من یک دانشجوی ترم نهمی بودم. ترم نهم یک فضای عجیبی دارد، نه از طرف بقیه دانشجو به حساب میآیی نه از طرف دانشگاه فارغالتحصیل. البته من این وضعیت را تا ترم دوازدهم تجربه کردم ولی شروعش از همان ترم نهم بود. در ترم نهم دانشجویی من، همه چیز عوض شده بود. حتی رییسجمهور هم تغییر کرد و شد دکتر احمدینژاد. بيشتر هم دورهایهایم درسشان را تمام کرده بودند.
دیگر بچهها مثل ترمهای سابق نبودند که یکدیگر را با نام فامیل صدا کنند. فقط این وسط من آقایی خودم رو حفظ کرده بودم و برای تمام دخترهای دانشگاه همان «آقای پاکنگر» به حساب میآمدم. تا قبل از ترم نهم من ۱۴ شکست عشقی را در کارنامه خودم میدیدم و به این نتیجه رسیده بودم که شاید قسمت نباشد در دانشگاه نیمه گمشده خودم را پیدا کنم. با همین افکار ترم جدید را شروع کردم تا اینکه اوایل ترم پیش یک فالگیر رفتم و به من گفت: «تو قهوهات کنار یه دختر وایسادی که بالاخره بختش وا شده». البته بعدش که قرار شد نیت کنم و انگشت بزنم، به من گفت که «بیشعور با این انگشت نه!» و بعد مرا پرت کرد بیرون. ولی حرفش برای من یک تلنگر بود که این ترم بالاخره قرار است سر و سامان پیدا کنم.
اواسط ترم یک روز جلوی در دانشکده ایستاده بودم و داشتم سیگار میکشیدم که یکدفعه یکی از دخترهای هم ورودی آمد پیشم و گفت «سلام شهاب!». اطرافم را نگاه کردم و دیدم شهاب دیگری کنارم نیست و بعد از اینکه مطمئن شدم با من کار دارد، جواب سلامش را دادم. بدون هیچ مقدمهای گفت: «ببین من چهار ساله که تو رو میشناسم، به نظرم پسر خوبی میای. دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم». باز اطرافم را نگاه کردم و دیدم غیر از من و یک بچه گربه کس دیگری اطراف در دانشکده نیست. بچه گربه هم نهایتا سه چهار ماهه بود و «پرستو» نمیتوانست چهارسال او را بشناسد.
جا خوردم و با یک عذرخواهی گفتم: «ببخشید من الان باید برم» و رفتم دستشویی. تا حالا در همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم و استرس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. من ۱۴ اقدام ناموفق برای آشنايي داشتم و این حجم از توجه برایم توجیهی نداشت. یک دفعه یاد حرفهای فالگیر افتادم و اینکه قرار بود پرنده کوچک خوشبختی روی شانههایم بنشیند. شما را نمیدانم اما من به اینکه اسمها روی شخصیت آدمها اثر مستقیم میگذارد خیلی اعتقاد دارم. پرستو هم پرنده بود، هم میتوانست من را خوشبخت کند و هم تقریبا آخرین دختر مجرد هم دورهای ما که من شانسم را رویش امتحان نکرده بودم.
نباید فرصت را ازدست میدادم، سریع از دستشویی خارج شدم و برگشتم سمت خانم خاکی. در ذهنم تصویری که در فال قهوه افتاده بود را مرور کردم. آن دختری که در تفالههای قهوهای رنگ نقش بسته بود، همه چیزش شبیه پرستو خاکی بود. بر ترسم غلبه کردم و به پرستو گفتم «باشه! فقط من یه کم تو انتخابهام وسواس دارم». پرستو با خنده حرفم را تایید کرد و گفت: «ببین تو این مدت فقط یه چیز ازت میخوام! دوست دارم خودِ خودت باشی برام».
چند باری باهم رفتیم بیرون و من هر سری بیشتر خودِ خودم میشدم. لباس پوشیدنم عوض شده بود. دیگر حوصله اتو کردن لباس را نداشتم، چون میخواستم خودِ خودم باشم. خیلی حمام نمیرفتم، چون میخواستم به خودم سخت نگیرم و خودِ خودم باشم. کمی بددهن شده بودم، اما حسنش این بود که هیچ حرفی در دلم نمیماند و خودِ خودم میماندم. هر کدام از این تغییرات در من رخ میداد، پرستو بیشتر خوشحال میشد. هر بار من را تشویق میکرد و میگفت آدم اگر خودش باشد، تمام انرژی جهان به سمتش جذب میشوند تا به هدفش برسد. هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز انقدر انرژیهای جهان را دوست داشته باشم.
در این ۲۲ سال زندگیام، هیچ کس به اندازه پرستو خودِ خودم را قبول نکرده بود. البته یکی دوبار بهخاطر اینکه زیادی خودِ خودم بودم حالت تهوع گرفت و گفت «اگه میشه سر غذا خوردن دیگه خیلی خودت نباش». پرستو من را برای خودم میخواست، نه برای قیافه و پولی که نداشتم. پرستو دوست داشت من خودِ خودم باشم تا لذت روح عریان من را درک کند.
یک ماهی باهم در حال آشنايي بودیم، تا اینکه یک روز پرستو به من گفت: «ببین من از تصمیمی که گرفتم مطمئن شدم، میخوام تو رو با خانوادهام آشنا کنم. شب بیا خونهمون. فقط باز میگم خودِ خودت باش». من دیگر شهاب استرسی سابق نبودم که بخواهم برای برخورد با خانواده همسر آیندهام نگران باشم. قبول کردم و قرار شد بروم خانهشان. در منزل خاکیها، باورم نمیشد اوضاع انقدر خوب پیش برود. با پدر پرستو کلی شوخی کردیم و من کلی جوکهای بد تعریف کردم. مادر پرستو هم یک ریز من را نگاه میکرد و از من در مورد دانشگاهمان میپرسید. هیچ دلیلی برای خود سانسوری وجود نداشت. پرنده کوچک خوشبختیام، من را اینجوری قبول کرده بود و من در آسمانها پرواز میکردم.
فردای آن شب رویایی، پرستو را دیدم که دارد سمت دانشگاه میآید. وقتی صدایش کردم، با دست اشاره کرد که ساکت باشم تا خودش بیاید. پرستو من را دید و گفت: «مرسی برای این چند وقت. راستش آقای پاکنگر شما خیلی به من لطف کردین». پرسیدم «چی میگی؟!» و بعد قصهاش را برایم تعریف کرد. خانم خاکی به یک پسری که دانشگاه نرفته، علاقهمند بود. پسر میخواست به خواستگاریاش بیاید اما خانواده خانم خاکی مخالف این موضوع بودند و میگفتند که همسر آینده دخترشان باید از دانشگاه خوبی باشد. او هم من را به آنها بهعنوان آلترناتیوِ مورد قبول خانواده مطرح کرده است. بعد از آن شب، آنها بدون درنگ با ازدواج خانم خاکی و آن پسر موافقت کردهاند.
واقعا قسمت چیز عجیبی است. پرنده کوچک خوشبختی، روی شانههای من نشست. بعد کارش که تمام شد از روی شانههای من بلند شد و رفت. من ماندم و انگشت اشتباهی که وسط فال قهوه زدم.
شهاب پاکنگر
- 20
- 5