یک نفر از پشت آمد بیصدا
گفت خوبی؟ زندهای؟ حال شما؟
تا زبان را باز کردم با گله
گفت ساکت! رای دادی چون به ما
دیگری آمد سراغم بیخبر
شیک بود و مجلسی و معتبر
تا که برگشتم ببینم روی او
رفته بودش با رفیقانش سفر
یک نفر آمد چنان پروانهای
نام او در برههای افسانهای
تا که گفتم خیط باشد وضع ما
گفت انسان نیستی رایانهای
دیگری در هالهای از نور بود
با درخت و پاک دستی جور بود
تا دکل گفتم چقدری راه بود؟
گفت من میپرسم از تو دور بود؟!
ناگهان آمد جرینگ یک کلید
خندههایش را جماعت میشنید
بستهای را خواست تقدیمم کند
نعره سر دادم شدم من ناپدید
سحر بهجو
- 10
- 6