گفتم: «خانم من کارم دو دقیقه هم طول نمیکشه، چند لحظه میرم تو، ایشون رو میکشم و برمیگردم»
خودکارش را کوبید روی میز و گفت: «آقا شما چرا حالیت نمیشه؟ آقای دکتر الان جلسه دارن... جـ ... لـ ... سه... شما هر چقدر هم کارت مهم باشه الان نمیتونی بری تو»
تا جلوی میزش رفتم و گفتم: «خانم عزیز، من ده روز پیش از مشتری سفارش گرفتم که این آقای دکتر که ريیس اینجاست رو بکشم، هنوز نتونستم دو دقیقه ببینمش... شما هم جای خواهر من... این درسته کار مردم این طوری رو زمین بمونه؟... من یه قاتل حرفهایام ... این طوری باشه از فردا کسی دیگه به من کار میده؟ شما جواب زن و بچه منو میدید؟»
تکیه داد به صندلی و دو دستی سرش را گرفت. گفت: «آقا تو ده روزه منو دیوونه کردی... من هرچی میگم حرف خودت رو میزنی ... فکر کردی دیدن آقای دکتر به این سادگیاست؟ باید روال اداریش رو طی کنی»
گفتم: «باشه، روال اداریش چیه؟ شما بگید من طی میکنم... باید چیکار کنم؟» و رفتم روی صندلی نشستم و پاهایم را انداختم روی هم و تکیه دادم.
داد زد: «اصغر آقا، چایی ببرید برای آقای دکتر و مهمونا...» و به من گفت: «حالا این شد یه حرفی... اول باید یه نامه بنویسی، نامه بلدی بنویسی؟»
ــ نامه؟ آره، زمان نامزدیم زیاد مینوشتم... برا خانمم
گوشی تلفنش که داشت زنگ میخورد را برداشت و قطع کرد. گفت: «نه از اون نامهها... نامه اداری... توش باید کاری که داری رو توضیح بدی... جناب آقای دکتر فلان... مدیر محترم فلان... احتراما نظر به این که من قصد کشتن شما را دارم، مستدعی است نسبت به این موضوع دستورات مقتضی را صادر فرمايید... آخرش هم تشکر میکنی»
سرم را خاراندم و گفتم: «مستدچیست؟»
ــ مستدعی است... هیچی اصلا... ولش کن... من برات مینویسم... تو برو از بین اون فرمها... فرم درخواست قتل رو پیدا کن، بیا.
بلند شدم و رفتم جلو در. یک عالمه کاغذ روی یک میز روی هم دسته شده بود. چند تا را ورق زدم و سربرگش را خواندم: «فرم درخواست جلسه... فرم درخواست همکاری... فرم درخواست وام...» داد زدم: «اینا که خیلی زیاده... کدومشه؟»
گفت: «قشنگ توش بگرد... فرم ۳۵ یا ۳۶»
فرم ۳۵ درخواست مصاحبه جنجالی بود. فرم ۳۶ را برداشتم و دوباره برگشتم سر میزش. گفتم: «خانم عزیز... شما که انقدر روال اداری و اینا رو بلدی... شما که انقدر مهربونی... الان من این نامه رو بنویسم و این فرمه رو پر کنم دیگه تمومه؟ میتونم برم تو؟»
پوزخندی زد و گفت: «شماره تماست رو بذار... نامه و فرم رو هم آماده کن بذار اینجا... هروقت آقای دکتر کارتابلش رو دید و با کشته شدن خودش موافقت کرد من یه وقت خالی برات پیدا میکنم که بیای کارت رو انجام بدی... نگران نباش باهات تماس میگیرم»
گفتم: «فکر میکنی این کارها که میگی چقدر طول بکشه؟»
لبخند زد و گفت: «نمیدونم ولی دو هفته دیگه تماس بگیر یه یادآوری بکن»
کفرم در آمده بود. کیف وسایلم را برداشتم و رفتم سمت در اتاق ريیس. خانم منشی گفت: «هوی؟ کجا میری؟ فکر کردی از این سریالهای تلویزیونیه که سرتو بندازی بری تو؟» و بلند شد و آمد جلوی در اتاق ريیس، مقابل من ایستاد.
گفتم: «خانم من وقت اضافی ندارم که نامه بنویسم و فرم پر کنم و از این خزعبلات... برو کنار میخوام برم تو»
با دو تا دستش چارچوب در را گرفت و تو چشمم نگاه کرد. گفت: «مگه من مرده باشم که روال قانونی رعایت نشه»
حرفش را خیلی محکم زد اما این جمله آخری که گفت، راه حل همه مشکلات را مشخص کرد.
حسام حیدری
- 13
- 4