالت از من بده ولی حس واقعیتو بهم نمیگی خب چیه هر چی هست بیا به خودم بگو فکر میکنی چیزیمه؟فکر میکنی چون چیزیمه عرضه ندارم پس چون عرضه ندارم دیگه.....این منصفانه نیست چون من دارم سعی خودمو میکنم غلطی تا حالا نتونستم بکنم چون نمیتونم تمرکز کنم رو کاری ک باید بکنم نمیتونم تمرکز کنم چون همه ی وقتمو اون چرت وپرتا ی مزخرف و دغدغه های احمقانه پر کرده دانشکده ی مزخرف و شاگردای خنگ و... (پرسه در مه) گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش