دراز کشیده بودم و اخبار رو مرور میکردم. یه جایی نوشته بود «بازنشستگان شرکت زمزم گرگان در ازای سنواتشون، به جای پول، نوشابه میگیرن و در سطح شهر میفروشن». فکرم مشغول این قضیه شده بود که خوابم رفت. خواب دیدم رفتم از خودپرداز بانک یارانهام رو بگیرم اما دستگاه خودپردازی نیست. از آقایی که کنار در بانک ایستاده بود پرسیدم: «اینجا دستگاه خودپرداز نداره؟» گفت: «خودم خودپردازم، کارت خود را وارد كنید!» با تعجب نگاه کردم به نفر پشت سریام.
پشت سری گفت: «معلومه بیخبری؛ بعد از اینکه پول رو از معاملات حذف کردیم و مبادله کالا به کالا میکنیم، خودپردازها این شکلی شدن». یارو خودپردازه دوباره دستش رو آورد بالا و گفت: «عرض کردم کارت خود را وارد کنید». کارتم رو فرو کردم تو دستاش. یهو گفت: «با سلام، در خودرو باز است!» پشت سریام گفت: «معمولا دستگاههاشون مشکل داره؛ دو تا بزنی تو گوشش درست میشه». دو تا زدم تو گوشش و بعد از انتخاب زبان و ورود رمز، دکمه مربوط به برداشت ۴۰ تومن رو انتخاب کردم.
یارو خودپردازه یه لبخند زد و از توی جیبش اندازه ۴۰ تومن کلید داد بهم و گفت: «آیا درخواست دیگری دارید؟» یه نگاه به کلیدهای توی دستم کردم و گفتم: «آره دارم، اینا چیه آخه؟!» خودپردازه گفت: «درخواستهای دیگهات رو ببر جای دیگه بیشعور». بعدش هم یه دونه تشر به سمتم پرتاب کرد. از نفر پشت سریام پرسیدم: «این کلیدها رو چیکار کنم؟!» گفت: «ببر بازار مبادلات، اونجا با چیزای دیگه عوض کن». رفتم بازار مبادلات. اولین نفری رو که دیدم گفتم: «آقا شما کلید به کارتون میاد؟» گفت: «آره بده».
کلیدها رو که دادم، یارو دست یه مرد دیگه رو گذاشت تو دستم. گفتم: «این کیه دیگه؟» گفت: «این شخص ثالثه؛ من بیمه کار میکردم، پول نداشتن، به جاش شخص ثالث رو بهم دادن». گفتم: «خیلی خب یه کاریش میکنم!» به نفر بعدی گفتم: «آقا شما شخص ثالث به کارت میاد؟» گفت: «آره بِده مرتیکه فلان فلان شده!» گفتم: «چرا فحش میدی؟!» گفت: «من لیدر تماشاگرای فوتبالم، پول نداشتن، یه سری فحش دادن به جاش». تشکر کردم رفتم سراغ نفر بعدی و همون فحشها رو بهش دادم. نگاهم کرد.
گفتم: «تو چیزی نداری بهم بدی؟» گفت: «چرا بیا این آباژورها رو بگیر». گفتم: «واقعا چرا آباژور گرفتی؟!» گفت: «من تو صدا و سیما بودم، پول نداشتن اینا رو دادن». گفتم: «همین؟» گفت: «نه یه دونه مهران رجبی هم هست اون رو هم ببر». برداشتمشون و رفتم سراغ نفر بعدی. گفتم: «خانم اینا به کارِتون میاد؟» بعد از یه نگاه خریدارانه، آباژورها رو جدا کرد و گفت: «توام بیا این بچه رو بگیر». بچه رو تو بغلم گرفتم و گفتم: «این چیه؟» گفت: «من ماما بودم، پول نداشتن، اینو دادن». رفتم به نفر بعدی گفتم:
«اهل معاملهای؟» گفت: «آره، ولی قبلش یه پدر مهربونم». گفتم: «خوبه، این بچه رو بگیر ولی قول بده مثل بچه خودت مواظبش باشی». گفت: «باشه». گفتم: «خب تو چی میدی؟» گفت: «راستش چیزی ندارم؛ من تو کارخونه ساخت خودرو بودم، پول نداشتن، خواستن به جاش ماشین بدن منم فرار کردم». گفتم: «خب حالا چیکار کنم؟!» نفر کناریاش گفت: «آقا بیا من یه چیزی بهت میدم در عوضش چیزیام ازت نمیخوام». گفتم: «چی؟» گفت:
«بحران». گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «من تو ستاد بحران کار میکردم، پول نداشتن، به جاش بحران دادن». گفتم: «چهجوری بحران رو منتقل کردن بهت آخه؟!» گفت: «اینجوری که ريیسم گفت یه زلزله نیم ریشتری اومده، کانونش ۲۰۰ کیلومتری خونتونه. به ريیسم گفتم خب خدا رو شکر به خیر گذشته. ريیسم گفت اون که آره، فقط اینکه درست تو همون ساعت فامیلتون تصادف کرد و مُرد! حالا توام بیا یه کم بحران بهت بدم» .دیگه قاطی کرده بودم؛ با عصبانیت فریاد کشیدم:
«نمیخوام آقااا، من خودم وسط بحرااانم؛ یعنی اینجا هیچکی یه چیز درست و درمون واسه مبادله ندارههههه؟» همه بهت زده من رو نگاه میکردن که یکی خیلی آروم از بین جمعیت اومد بیرون و گفت: «رفیق! بیا من هرچی بخواهی دارم». گفتم: «هررر چی؟» گفت: «هررر چی». گفتم: «حتی پول؟» گفت: «حتی پول». گفتم: «مگه چیکاره بودی؟» یه سکوت چندثانیهای کرد و با لبخند گفت: «دزد!»
محمدامین فرشادمهر
- 9
- 4