سارا ساعدی نویسنده ایرانـــیتبــــار ساکـــن لسآنجلس آمریکاست. او که در بحبوحه انقلاب و جنگ تحمیلی در ایران به دنیا آمد، همراه خانوادهاش به ایالاتمتحده مهاجرت کرد که بیستسال بدون اسناد اقامتی در آن کشور سکونت داشتند تا بالاخره توانستند حق سکونت خود را بگیرند. او برای نوجوانان رمان مینویسد و دستی هم بر آتش نویسندگی تلویزیونی برای مخاطبان عام دارد، که با این دست بر آتش، یکبار برنده جایزه امی برای نویسندگی سریال What If از محصولات شبکه ایبیسی شده است. «اصلا و ابدا» (Never Ever) اولین رمان او با بازآفرینی مدرن داستان پیتر پن است که دو سال پیش منتشر شد. رمان دوم او، «آمریکاییشده: شورش بدون گرینکارت» که کمتر از یک ماه پیش منتشر شد، روایت خاطرات او بهعنوان فرزند یک خانواده مهاجر است. به بهانه رمان جدیدش، با او گفتوگویی کردهایم که متن آن را در ادامه میخوانید.
برای خوانندگانی که شاید هنوز اثرتان را نخوانده باشند، از جمله من، حرف اصلی رمان جدیدتان چیست؟ میخواهید چهچیزی را با ما در میان بگذارید؟
هدف اصلیام از نوشتن این کتاب آن است که خوانندگان در ایالاتمتحده از چالشهایی باخبر شوند که یک مهاجرِ بدون اسناد اقامتی از سر میگذراند. یعنی کسی که اساسا غیرقانونی در ایالاتمتحده است، یعنی بدون گرینکارت. دوساله بودم که خانوادهام از ایران به کالیفرنیا آمد و بیست سال طول کشید تا گرینکارتهایمان را بگیریم. هماکنون مهاجرت یک مسئله جنجالبرانگیز در ایالاتمتحده است و دولت فعلی هرچه از دستش برآید میکند تا جلوی ورود خارجیها به این کشور را بگیرد و آنهایی را که اینجا زندگی میکنند را اخراج کند. میخواستم وجهه انسانی این تجربه مهاجرت را نشان دهم. میخواستم مخاطبان ببینند که اعضای خانوادهام عاشق همدیگر بودند و خانوادهام به امید یک زندگی بهتر ما را به اینجا آوردند.
آنها مالیات دادند و در اقتصاد این کشور سهیم بودند. آنها مجرم نبودند. اکنون که «ترامپ» ورود مسلمانان را ممنوع کرده است، افسانههای زیادی هم درباره ایرانیها رواج دارد. من میخواستم به خوانندگان نشان بدهم که فرهنگمان در سالیان متمادی نادرست نشان داده شده است. ما مردمی عاشق، مهربان و سخاوتمندیم. من بسیار مفتخرم که از کجا آمدهام و میخواستم این کتاب در پاسداشت ایرانیها باشد. البته این کتاب بیشتر حول محور جماعت خارجنشین در ایالاتمتحده است چون من با آنها آشناترم.
بیست سال زندگی بهعنوان یک مهاجر بدون اسناد اقامتی در یک سرزمین بیگانه، خودش یک درام تمامعیار است. چنین تجربهای چه حس و حالی دارد؟
به نظرم بهتر است این سوال را از والدینم بپرسید. من فقط دوسال داشتم که به اینجا آمدیم و الان سیوهفتساله هستم. در کل زندگیام، یک خانواده بزرگ ایرانی دور و بر من بوده است اما متاسفانه هیچ خاطرهای از زندگی در تهران ندارم. گاهی احساس میکنم دچار شکاف فرهنگیام اما این حس در والدینم به مراتب بیشتر است. من به نوبه خودم همیشه حس خواهم کرد که بخشی از هویتم گمشده است، چون تا الان به ایران برنگشتهام. آن اعضای خانوادهام که در طول این سالها به ایران سر زدهاند، مبهوت میمانند که چقدر کشور به نسبت زمانی که در آن زندگی میکردند فرق کرده است. وقتی به آمریکا برمیگردند، حس میکنند در هر دو سرزمین بیگانهاند.
برداشتم از عنوان کتاب جدیدتان این بود که باید در ژانر خاطرهنویسی اعترافی باشد، یا بنا به کلیشهها، دفترچه خاطرات یک نوجوان. این ژانر، بهویژه در فرهنگی که روزبهروز اعترافیتر میشود، بسیار محبوب است. به نظرتان علت جذابیت این ژانر چیست؟
به نظرم علت جذابیت این ژانر آن است که پنجرهای رو به زندگی فرد میگشاید که در حالت عادی برایمان باز نیست. این نوع روایت، ما را با تجربههای دیگران آشنا میکند، که اگر خوشاقبال باشیم میتوانیم بفهمیم و بپذیریم دیگران چه تفاوتهایی با ما دارند. این ژانر برای من بهعنوان نویسنده هم جذاب بود چون میتوانستم موضوعی را روشن کنم که باید آن را از زاویهای دیگر، زاویهای متفاوت از آنچه اخبار به ما میدهند، ببینیم. من از والدینم و فداکاریهایشان بسیار ممنونم، لذا میخواستم با این کتاب به شیوه خودم از آنها قدردانی کنم. خوششانس بودم که در دوره نوجوانی با چنین تفاصیل و جزییاتی خاطره مینوشتم چون همان خاطرات به افزایش دقت مطالبم کمک کرد و بحث که به برهههای سرنوشتساز کودکیام میرسید یار و یاور حافظهام بود.
نوشتههای آن دفترچههای خاطرات طنز بانمکی هم داشتند چون همان وجه دراماتیک جالبی را دارند که فقط یک نوجوان از پس بیانش برمیآید. همچنین نوشتن این کتاب، یک سفر در راه خودیابی بود. من چیزهای زیادی درباره تاریخ ایران و تاریخچه خانوادهام یاد گرفتم. بااینحال، در نوشتن خاطرات اعترافی، چیزهای ناخوشایندی هم پیش میآید. در این ژانر، لاجرم باید داستانهای زندگی دیگران را هم بیاورید و منطقا باید در آن واحد هم منصف و هم صادق باشید. بهعلاوه، وقتی که چنین کتابی مینویسید، بالاخره کسانی هم پیدا میشوند که نظرات ناخوشایندی درباره شخص شما بدهند.
لابد خودتان خوب میدانید که دو ترجمه انگلیسی مشهور از عنوان شاهکار مارسل پروست وجود دارد: «در جستوجوی زمان از دست رفته» و «یادآوری آنچه گذشته. » من فرانسوی بلد نیستم (متاسفانه) اما اینکه این دو تعبیر به یک چیز اشاره کنند، کنجکاوی و درام در ذهنم برمیانگیزد چون از هر کدامش یک حس متفاوت به من دست میدهد. به همین خاطر، در برخورد با خاطرهنویسیها هم دنبال دو دیدگاه متناظر با این دو تعبیرم. شما در این خاطراتتان در جستوجوی زمان از دست رفتهاید یا در حال یادآوری آنچه گذشته است؟
چه سوال قشنگی! بعید میدانم یکی بدون دیگری میسر باشد. از جهات متعددی، در جستوجوی زمان از دست رفته بودم. مادر من جوانترین فرزند در بین هفت فرزند خانوادهاش است و بزرگترین برادرش چند سال پیش فوت کرد. این اتفاق یاد من آورد که زمانمان، مهلتمان، تا ابد نیست و دلم میخواست که ای کاش میشد مدت بیشتری را با داییام میگذراندم. دلم میخواست که میتوانستم سوالهای بیشتری درباره زندگیاش بپرسم. وقتی جان میدهیم، داستانهایمان هم با ما جان میدهند. نوشتن این کتاب، فرصتی بود تا از والدینم درباره تاریخچه خانوادگیمان بپرسم و داستانهایی درباره پدربزرگ و مادربزرگ بشنوم که هرگز برایم نگفته بودند. از این جهت، قطعا در جستوجوی زمان از دست رفته بودم. در کنار آن، کندوکاو در دفترچههای خاطراتم لاجرم راهی بود برای یادآوری آنچه گذشته است. آنچه بیش از همه غافلگیرم کرد این کشفم بود که از زمان نوجوانی تاکنون، چیزهای زیادی از من دستنخورده باقی ماندهاند و تغییری نکردهاند. چیزهای بسیاری بودند که در پانزده سالگی مرا دچار تشویش میکردند و امروز نیز هنوز همان کار را میکنند.
عطف بهعنوان کتابتان: آمریکاییشده؟ چطور؟ چقدر؟ اصلا این تعبیر برایتان چه معنایی دارد؟
اگر در خانواده من بزرگ میشدید، واژه «آمریکاییشده» را زیاد میشنیدید. به گمانم این تعبیر بیشتر بین برادرها و خواهرها، بچههای اقوام و خودم کاربرد داشت. والدینم مثلا میگفتند «چقدر آمریکایی شدی» و این حرفشان هرگز تعریف و تمجید نبود. آمریکاییشدن یعنی آمریکاییتر شدن، یعنی ازدستدادن تکهها و پارههایی از فرهنگ اصلیتان. این اتفاقی است که از وقوعش احساس گناه میکنید اما وقتی در ایالاتمتحده بزرگ میشوید لاجرم اتفاق میافتد. این کتاب از جهاتی، یک خودکاوی درباره آن بخشهایی از من است که هنوز بسیار ایرانیاند و بخشهایی از من که خوب یا بد، آمریکاییتر شدهاند.
و شورش؟ شورش علیه چه کسی یا چه چیزی؟
این بخش عنوان، بازی با فیلم مشهور «شورش بیدلیل» است که جیمز دین در آن بازی کرده بود. شاید برایتان جالب باشد که بگویم قرار بود این تعبیر، عنوان فصلی باشد که درباره خواهرم نوشتم. او کسی بود که علیه وضعیت مهاجرتمان شورش کرد، شورشاش هم با کارهایی مثل سفر به مکزیک بدون گرینکارت بود. ناشر آنقدر عنوان این فصل را دوست داشت که خواست عنوان کتاب شود. برای همین مجبور شدم عنوان دیگری برای آن فصل درباره خواهرم بسازم، که این شد: «شریکان جرم مهاجرت». این به نظرم عنوان گیرایی است و مستقیم میرود سر اصل مطلب که داستان درباره یک مهاجر بدون اسناد اقامتی است. اما وقتی کتاب را بخوانید خندهدار هم میشود چون من در دوران نوجوانیام اصلا آنقدرها شورشی نبودم.
گاهی گفته میشود که زنان داستاننویس ایرانی معمولا صدای «زنانه» ندارند. ولی در آنچه از شما خواندم، یک صدای بسیار زنانه را حس کردم. چگونه مولف میتواند این صدا را پیدا کند؟
جالب است. تا بهحال چنین انتقادی درباره زنان داستاننویس ایرانی نشنیده بودم. به نظرم برای اینکه صدایتان را پیدا کنید، به ترکیبی از صداقت و شجاعت نیاز دارید. هر دوی اینها هم مستلزم آن است که اراده و میل داشته باشید خودتان را آشکار و بیحفاظ کنید. طبعا این کار در داستاننویسی و خاطرهنویسی فرق دارد. در داستان، به گمانم باید پیوندی اصیل بین خودتان و شخصیتهایی که خلق کردهاید بیابید. در «اصلا و ابدا» من با وایلی ارتباط داشتم چون دختری بود که ساده عاشق میشد و چشم بر همه نشانههایی میبست که میگفتند عاشق یک آدم اشتباه شده است. بهعلاوه او عمیقا به خواهر و برادرهایش وفادار بود که با آن هم ارتباط برقرار میکردم. لابد شباهتهایمان همین بود و بس. اما احتمالا بشود گفت چیزی بهعنوان صدای مشخصا «زنانه» یا «مردانه» نداریم. شاید فقط نویسنده باید صدای «خودش» را پیدا کند.
و در آخر، میخواستم یک قسمت از کتاب جدیدتان را که خودتان دوست دارید و فکر میکنید برای مخاطب عام جالب است، برایمان بخوانید (یا به تعبیر دقیقتر، بنویسید) .
حتما! در این کتاب درباره برخی موارد از فرهنگ ایرانی توضیح دادهام چون اکثر خوانندگان احتمالا غیرایرانی هستند. این هم یک پاراگراف که عمل «تعارف» را توضیح دادهام:
ایرانیها یک رسم معروف به نام تعارف دارند. این رسم آنقدر خاص فرهنگ ماست که هیچ ترجمهای در انگلیسی ندارد. توضیح عمل تعارف سخت است ولی یک مثال بزنم: دو ایرانی برای شام بیرون میروند. صورتحساب میآید. هر دو اصرار میکنند که پولش را بدهند. سر آن دعوا میکنند. شاید سعی کنند صورتحساب را از دست همدیگر دربیاورند. قطعا غائلهای به پا میکنند. ظاهرا هر دو نفر بدجور میخواهند دیگری را مهمان کنند ولی با این کار عمدتا میخواهند ادب نشان دهند، چون باید تعارف کنید. یک مثال دیگر: در خانه کسی مهمان هستید. میپرسد که آیا چیزی برای خوردن میل دارید. مودبانه میگویید که نه. آنها باز هم میپرسند. شما باز هم مودبانه میگویید نه. و سپس بالاخره نرم میشوید چون تمام این اوقات واقعا گرسنه بودهاید ولی مودبانهتر به نظر میرسید که مجبورشان نکنید به آشپزخانه بروند و برایتان غذا بیاورند. اگر میخواهید چشمهای یک ایرانی از حدقه بیرون بزند، کافی است همینکه پیشنهاد داد شام مهمانش باشید، بیهیچ بحثی بپذیرید. نه اینکه ما نخواهیم پول شام را بدهیم ولی انتظار داریم شما سر این کار جاروجنجال راه بیندازید.
- 18
- 6