ژاکت بافتنی را به دور خودم میپیچم. نسیم خنک مهرماه را دوست دارم و رنگ گلهایی که پاییز را با بهار اشتباه گرفته و باغچه را زیبا کردهاند. دردی در استخوان پاهایم میپیچد و رنجی در پهلوهایم. پنجره اتاق را میبندم. به رادیاتور تکیه میزنم. چشمهایم را میبندم. نفس عمیق میکشم. بوی مطبوع فصل آرامش را مزهمزه میکنم.
پاییز تنها فصلی است که با وجود سرمای استخوانها کمتر علائم و دردهای «اماس» خودی نشان میدهند. بهشت تقویمم، آبان است و در انتظار آن با تردید ثانیههای مهر را میگذرانم. هوای گرم تابستان باعث عود علائم بیماری میشود و ترس از تابستان روزهای فروردین و گاه اردیبهشت را هم رنجآلود میکند. تابستان برای من فرار از آفتاب و حبس پشت پنجرههای بسته و سرکردن با رطوبت کولر است و پاییز فصل رهایی. گاه در دمای تابستان «اماس» عود نمیکند و هنگام مواجهه با گرمای کاذب، تشدید میشود.
این حالت با عود واقعی متفاوت است و کمتر از ٢٤ ساعت میهمان تن نمیماند. چشمهایم را باز میکنم. کمی تارند. به تابلو نشسته در قفسه بالای کتابخانه خیره میشوم. قابی سفید، یک نقاشی از دستی رنجور را دربر گرفته است که چون کویر شکافهای متعدد آن تنها نشانه حیاتند. به یاد میآورم، لحظههای تلخ شبهحملههایی را که تشدید کاذب نام دارند؛ کمتحملی نسبت به گرما، کاهش حس در دستانم، تاری دید، خستگی، ضعف در شنیدن و ابهام در درک محیط. آستانه تحمل، شدت و نوع علائم و مدتزمان لازم برای رفع علائم در هر فرد مبتلا متفاوت است، اما در هیچ موردی این علائم بیش از یک روز دوام نمیآورد.
گاه افراد به گرما و سرما همزمان حساسیت نشان میدهند. در هر سه حالت، اگر زمان طولانیتر شود، حمله قطعی خواهد بود. چشمهایم را میبندم. تیکتاک ساعت، ذهنم را پر میکند. میهراسم از طولانیشدن علائم. چشمهایم را باز میکنم. کمی تارند. به تابلو نشسته در قفسه بالای کتابخانه خیره میشوم. قابی سفید، یک نقاشی از دستی رنجور را دربر گرفته که پرندهای ترسیده را مأمن شده است. پاهایم سنگین میشوند. در گِل روزگار فرو میروم. در دندههایم احساس فشار میکنم. نفسم سخت و تنگ در سینه میگیرد. اتاق دور سرم میچرخد.
چیزی نمیشنوم. پنجره را به زحمت باز میکنم. آرامآرام همه ترسها و ناتوانیها با تکنسیم پاییز محو میشوند. نفس میکشم عمیق، مثل درد استخوانها. انگار سلامتی را صبح پاییز، طبیعت به من هدیه میدهد. دستانم جان میگیرند. لیوان چای ولرم را برمیدارم. تا نیمه سر میکشم. زندگی در من روان میشود. پنجره را باز میکنم.
دکمههای ژاکت را میبندم. به رادیاتور تکیه میزنم. به تابلو نشسته در قفسه بالای کتابخانه خیره میشوم. قابی سفید، یک نقاشی از دستی رنجور را دربر گرفته است؛ به چشمهای پرنده یله در کف دستان ترکبرداشته زل میزنم. لبخند در چشمانش مستور است. میخواهد جدی باشد، اما لبخند میزند مثل من. چشمم به دست دیگری میافتد که به حمایت از دست نخست آشیانه امنی ساخته است برای پرنده. لبخند میزنم؛ «ما دو پرندهایم انگاری/ یکی در باد و دیگری در یاد».
مریم پیمان
- 14
- 5