شنبه ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۲:۲۶ - ۲۸ خرداد ۱۳۹۷ کد خبر: ۹۷۰۳۰۷۲۲۴
کتاب، شعر و ادب

«حواری» داستانی از گرهارت هاوپتمان

گرهارت هاوپتمان,اخبار فرهنگی,خبرهای فرهنگی,کتاب و ادبیات

داستانی از گرهارت هاوپتمان ، گرهارت هاوپتمان (۱۹۴۶-۱۸۶۲) نماينده‏ي فرهنگ و ادبيات آلمان در قرن نوزده و بيست بود و در مقام شاعر ملي حتي مورد احترام دولت‏هاي وقت آلمان. از وي بيش از همه نمايش‏نامه به يادگار مانده است و در آن ميان درام «بافندگان»، شرح نخستين قيام‏هاي كارگري در آلمان، برايش اعتباري جهاني آورد. بازپردازي دقيق و پرجزئيات زندگي بي‏نوايان در عين استفاده از عناصر و مظاهر طبيعت ــ مثل رنگ‏هاي گوناگون نور، و صداهاي باد و آب و ويژگي‏هاي فصول ــ براي بيان حالات درون و روان آدم‏ها از شناسه‏هاي قلم اوست.

 

دو نوول از آثار دوران جواني‏اش تأثير عميق و آگاهانه‏اي از شيوه‏ي روايت گئورگ بوشنر در نوول «لنس» گرفته‏اند: در نوول «تيل راهبان» خرده‏كارمندي كندذهن و كم‏حرف پس از مرگ بچه‏اش، كه سانحه‏ي آن نتيجه‏ي سهل‏انگاري آشكار خود او و نامادري اين بچه است، ديوانه مي‏شود. و اما در نوول «حواري» دومين اثري كه شيوه‏ي فضاسازي «لنس» بوشنر را به عاريت گرفته، هاوپتمان موضوعي را مطرح مي‏كند كه از زمان شكوفايي صنعت و سرمايه از بن‏مايه‏هاي پرتكرار ادبيات آلماني است و اديبان آن را از عارضه‏هاي جهان صنعتي مي‏دانند: افول نفوذ كلام روشنفكران و هنرمندان، و انزواي آنان در اجتماعي كه سرمشق‏اش ديگر نه ادب و فرهنگ، بلكه پيشرفت مادي است.

 

بوشنر بر مثال ياكوب لنس از ناكامي اجتماعي نويسندگان دنياي مدرن آلماني نمونه‏اي غمبار را به عرصه‏ي ادبيات درمي‏آورد، و گرهارد هاوپتمان با «حواري» براي اين سنخ هنرمند آرمان‏گرا، صنعت‏گريز و انزواطلب و ناكامي او شخصيتي نمادين ابداع مي‏كند، شخصيتي كه توان درك واقعيت را از دست داده است و در سفري سرگردان‏وار به ايتاليا مي‏ميرد. جالب است كه اين نكته‏ آخر، يعني مرگ در ايتاليا را چند نويسنده‏ي ديگر آلماني هم براي شخصيت‏هاي بحران‏زده‏ي خود برگزيده‏اند، از آن جمله است توماس مان در «مرگ در ونيز»، برونو فرانك در نوول «سياسي» و ولفگانگ كِپن در «مرگ در رم».اجتماع‏گريزي، گوشه‏گيري، و مرگ شخصيت‏هاي همه‏ي اين داستان‏ها فاجعه‏آميز است، چرا كه اينان خيلي وقت نيست اجتماعي‏شان را از دست داده‏اند.

 

ولي اجتماع‌‏گريزي درازمدت آدم را بي‏خاصيت مي‏كند. و سقوط آدمی بي‏خاصيت ديگر جنبه‏ي فاجعه‏آميز ندارد و حتي رنگي از مضحكه مي‏يابد.

 

در بازگشت به نوول «حواري» نكته‏ي آخر آن‏كه هاوپتمان خود چند سفر به ايتاليا داشته و توصيف فقر مردم اين كشور در روزگار تصنيف اين قصه (سال ۱۸۹۰) از تأثير مستقيم مشاهدات اوست.

 

ديروقت شب به زوريخ رسيده بود. اتاقكي در طبقه‏ي زير شيرواني مهمانخانه‏ي كبوتر، كف‌دستي نان و جرعه‏ي آبي زلال پيش از آن كه سر به بالين بگذارد: همين بس‏اش بود. خوابي ناآرام و كم‏تر از چند ساعت اندك داشت و كوتاه‏زماني پس از چهار صبح بيدار شد. سرش درد مي‏كرد و اين درد را از قطار و سفر دراز ديروزش با آن دانست.

تحمل چنين مسافرتي اعصابي به ستبري ريسمان مي‏خواهد. از اين قطارها، با آن تكان و تلق‏تلق ابدي‏شان، آن نفير و بخار، و نيز تصاوير تندگذرشان نفرت داشت، و نفرتي بيش‏تر از آن مثلاً دستاوردهاي اين مثلاً تمدن.

 

همان سفر از كوهستان‏هاي گوتهارد به‏تنهايي شكنجه بود... شكنجه اين‏كه زير نور محو لامپي لرزان بنشيني و آن‏همه سنگ و صخره‏ي غول‏آسا را در بالاي سرت بداني، با كنسرت هزار صوت گوش‏آزار كه تا مغز استخوانت را به لرزه درمي‏آورد... راستي كه ديوانه‏كننده بود! دچار حالتي شده بود، دچار ترسي كه باورش نمي‏شد كرد. قيل و غرش قطار گاهي دور مي‏شد و گاهي نزديك، و بعد مثل دوزخ چنان خروشي برمي‏داشت كه همه‏چيز را در خود مي‏بلعيد... ديگر هرگز و هرگز به قطار مسير سنت‌گتهارد سوار نمي‏شد.

 

آدمي يك سر بيش‏تر ندارد و حال اگر اين سر پريشان باشد و پر از پرواز درهم ‌و برهم فوج زنبور، در آن صورت آن اندك فرجه و فرصت آرامش هم از هيچ آدمي برنمي‏آيد. از شيطان برآيد. چرا كه هرچه پديده مرزهاي خود را مي‏شكند، ابعاد طبيعي‏اش را در مي‏نوردد، تا به آسمان آماس مي‏كند و سرخود مي‏شود.

 

شب آزارش داده بود و حال وقت آن بود كه اين آزار به پايان برسد. خنكاي صبح زلال بايد كه اثر خود را مي‏گذاشت. وانگهي مي‏خواست از اين‏جا به آلمان پياده برود.

 

خود را شست و جامه‏اش را به تن كرد. هنگامي كه صندل‏ها را به پا مي‏بست، يك‏دم از خاطر گذراند چه شد كه اين ردايي را برگزيد كه از همه‏ي ديگر آدم‏ها متفاوتش مي‏كرد: سيماي استاد ديفن‏باخ به يادش آمد، سپس جهشي به سال‏هاي آغازين: خود را ديد كه در آن لباس به‏اصطلاح معمولي به مدرسه مي‏رفت ــ كله‏ي طاس پدر با پوزخندي پنهان به سر و ظاهر پسر، از پس پيشخوان داروخانه نگاه مي‏انداخت. مادر هميشه گفته بود كه بچه‏اش خودبيمارانگار نيست. آن كله‏ي طاس و اين سيماي جوان زنانه همه‏جا با هم در آمدوشد بودند و با اين حال چه تفاوت بزرگي ميانشان! شگفتا كه اين تفاوت پيش از اين به ذهنش نرسيده بود.

 

صندل‏ها محكم شده بودند. با ريسماني ردا را دور كمر بست و رشته‏ي باشلق را هم بر گرد سر.

 

در راهروِ مهمانخانه آينه‏اي كهنه آويخته بود. هنگام عبور لحظه‏اي ايستاد و به خود نگريست. به‏راستي كه! سر و ظاهر حواريون را يافته بود. طلاي مقدس گيسوهاي بلندش را برانداز كرد و آن ريش پر و باريك و حنايي‏رنگ، نيز آن چهره‏ي شجاع، مصمم و با اين‏همه بي‏اندازه پرگذشت، و اين رداي سفيد كهانت را كه به اندام زيبا و كشيده و ورزيده‏اش كمالي مي‏بخشيد.

 

از تجلي خود بر آينه لذت مي‏برد، چرا كه نه؟ چرا نه ستايش از خود، جايي كه هميشه و پيوسته طبيعت را ستوده بود، آن‏هم با همه‏ي آنچه طبيعت مي‏آفريد؟ آخر نه مگر در جهان در هر قدم با معجزه‏اي روبه‏رو مي‏شد. حتي آن چيزها كه از نگاه و اعتناي هيچ آدمي برخوردار نبودند، در او هراسي آييني بيدار مي‏كردند، هراسي بجا و برازنده. اين جامه‏ي نوِ امروز صبح: مي‏توانستي بينگاري اين رشته‏ي دور سر براي مهار دسته‏هاي مو گره خورده است و صرفا از سر تصادف است كه نمودي از هاله‏ي مقدسان به سيماي او مي‏دهد. از اين پس مقدسي وجود نداشت، و يا به تعبيري بهتر: هاله‏ي تقدس اينك از آنِ همه‏ي زاده‏هاي طبيعت بود، حتي آن ريزترين گل يا كفش‏دوزك هم. و آن‏كه بر گرد هر پديده هاله‏اي مقدس نمي‏ديد، چشماني بي بصيرت داشت.

 

خيابان هنوز خالي از آدم بود، و پوشيده از پرتو آرام آفتاب صبحگاهي، با سايه‏ي اريب خانه‏هايي تك و توك. به كوچه‏اي باريك درآمد كه از دامنه‏ي كوه بالا مي‏رفت، و ديري نكشيد كه از ميان چمن‏ها و باغ‏هاي ميوه رو به بلندا قدم برمي‏داشت.

هر از گاه بر سر راهش خانه‏اي قديمي و بلندتارك، درِ كوچك باغش تنگ در قابي از گل و پيچك، و سپس باز چمن و تاكستان، و سرشاري بوي ياسمين و ياس و شب‏بو در اين هواي پاك و سبك چندان كه اين جوان چون شرابي پرعطر و ادويه با لذت آن را به درون سينه مي‏داد.

 

خود را با هر قدم آزادتر مي‏يافت.

 

هنگامي كه نگاهش آرام و با اين حال مقاومت‏ناپذير به دنياي بيرون روي كرد، حسي داشت كه گويي قلبش از نيش خاري خلاص شده است. نورِ سرشار تاريكي درون سينه‏اش را شست. چترهاي زردفام قاصدك همچون بي‏شمار خرده خورشيد بر سطح چمنِ پر جوش و جوانه‏ي كناره‏ي راه چشمانش را مي‏زدند. از پس شكوفه‏باران پر پيمان درختان ميوه رگه‏هاي آفتاب اريب بر سر سبزه‏ها فرومي‏نشست و بر اين فرشْ هزار لك طلا مي‏نشاند. درختان غان هاله‏اي از عطر عسل در پيرامون خود داشتند. و اين‏همه جوشش و رويشِ خوشايند گواه پيام‏آوري پوياي پيكِ زنبورهاي ديروزين بود.

 

هنگام صعود با همه‏ي دقت از لطمه و نابودي هر جانداري پرهيز مي‏كرد و حتي بر آن كوچك‏ترين حشره هم پا نمي‏گذاشت. زنبورهاي زياده‏سمج را با احتياط مي‏راند. مگس‏ها و پشه‏ها را برادرانه دوست داشت، و كشتن حتي آن معمولي‏ترين پروانه هم در چشمش سنگين‏ترين همه‏ي جنايت‏ها مي‏آمد.

 

گل‏هاي پلاسيده و بركنده‏ي دست بچه‏ها را از سر راه برمي‏داشت تا جايي به درون جوي آب بيندازد. خود هرگز بنفشه يا سوري‏اي را محض آراستن خود نمي‏كند. از گلحلقه و دسته‏گل نفرت داشت، همه‏چيز را سر جاي خود خوش‏تر مي‏دانست.

 

با خود در صلح و خشنودي بود. تنها افسوسش آن‏كه چرا نمي‏تواند خودش را تماشا كند. با آن گام‏هاي آهنگين در خلوت سپيده در حال صعود به بلندا: چرا كه همين صحنه‏ي صعود مي‏توانست خودش موضوع و مايه‏اي براي يك استاد نقاش باشد. پس اين تصوير در پيش چشم جانش شكل گرفت.

 

سپس نگاهي به پيرامون انداخت كه آيا تنابنده‏اي بيدار نشده و آيا او را نظاره نمي‏كند. اما هيچ‏كس به چشم نمي‏خورد.

وانگهي آن وزوزه‏ي عجيب - جايي در عمق گوش و شايد هم سر، در نقطه‏اي كه بر خودش هم به‏درستي معلوم نبود ــ از نو سر برداشت. اينك هفته‏ها مي‏شد اين ولوله‏ي بي‏شك ناشي از اختلال گردش خون، آزارش مي‏داد. بايد كه مي‏دويد، با تكاپويي بيش‏تر، تا خون گردشي تندتر مي‏يافت.پس به گام‏هايش شتاب داد.

 

سرانجام از بام و سقف خانه‏ها بالاتر كشيده بود. هنگام نفس تازه‏كردن، خاموش ايستاد و در پايين پاي خود شاهد شكوهي تمام بود. موجي از تأثر وجودش را گرفت. در پيش چشم‏انداز اين اعماق شگفت حس كوچكي و سرافكندگي سوزشي در جانش دواند. با چشماني شيدا به تماشاي كوه پيش روي خود ايستاد كه بر پرده‏ي افق بر سينه‏كش پرشيب و شكاف خود سبزه‏اي تازه و يك‏دست داشت و در دامنه‏اش، در عمق دره، نيلي و بنفش درياچه را، كه در پاي آن تپه‏ها با خفت ملايمشان هريك فرشي سبز و تا غايتِ ديدرس شكوفه آذين بود و بر پشته‏هايشان اين‏جا خانه‏اي و آن‏جا باغي يا كپه‏ي دهي پنجره‏هايش در قابِ، شيرواني‏هاي قرمزرنگ، با برج‏هايي سفيد، روشن از چراغ برق فقط در دوردستِ جنوب رگه‏ي عطري نقرابي دريا و آسمان را با هم پيوند مي‏داد و پرده‏اي به روي دشت مي‏كشيد.

 

ولي بر فراز اين رگه، با تابش شيرگون و ناب گنج‏هايي سترگ از نقره، رشته‏ي دراز قله‏هاي برف‌پوش سر در آبي محو و ملايم و نمادين آسمان فرو برده بودند.

 

ديري به اين چشم‏انداز خيره ماند. و هنگامي كه نگاهش را سرانجام فروگرفت، ديگر خشكي و جزميتي در وجودش نبود، بلكه گشادگي دل بود و فروگذاري خود. و حال يك دل سير گريه سپس به راه خود ادامه داد.

 

از بالادست، آن‏جا كه رديف درختان بلوط آغاز مي‏شد، صداي فاخته به گوشش رسيد: همان دو ضرباهنگ تند با تكرار گاه و بي‏گاهش. در خلوص و خلوت دل از نو به راه افتاد.

 

تكان و تأثر رازآميز در قبال طبيعت برايش حسي ناآشنا نبود. با اين‏همه اين حس تا حال چنين پرپيمان و ناگهاني در جانش ندويده بود. آري، دركش از طبيعت قوي‏تر و ژرف‏تر مي‏شد، و اين واكنشي بود واضح و بديهي، و بي‏نياز از آن‏كه درباره‏اش انديشه‏هايي وسوسه‏آميز و بيمارگونه كني. وانگهي يقيني در خود مي‏يافت كه با هر دقيقه محكم‏تر مي‏شد.

در غلبه‏ي تلاطمي دوباره، از نو ايستاد.

 

و حال در زير پايش، اين شهر بود كه در او كشش و اكراهي توأمان بيدار مي‏كرد. شهر را مثل پوستي پوشيده از چرك و زخم چندش‏آور مي‏يافت، مثل خوره‏ي پيوسته دامن‏گستري كه به درون اين بهشت تزريقش كرده باشي. تلنبار تنگاتنگ مشتي سنگ با اندك‏مايه‏اي از سبزه و درخت در لابه‏لايشان. دريافت كه انسان خطرناك‏ترين همه‏ي حشرات است. بله، هيچ ترديدي نبود: شهرها جز غده و دمل فرهنگ نبودند و نظاره‏شان در او اكراه و درد بيدار مي‏كرد.

 

اينك كه به دل درختان بلوط رسيده بود، به پهلو افتاد و تنگْ همسايه با زمين، بوي خاك و گياه را در سينه داد و در همان حال سبزي زلال علف‏ها را در پيش نگاه چشمان داشت. حسي گوارا سينه‏اش را انباشت: عشقي پيوسته دامن‌گستر، و سعادتي كه منگش مي‏كرد. تنه‏هاي درختان ستوني از نقره بود و در بالادست‏شان سرشاخه‏ها چتر سبزي جابه‏جا از تابش آفتاب زرين و از تكان آرام باد در زمزمه، و پر از آواز شاداب و سرزنده‏ي پرندگان. سراپا غرقه و تسليم، چشم‏ها را بست.

 

و در اين حال خواب ديشب به خاطرش آمد: نخست صدايي بيگانه، تپش و تعالي دل، پيش‏درآمد تصوري كه بايد در ذهنش مي‏كاويد تا كه به سرچشمه‏اش مي‏رسيد، و سرانجام خاطره وضوح يافت: در گرگ و ميش غروبِ يك جاده‏ي بي‏پايان و غبارآلود جايي در ايتاليا، با هرم هوايي هنوز گرم، روستاييان آفتاب‏سوخته و ژنده‏پوش از صحرا برمي‏گردند.

 

مرد و زن و بچه، با چشماني سياه، به‏درجسته و در تسخير ايمان‏زده. در آن روبه‏رو كلبه‏هايي فقيرانه، و بالاي سر اين كلبه‏ها ناقوسي ساده و كوچك. خود او هم گرسنه و تشنه، و خسته و خاكي آهسته از گرد راه مي‏آمد و مردم بر سر راهش زانو مي‏زدند و دست‏ها را به تكريم او بر هم مي‏فشردند و او احساسي از رحمت و حشمت در خود داشت.

 

همچنان دراز كشيده بود و در لذت اين تصوير غرق بود. شوق و خشيت ناگهان پريشانش كرد. بر سرِ پا خاست و حال كه چشمانش را باز كرد، بهتش برد. چرا كه خوابش مثل فواره‏ي آب پراكند و فرو ريخت.

 

با بازخواست از خود به درون جنگل زد. محض نشئه‏ي اين خواب خودشيفته‏وار خودش را سرزنش مي‏كرد، چراكه آن را با اراده و تصميمش همخوان نمي‏يافت. از وزن و قدرت تكبرش به وحشت افتاد و با‌اين حال: بسا كه اين وحشتِ درونْ آزار پايه‏اي نداشت.

 

با اين‏همه اين وحشت، به‏رغم آن‏كه حال به‏روشني بي‏پايه‏اش مي‏يافت، بيش از پيش در وجودش رخنه مي‏كرد.

 

اين ايتاليايي‏ها كه پياده از دهكده‏هاشان گذشته بود، به‏راستي تكريمش مي‏كردند و آورده بودند كه بچه‏هايشان را تبرك كند. و حال كه همه‏ي كشيشان چنين مي‏كردند، دليلي براي پرواي او نبود، آن‏هم جايي كه چنته‏اي پرتر، و براي گفتن حرفي بيش‏تر داشت، و گوهر همه‏ي حرف‏هايش هم كلمه‏ي يگانه و والاي صلح! تمام توشه و ارمغانش درون اين يك كلمه نهفته بود.

آري، همه‏ي معنا و مفهوم جهان درون اين يك كلمه نهفته بود، همه‏ي معنا و مفهوم جهان.جهان بوي خون مي‏داد. خونِ جاري نشانه‏ي جنگ بود و آتش اين جنگ پيوسته و هرباره، و در خواب و در بيداري آدم‏ها سر برمي‏داشت. و برادر بود كه برادر، و خواهر بود كه خواهر خود را مي‏كشت. او همه‏ي آدم‏ها را دوست داشت و چون اين غليان و غيض‏شان را مي‏ديد، از سر درد و ترديد دست برهم مي‏ساييد.

 

در دل آرزوي آتشينِ برخورداري از صدايي به بلندي رعد داشت، تا نظاره‏گر چكاچاك اين نبرد بر بلنداي صخره‏اي بايستد و با صدايي رسا بر همگان ندا و هشدار دهد. بايد كه به حكم وجدان از قتل برادر و خواهر زنهار مي‏داد و هادي راه صلح مي‏شد.

 

او خود اين راه را مي‏شناخت. به ساحت صلح از دروازه‏اي پا مي‏گذاشتي كه بر تاركش نوشته بود: طبيعت شوق و شجاعت رفته‏رفته ترس را از جانش بيرون راند. مي‏رفت، بي‏خبر از مقصد خود، و در عالم خيال غرق در عتاب با تمامي يك ملت: شماها شكمباره‏ايد و نوشخواره. مثل جانور بر سر سفره‏تان لاشه‏ي حيوان كود مي‏كنيد.

 

دست از شكم‏چراني، از كشتار فضاحت‏آميز جانداران برداريد! ميوه‏ي مزرعه و باغ خوراكتان باد! آن بستر ابريشمين و فرش گران‏قيمت، آن‏همه اسباب و جامه‏ي نفيس‏تان را يك‏جا تل كنيد و مشعل در آن بيندازيد، تا شعله‏اي بلند زبانه بكشد و همه را به كام خود ببرد! و چون از اين كار آرام گرفتيد، بياييد، همه‏تان بياييد، اي از سنگيني مال و بار سنگين‏گامان! به دنبال من بياييد! مي‏خواهم شما را به سرزميني ببرم كه در آن يوز و بز كنار هم چرا مي‏كنند و نه مار زهري دارد، و نه زنبور نيشي. در آن‏جا نفرت در وجودتان خواهد مرد و عشق جاويدان سر برخواهد داشت.

 

موج درد در قلبش مي‏دويد، مثل جويباري تنداب فوج سرزنش، تسلي و زنهار از دهانش سرريز مي‏كرد. تمامي تنش در هيجان مي‏سوخت. كششي بنيان‏كن برمي‏انگيختش كه تمامي عشق و شوق خود را نثار كند. دلش مي‏خواست حتي درخت و پرنده را پاي صحبت خود بنشاند، صحبتي نافذ و مقاومت‏ناپذير. در خود مي‏ديد سنجاب پرجست‏وخيز ميان درختان را با چند كلمه سحر كند و به پيش خود بنشاند. بر اين توان خود آگاهي داشت، آن‏هم با وضوح و يقيني كه بداني سنگ خاصيتش آن‏كه فرود بيايد. نيرويي قاهر در وجودش بود، نيروي قاهر حقيقت.

 

ناگهان جنگل به آخر رسيد و او وحشت‏زده و پلك‏زنان، مثل آدمي از اعماق چاه بالا آمده مبهوتِ اين جهان ماند و با اين‏همه جهان او را تكان مي‏داد و به خود مي‏آورد. يكباره گام‏هايش جهت يافتند و او جستان و خيزان از شيب تند راه پايين آمد.

 

خود را سربازي مي‏ديد مصمم و نگاهش دوخته به هدف. از شتاب بسيار توقف برايش دشوار بود. ولي اين تاب و تكان تند براي او بيداري‏اي به همراه مي‏آورد: نوعي كشش، نوعي شوق يا حتي جنون.

 

با اين‏همه وضوح ذهنش از نو بازگشت و وحشت‏زده دريافت، دارد با گام‏هايي بلند رو به دامنه پايين مي‏آيد. يكباره در دلش مقاومتي سر برداشت كه مي‏خواست مانع فرود او شود. ولي اين دريا در اين ميان همه‏ي سدها را شكسته بود، آن‏هم به‏رغم اين ترس فلج‏كننده‏ي اعماق جانش، به‏رغم اين هراس و حيرت بي‏پايان.

 

در اين ميان بدنش مثل جسمي بيگانه و بي‏مهار مي‏توفيد. مشت مي‏كوبيد و دندان بر هم مي‏فشرد و زمين را لگد مي‏زد، و مي‏خنديد، پيوسته بلند و بلندتر، بي‏وقفه مي‏خنديد و هنگامي كه به خود آمد، لرزه‏اي در جانش افتاد. با اندامي از وحشت فلج به تنه‏ي زيرفوني جوان تكيه داد و حال صرفا با احتياط و پيوسته در ترس از بازگشت آن حس غريب و ترس‏آور به راه خود ادامه مي‏داد، ولي دوباره سبكباري و اطمينان در دل يافت، چندان كه در پايان بر اين وحشت خود

 لبخند زد.

 

در طنين ضرباهنگ يكنواخت و محكم گام‏هايش، با نگاه به نخستين‏خانه‏ها ياد روزهاي سربازي‏اش افتاد. چه بارها كه با قلبي پر از حس منگ‏كننده‏ي تكبري خشنود، در مقام افسري آراسته در كنار گروهانش و با طنين طبل و شيپور به شهر درنيامده بود. با آن اولين بارقه‏ي اين خاطره موسيقي پرپيمان و شورانگيز رژه از نو در سرش طنين برداشت. اين موسيقي بارها روح تعصب را در وجود او دميده بود. اين‏بار هم اين موسيقي موجب شد سر و گردن بيفرازد و يال و كوپالي بيش از اندازه به خود بدهد، نيز لبخند پيروزي بر لبش نشست و چشمانش فروغي تازه گرفت.

 

با گامي چنين نظامي‏وار همزمان بر دل خود گوش خواباند و حيرت‏زده دريافت با هر ضرباهنگ، طنين هر ساز را به‏روشني از ديگري تميز مي‏دهد، حتي پژواك كوبه‏ي سنج را. نمي‏دانست آيا خوش‏تر دارد اين دريافتِ تا اين حد واضح، ناراحتش كند، يا كه خوشحالش. درهرحال بي‏شك كه اين خود قابليتي بود و جا داشت بگويد كه استعداد موسيقي در اوست. بسا كه مي‏توانست آهنگ‏هاي بزرگي بسازد، و جز اين هم يقين كه بسياري استعداد ديگر در وجودش خفه شده بود كه البته فرقي هم نمي‏كرد. هنر درهرحالي زهر بود و ياوه. و رسالت مهم‏تري در انتظار او بود.

 

دختري با پيراهن كتان آبي، پيشبندي صورتي و كتري شير در دستش از روبه‏رو مي‏آمد. نگاهي از گوشه‏ي چشم، و دريافت دختر از ديدن او حيرت كرد و با چشماني گشاده به تماشايش ايستاد و در اين حال فروخورده و ادب‏آميز سلامش كرد كه در پاسخ، اين يك با سپاسي جدي آرام از كنارش گذشت.

 

درجا همه‏ي غرور درونش فروخفت و آن خيال و تصور حقيرِ دمي پيش‏اش در پشت سرش واپس ماند و اگر با اين حال در گوش خود همچنان نواي موسيقي مي‏شنيد، اين موسيقي ديگر زميني نبود. با احساسي گام برمي‏داشت كه گويي بي‏كم‏ترين نَمي برپوزار، روي آب راه مي‏رود. چنان به چشم خود والا و بزرگ آمد كه بايد به خود نهيب مي‏زد. و چون فروتني پيشه كرد، بي‏اختيار به ياد مسيح و آمدنش به اورشليم افتاد و سرانجام به ياد اين جمله كه: «ببين كه پادشاهت نرمخويانه به پيش تو مي‏آيد.»

 

باز لختي نگاه دختر را در تعقيب خود احساس كرد. به دليلي نامعلوم، درست از وسط جاده مي‏رفت، حتي وقتي كه به شيب خياباني پهن و روشن پيچيد و در اين حال انگاري در چنبره‏ي اجباري خاص، بايد كه پيوسته با خود تكرار مي‏كرد: پادشاهت به پيش تو مي‏آيد.

 

و اين سرودي بود كه از دهان چند كودك برمي‏خاست و هنوز درست بر سر زبان خود او ننشسته بود، اگرچه آن را از تنفس خود تميز مي‏داد و نيز از اين بانگ تبارك‏الله در خشاخش شاخ نخل در بالاي سر ازدحام چشماني پريده‏رنگ و ذوق‏زده. سپس باز اين سكوت ناگهاني بود و تنهايي.

 

حيرت‏زده سر را بالا گرفت، پيرامونش نماي پرده‏اي خالي آويخته بود: همه‏جا در راست و چپش خانه‏هايي سنگي و سرد و عبوس. درنگ و دودلي دوباره در وجودش افتاد، اما هنگامي كه به يقين رسيد، درونش با محيط همخواني يافت. چنين بود كه فروتن و بي‏غش شد و هشياري در نگاهش جاي سرمستي را گرفت.

 

اين‏جا و آن‏جا پنجره‏اي باز بود. سر يك دختر در چارچوب قرار گرفت و اين دختر مي‏خواست روتختي تكان بدهد. يك دانشجو، با موهايي سياه، به‏ظاهر روسي، در پاي پنجره‏اي ديگر سيگار صبحانه‏اش را مي‏پيچاند، طولي نكشيد كه خيابان زنده‏تر شد. و اين سالك با چشماني به زمين دوخته، با اين حال دزدانه نگاه مي‏دواند و اين نگاه بيش از همه با پوزخندهاي پت و پهني روبه‏رو مي‏شد كه البته اين‏جا و آن‏جا حيرت راه را بر آن مي‏بست، با اين حال اين تمسخر در پشت سر او مهار را رها مي‏كرد و كنايه‏هايي نيشدار و گزنده از پشتش روانه مي‏شد.

 

دنياي رؤياهايش در زير اين ضربه با هر قدم به روزمره نزديك‏تر مي‏شد. بغضي در گلويش پيچيد. آن تلخكامي نوميدانه از نو جان گرفت و مثل ديواري ستبر و صعودناپذير، بار ديگر كوردلي بي‏رحمانه‏ي بشريت در پيش رويش سينه افراخت.

 

و حال يكباره به گمانش آمد هرگونه انكاري بي‏فايده است و او به‏راستي بيش از طبعي خودپسند و حقير و سطحي ندارد و اين طعن و تمسخري كه مي‏بيند، حق‌اش است. چنين، دقايقي دراز رنج و شرم شيادي مچش باز شده جانش را مي‏سوخت، و آرزوي آن‏كه از همه‏ي جهان بگريزد، به‏گوشه‏اي بخزد و چهره پنهان كند، يا اساسا به زندگي خود پايان بدهد.

 

اگر در پيرامون خود شاهدي نداشت، بسا كه رشته‏ي دور سرش را كه به هاله‏‌ای مي‏مانست، پاره مي‏كرد و آتش مي‏زد. انگاري كلاه‏بوقي ديوانگان بر سرش باشد، در آتش شرمي سوزان به راه خود ادامه داد.

 

به تودرتوي كوچه‏هايي تنگ و پر سايه پيچيد، پيشنماي يك نان‏فروشي محلي نگاهش را جلب كرد. درِ شيشه‏اي را فشرد و پا به مغازه گذاشت. نانوا نگاهش را به او دوخت، و زنش هم؛ و او در زير بار اين نگاه‏ها گرده‏ي ناني كوچك انتخاب كرد و بيرون آمد.

 

جلوي در جماعتي كنجكاو جمع شده بودند: زني پير، چند بچه و شاگرد قصاب با تغار تكه‏هاي قرمز گوشت روي شانه‏اش. نگاهي كوتاه انداخت و هيچ رگه‏اي از تمسخر بر اين چهره‏ها نديد. پس راهش را از ميان اين ازدحام باز كرد و رفت.

 

اين جماعت با چه حالتي به او نگاه كرده بود! اول از همه آن نانواها. انگاري كه او گرده‏ي اين نان را نه براي خوردن كه براي به‏نظاره‏گذاشتن معجزه مي‏خواهد. و محض همين هم بود كه جماعت جلوي در به انتظار او ايستاده بود؟ اين انتظار بي‏شك دليلي داشت، و دليلي بيش‏تر اين تراپ‌تروپ و پچ‏پچه‏ي پشت سرش. براي چه به دنبالش مي‏آمدند؟ براي چه تعقيبش مي‏كردند؟

 

هيجان‏زده گوش گرفت و زود دريافت ملازمانش همه كودك‏اند. با زدن به بيراهه و گذر از سر ميدانچه‏ها و چشمه‏ها و برگشت عمدي به همان راه اوّل دريافت اين گروه كوچك از ملازمت او دست برنمي‏دارد.

 

چرا به دنبالش مي‏آمدند و از تماشاي او سير نمي‏شدند؟ آيا انتظاري از او داشتند؟ آيا به‏راستي اميد داشتند چيزي نو، فوق معمول و سحرآميز از او ببينند؟ آن ضرب همنواخت پاهاي پرشتاب را مُبيّنِ ايماني قوي، و بسا چيزي بيش از آن گرفت؛ مبين يقين. و به‏يكباره با همه‏ي وضوح از خاطرش گذشت چرا انسان‏هايي به‏راستي همه بزرگي و پاكي، بارها فرجام فريبكاراني بي‏مايه را مي‏يابند. به‏يكباره حسرتي سوزان و كششي مقاومت‏ناپذير در جانش افتاد كه سحري انجام دهد و آن بزرگ‏ترين خفت را هم در قياس با اعتراف به عجزش كوچك يافت.

 

در اين ميان به خيابان پاي رود ليمات رسيد و اين خردسالان هنوز از پي‏اش مي‏آمدند. برخي مي‏دويدند و بزرگ‏ترهاشان براي عقب نماندن گام‏هايي بلندتر از معمول برمي‏داشتند و لحن فروخورده و حرمت‏آميز كليسا در كلامشان بود. هنوز موفق نشده بود از اين كلمات فروخورده نكته‏اي دريابد. اما ناگهان و با همه‏ي وضوح كلمه‏ي «آقا مسيح» از دهاني به گوشش خورد.

 

جادويي در اين كلمه نهفته بود. از تأثير آن اعتلا و نيرويي دوباره در خود يافت.

 

به‏تمسخر دور مسيح را گرفته بودند و چوب را در حقش روا دانسته و به صليبش كشيده بودند. پاداش همه‏ي پيامبران تحقير بود و پوزخند. اين خرده‏رنج او در اين ميان چه به حساب مي‏آمد.

 

حضور آدمي براي جنگ است و نشان مبارز زخم. خنده‏ي باطل عوام... آيا بالاتر از خنده‏ي عامي نشانِ افتخاري هست؟! با زينت اين افتخار حق بود كه مغرور و آزاد نگاه كني. وانگهي: از دهان نارسيدگان و شيرخوارگان مزد خود را فراهم آورده‏اي.

 

در پيش زني كه نارنج مي‏فروخت، ايستاد. بچه‏ها هم بي‏درنگ ايستادند و توده‏اي كنجكاو در پياده‏رو گرد آمد. خوش داشت ميوه‏اش را بي‏بيان حتي تك‏كلمه‏اي بخرد. جماعت با همه‏ي هيجان منتظر نخستين كلام او بود و اين انتظار دست‏وپابسته و مضطربش مي‏كرد. احساسي خالي از تزلزل با او مي‏گفت توهمي هست كه نبايد بشكني‏اش، كه بستگي به شيوه و سخن او خواهد داشت كه آيا شنوندگانش همچنان از پي او بيايند، يا آن‏كه دلسرد از او، از پي كار خود بروند. با اين‏همه چاره‏اي نداشت. زن بارفروش زيادي مي‏پرسيد و پرگويي مي‏كرد، چندان كه از پاسخ گريزي نمي‏ماند.

 

و همين كه صداي خود را شنيد، آرامش و خشنودي‏اي يافت، چرا كه آهنگ و رسايي‏اي در آن مي‏يافت و وقار آيين‏مندانه و همزمان غمگيني كه در تأثيرش ترديدي نبود. از دهان خود چنين شيوه‏ي سخني تا به حال نشنيده بود؛ به آوازي مي‏مانست كه به آوازخوان لذت مي‏بخشيد. يك‏آن روي پل ايستاد. در پايين پايش چيناب درياچه‏ي نيلي‏فام بود. به پيشواز دوباره‏ي نور و رنگ و تازگي صبحگاهي به روي نرده‏ي پل خم شد. بادي تند از سر آب‏ها برخاست و ريش‏اش را به روي شانه‏اش خماند و سينه و پيشاني‏اش را با نم خود طراوت بخشيد.

 

و حال از اين جوشش شجاعانه‏ي درونش در مقام تصميمي راسخ احساسي بيرون زد. وقت آن رسيده بود كه كاري بكند. در خود مي‏ديد كه بشريت را تكان بدهد. آري، حال بگذار آدم‏ها بخندند، به ريشخندش بگيرند و مسخره‏اش كنند. مصمم بود كه همه‏ي آن‏ها را نجات دهد، همه را!

 

عميق در درون خود به كند و كاو درآمد. مسلم آن‏كه بايد كاري صورت مي‏گرفت، اما چگونگي اين كار نكته‏اي بود كه بايد مي‏سنجيدي.

 

امروز جشن عيد پنجاهه برگزار مي‏شد و اين مناسبت خوبي بود. ياران مسيح در روزهاي اين جشن با زباني آتشين موعظه كرده بودند چرا كه حال و هواي آيين‏مندانه پذيرندگي انسان‏ها را بيش‏تر مي‏كرد. جان‏هاي آدم‏ها در اين روزها به زميني شخم‏زده مي‏مانست.

 

عميق‏تر و عميق‏تر در درون خود فرو رفت، چندان كه به فضاهايي بلند و پهناور و بي‏انتها رسيد. و چنان با همه‏ي احساس‏هاي خود در اين جهان غرق شد كه مثل خواب‏زده‏ها بي‏اراده راه مي‏رفت و ديگر هيچ چيز از آنچه در پيرامونش رخ مي‏داد به آگاهي‏اش راه نمي‏يافت، مگر صداي پاي بچه‏ها در پشت سرش.

 

اين صدا كه تا ديري يكنواخت بود، حال رفته‏رفته اوج مي‏گرفت، گويي كه يك تنْ صد مي‏شد و صد، هزاردقيق‏تر گوش گرفت و حال چنان بود كه پنداري سپاه و توده‏اي از پي‏اش روان است.

 

زير پايش عرصه‏ي خاك را در لرزه يافت. از پشت سرش نفير نفس‏هايي گرم و راسخ مي‏آمد، پچ‏پچه‏اي شتاب‏آلود و در لابه‏لاي آن قيهه‏ي شادي‏اي البته بريده و فروخورده، كه با اين حال در پساپشتش فراگير مي‏شد و پژواك آن در آن دور دست‏ها فرومي‏خوابيد.

 

خوب مي‏دانست اين همهمه به چه معناست، با اين حال سرعت اين همايش غافلگيرش كرده بود. غرور سرداران لشكر در جانش زبانه كشيد و با آتش چنين غروري آگاهي بر اين مسئوليت سترگ بر دوشش سنگين‏تر از اين رشته‏ي به دور سرش نمي‏آمد. بازي و نقشي در كارش نبود. مي‏دانست به كدام راه بايد كه ببردشان. از شادي و شتاب روح خود احساس مي‏كرد اكنون آن سعادت فرجامين جهان دستيابش شده است، آن بختي كه انسان‏هاي كور با دست و چشمي خونين از هزاره‏هايي بسيار بيهوده از پي‏اش مي‏جستند.

 

و چنين، پيشاهنگي مي‏كرد، آري او، او! و ملت‏ها به بي‏شماري موج دريا تنگ از پي‏اش مي‏آمدند. نگاه اين ميلياردها به او دوخته بود. و آن آخرين مسخره‏پرداز ديري بود كه دهان از ياوه بسته بود و آن آخرين تحقيرگر به افسانه بدل شده بود.

چنين، به پيش مي‏رفت، به‏سوي كوهستان. در آن بلندا مرز بود و در پس آن مرز سرزميني كه خوشبختي در پهنه‏ي آن در آغوش صلح جاويدان آرميده بود. و حال خوشبختي چنان نيرويي در وجودش دواند كه مقاومت در پيش آن عضلاتي ورزيده مي‏طلبيد.

 

و او از چنين عضلاتي برخوردار بود، از عضلاتي ورزيده. همه‏ي وجودش شكوفايي شوق‏آميز و بازي‏گونه‏ي نيرو بود.

هوس چوگان بازي با صخره و درخت در دلش دويد اما پرچم ابريشمين در پشت سرش تاپ‏تاپ مي‏كرد و زائران انبوه در پشت سرش او را با گام‏هايي بي‏وقفه به پيش مي‏خواندند.

 

توده شادي مي‏كرد. فرياد سرمي‏داد، اشاره مي‏كرد و چادرهايي سياه و آبي و سرخ پيچ و تاب برمي‏داشتند و گيسوي گشوده و زرين زنان همراه سرهاي پيران در جنبش بود و عضلات برهنه‏ي بازوها مي‏درخشيد، چشماني پرفروغ به آسمان نگاه مي‏كردند و آكنده از ايماني خالصانه به اين پيشاهنگ، با زبانه‏ي شوق به او خيره مي‏شدند.

 

 

اينك او آهسته و به‏سختي آن كلمه‏ي نفيس و مقدس را رسا بر زبان آورد: صلح جهاني. و با همه‏ي آهستگي لحن‏اش اين كلمه جان داشت و از دهاني به دهان ديگر پرواز مي‏كرد و به نشان شوق و همسويي، همهمه‏يي همگاني مي‏شد. باد از دور آمد و ضرباهنگ نرم سرآغاز سرودي جمعي را آورد. طنين فروخورده‏ي كرنا و صداهايي كه دودل، اما بي‏غش به خواندن آوردند، تا آن‏كه چيزي مثل يخ رودخانه شكست برداشت و سرودي آماس كرد و سرريز شد، به سترگي خروش هزاران ارگ، سرودي همه جان و طغيان، با آهنگي كهن كه وي با اين‏همه بجايش آورد: اينك اي همگان بر خداوند سپاس بگذاريد!

 

به خود آمد. قلبش پتك‏وار مي‏كوبيد. بغض در گلويش پيچيد. در پيش چشمانش نقطه‏هايي سفيد در هم جاري شدند. همه‏ي اندامش حالتي  كوفته يافت.

 

روي نيمكتي در پاي درياچه فروافتاد و به خوردن ناني كه خريده بود روي آورد. سپس پوست نارنج را كند و درونه‏ي خنك آن را به پيشاني‏اش فشرد. با خشوع مسيح به هنگام خوردن نان مقدس، به خوردن اين ميوه روي آورد. و هنوز تا به آخر نخورده بودش كه خسته به پهلو افتاد. كمي خواب حالش را جا مي‏آورد، البته اگر آرامش و استراحت شدني بود، آن‏هم با اين آشوب و عذاب درون سر، و اين قلبي كه مي‏خواست از جا كنده شود، و تو ميل درآمدن به عرصه‏هايي ناشناس را داشتي و رسالتي كه از تو قبولي بي امّا و اگر مي‏طلبيد، خاصه جايي كه انسان‏ها در بيرون با خشوع چشم به راه بودند و انتظار آنان گامي عملي راضروري مي‏ ساخت.

 

عذاب‏آور بود اين به پهلو ماندنش با آن‏همه پرسش بي‏پاسخ، با اين برهوت دلگير و دردناك درون و بروز گاه و بي‏گاه اين عارضه. بي‏اختيار به ياد يك قنات افتاد. بالاي چاه ايستاده بود و با همه‏ي توان ريسمان را مي‏كشيد، با اين‏همه اين چرخ به حركت درنمي‏آمد.

 

اگرچه او از اين كوش و تلاش دست نمي‏كشيد، چرا كه اين سطل بايد كه بالا مي‏آمد، وگرنه تشنگي عذاب‏آور مي‏شد. اما چرخ در همه حال از جا نمي‏جنبيد و اين ريسمان نه بالا مي‏رفت و نه پايين. و اين عذابي بود به‏وضوح رنجي جسماني.

 

پس خوشحال شد كه صداي پايي مي‏شنود، و به اين شكل از افكار خود بيرون آمد. آخر اي خداي بزرگ، اين چه وقت ميل خواب بود! بلند شد و حيرت كرد كه چرا در پستوي خود است. در راهرو را باز كرد. مادرش همچنان كه يقين داشت، پشت در ايستاده بود. راه را به روي او باز كرد. مادر به درون آمد: نگاه تحسين‏آميزش پرفروغ و لبانش لرزان. و در اين حال دستانش را از حس احترامي عميق به هم فشرد. پسر دست روي سر اين عليل گذاشت و گفت: برخيز! و اين عليل برخاست و ببين كه پاي راه‏رفتن داشت.

 

و در همين لحظه اين يك دريافت اين زن مادرش نه، كه آن رنج‏ديده‏ي نصراني بود كه از تماس دست وي شفا و زندگي دوباره يافته بود. كفن هنوز بر پيكر مسيح پيچ‌و‌تاب مي‏خورد و هم در اين حال مسيح به جانب او آمد و قدم در كالبد او گذاشت. و با اين قدم موسيقي‏اي خوش طنين برداشت. تمامي اين روند اسرارآميز، اين حلول اندام مسيح را در كالبد خود، با وضوح دريافت. و حال حواريون را ديد كه در جست‏وجوي استاد خود بودند. پتروس از صف آنان بيرون آمد و ندا داد: ربي! و اين يك در پاسخ گفت: من هستم.

 

پس پتروس نزديك‏تر آمد، و نزديك‏تر. چندان كه در چشمخانه‏اش بر چشم او بوسه زد و آن را به چرخش درآورد. حواري گوي زمين را به چرخش درآورده بود. ساعت آن رسيده بود كه بر ملت ظهور كند. پس بر ايوان تالار منزلگاهش آمد. در آن پايين درياي مردم موج برداشت و در اين خروش و تلاطم صداي يگانه و نازك كودكي طنين‏انداز شد: مسيح رستاخيز كرده است.

 

و اين صدا هنوز سرود خود را دم نگرفته بود كه پايه‏ي ايوان خم برداشت. اين يك به‏شدت ترسيد. بيدار شد، چشمانش را ماليد و دريافت كه روي نيمكت خوابش برده است...

 

شايد حوالي ظهر بود. خواست دوباره به جنگل بلوط برگردد و منتظر زمان خود باشد، در آن بالادست آفتاب بايد كه تبركش مي‏داد.

 

و به هنگام بالارفتن‏اش از كوه هنوز هم اين هواي پاك و خنك، اين چكامه‏ي پرندگان، و اين آسمان نقرابي كه به جامي از بلور مي‏مانست. چه بي‏خدشه بود همه‏چيز، چه تازه.

 

خود او هم خود را تازه مي‏يافت. به دستانش نگاه كرد و اين دستان خدايان بودند. و روحش چه آزاد بود و پاك! و اين سبكباري عضلات، و اين اطمينان كامل درون، اطميناني خالي از كم‏ترين دغدغه‏ي گناه، هر آن انديشه و كنكاش خاكي از او دور بود. و هنگامي كه فيلسوفان جهان را از خاطر مي‏گذراند، دلسوزانه لبخند مي‏زد. ترحم‏انگيز بود تلاش اين طايفه كه مي‏خواست با نهان‏كاوي‏هاي خود به كنه چيزي پي ببرد، مثل اين بود كه بچه‏اي زور بزند با آن دو خردينه بازويش پرواز كند.

 

نه! نه! براي پرواز بال لازم است، بال پهناور عقاب ــ و نيرويي خدايي!

 

او خود چيزي همانند الماسي سترگ در سر داشت، الماسي كه فروغ آن تمامي اعماق تاريك و ورطه‏ها را روشن مي‏كرد: اينك در پيرامونش هيچ سياهي‏اي نبود... آن دانش بزرگ طلوع كرده بود...

 

ناقوس‏هاي كليسا به صدا درآمدند و بانگ و قيل و قال‏شان فضاي دره را انباشت. هوا انگاري كه با زباني به شفافي نقره به سخن درمي‏آمد، و اين بانگ و خروش چون به او رسيد، خم شد و گوش گرفت. سر را فرو نينداخت. زانو نزد. همچون به صداي دوستي قديمي لبخندزنان گوش سپرد.

 

محمود حدادي

 

sharghdaily.ir
  • 17
  • 3
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
محمدرضا احمدی بیوگرافی محمدرضا احمدی؛ مجری و گزارشگری ورزشی تلویزیون

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۶۱

محل تولد: تهران

حرفه: مجری تلویزیون

شروع فعالیت: سال ۱۳۸۲ تاکنون

تحصیلات: کارشناسی حسابداری و تحصیل در رشته مدیریت ورزشی 

ادامه
رضا داوودنژاد بیوگرافی مرحوم رضا داوودنژاد

تاریخ تولد: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر

شروع فعالیت: ۱۳۶۵ تا ۱۴۰۲

تحصیلات: دیپلم علوم انسانی

درگذشت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳

ادامه
فرامرز اصلانی بیوگرافی فرامرز اصلانی از تحصیلات تا شروع کار هنری

تاریخ تولد: ۲۲ تیر ۱۳۳۳

تاریخ وفات : ۱ فروردین ۱۴۰۳ (۷۸ سال)

محل تولد: تهران 

حرفه: خواننده، آهنگساز، ترانه‌سرا، نوازندهٔ گیتار 

ژانر: موسیقی پاپ ایرانی

سازها: گیتار

ادامه
علیرضا مهمدی بیوگرافی علیرضا مهمدی؛ پدیده کشتی فرنگی ایران

تاریخ تولد: سال ۱۳۸۱ 

محل تولد: ایذه، خوزستان، ایران

حرفه: کشتی گیر فرندگی کار

وزن: ۸۲ کیلوگرم

شروع فعالیت: ۱۳۹۲ تاکنون

ادامه
ابراهیم بن جعفر ابی طالب زندگینامه ابراهیم بن جعفر ابی طالب

نام پدر: جعفر بن ابی طالب

سن تقریبی: بیشتر از ۵۰ سال

نسبت های مشهور: برادر محمد بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر ابی طالبزندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

زندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب فرزند جعفر بن ابی طالب بوده است، برخی از افراد ایشان را همراه با محمد از نوه های جعفر می دانند که عمال بن زیاد وی را به شهادت رساند. برخی از منابع می گویند که ابراهیم و محمد هر دو از لشکر ابن زیاد فرار کرده بودند که بانویی در کوفه آنها را پناه می دهد، اما درنهایت سرشان توسط همسر این بانو که از یاران ابن زیاد بود از جدا شد و به شهادت رسیدند. 

ادامه
مریم طوسی بیوگرافی مریم طوسی؛ سریع ترین دختر ایران

تاریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: ورزشکار، دونده دوهای سرعت

تحصیلات: کارشناسی تربیت بدنی از دانشگاه تهران

قد: ۱ متر ۷۲ سانتی متر

ادامه
زهرا گونش بیوگرافی زهرا گونش؛ والیبالیست میلیونر ترکی

چکیده بیوگرافی زهرا گونش

نام کامل: زهرا گونش

تاریخ تولد: ۷ جولای ۱۹۹۹

محل تولد: استانبول، ترکیه

حرفه: والیبالیست

پست: پاسور و دفاع میانی

قد: ۱ متر و ۹۷ سانتی متر

ادامه
سوگل خلیق بیوگرافی سوگل خلیق بازیگر جوان سینمای ایران

تاریخ تولد: ۱۶ آبان ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر

آغاز فعالیت: ۱۳۸۷ تاکنون

تحصیلات: لیسانس کارگردانی تئاتر از دانشگاه هنر تهران

ادامه
شیگرو میاموتو سفری به دنیای بازی های ویدیویی با شیگرو میاموتو

تاریخ تولد: ۱۶ نوامبر ۱۹۵۲

محل تولد: سونوبه، کیوتو، ژاپن 

ملیت: ژاپنی

حرفه: طراح بازی های کامپیوتری و نینتندو 

تحصیلات: کالج هنر کانازاوا

ادامه

انواع ضرب المثل درباره شتر در این مقاله از سرپوش به بررسی انواع ضرب المثل درباره شتر می‌پردازیم. ضرب المثل‌های مرتبط با شتر در فرهنگها به عنوان نمادهایی از صبر، قوت، و استقامت معنا یافته‌اند. این مقاله به تفسیر معانی و کاربردهای مختلف ضرب المثل‌هایی که درباره شتر به کار می‌روند، می‌پردازد.

...[ادامه]
ویژه سرپوش