۱ همهچیز از تماشای «بانی و کلاید» شروع شد. آن روزها سام پکینپا در بدترین دورهی زندگیاش قرار داشت، از سرصحنهی فیلم «بچهی سینسیناتی» اخراج شده بود چون تهیهکنندهی فیلم همان اولِ کار راشهای فیلم را دیده و گفته بود که تصاویر پکینپا مبتذل است. پکینپا داشت «بچهی سینسیناتی» را سیاهوسفید میساخت چون قصهاش در دههی ۳۰ میگذشت. اما اخراج او و دعوایش با تهیهکننده که به کتککاری ختم شده بود، او را بدنام کرده بود. برای همین هم دوباره برگشته بود به کار در تلویزیون. آن روزها اپیزودهایی از سریال وسترن «شراب ظهر » را ساخته بود و هنوز نتوانسته بود دوباره به سینما برگردد. تماشای «بانی و کلاید» اما او را خوشحال کرد.
مشهور است که بعد تماشای فیلم مدام به دوستانش میگفت «من هم میتوانم از اینها بسازم.» فیلم آرتور پِن او را زنده کرده بود و فهمیده بود که دورهی تازه در آمریکا دورهی ضدقهرمانهاست. او خبر نداشت که سال ۱۹۶۵ فیلمنامهای را والسون گرین و روی سیکر نوشتهاند به اسم «این گروه خشن»؛ فیلمنامه براساس داستانی اوریجینال بود که خود این دو نفر آن را طراحی کرده بودند. درست وقتی پکینپا از تماشای «بانی و کلاید» سر ذوق آمده بود، کنت هایمن و فیل فلدمن از کمپانی برادران وارنر-هنر هفتم به این فکر افتادند تا دوباره به سام پکینپا اعتماد کنند.
موضوع ربطی به «این گروه خشن» نداشت؛ قرار بود او فیلمی بسازد به اسم «قصهی دایموند/ قصهی الماس» که یک فیلم ماجراجویانه بود. اما آن روزها شایعهای پیچیده بود که ویلیام گلدمن فیلمنامهای نوشته به اسم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» که یک وسترن نامتعارف است. فاکس قرن بیستم قبول کرده بود که فیلم گلدمن را تهیه کند اما هنوز کارگردانی برای آن انتخاب نکرده بود. اما همین خبر استودیوهای هالیوودی را به تکاپو انداخته بود تا آنها هم سراغ ژانر وسترن بروند؛ ژانری که در آن سالها به نظر میرسید به آخر عمرش نزدیک شده اما در آن دههی پرتلاطم در غرب، انگار همهی مردگان سر از خاک درمیآوردند تا یکبار دیگر خودی نشان دهند. به همین دلیل هم فیلمنامهی «این گروه خشن» به دست سام پکینپا رسید.
او از قصه خوشش آمد ولی گفت دلش میخواهد آن را بازنویسی کند. بنابراین کار روی آن را شروع کرد. وقتی فیلمنامه آماده شد او رؤیاهای بزرگی در سر داشت؛ دلش میخواست از میان ریچارد بون، گریگوری پک، چارلتون هستون، برت لنکستر، لی ماروین، رابرت میچ و حتی جیمز استیوارت یکی را برای بازی در نقش پایک انتخاب کند، همانطور که فکر میکرد میشود از بین هنری فوندا و گلن فورد و آرتور کندی یکنفر نقش دیک تورنتون را برعهده بگیرد. او انگار دنبال چهرههایی میگشت که در نگاه اول اصلا بدذات به نظر نمیرسیدند؛ آدمهایی که شمایل موجهی از خودشان در سینما ساخته بودند. پکینپا میخواست تماشاگر با دیدن آنها در قالب آدمهایی خشن و یاغی و نه چندان موجه غافلگیر شود.
شانس با او یار نبود و جای این افراد را بازیگرانی مثل ویلیام هولدن و ارنست بورگاین گرفتند. فیلمبرداری در مکزیک شروع شد و بهروایت نشریات آن روز، این چهارمین فیلم پرخرجی بود که بعد از «گنجهای سییرامادره»ی جان هیوستن، «وراکروز» رابرت آلدریچ و «حرفهای» ریچارد بروکس در مکزیک فیلمبرداری میشد. آن روزها کمتر کسی مطمئن بود که پکینپا این فیلم را تمام کند؛ او مدام مینوشید و بداخلاق شده بود. اما افسانهی او هنگام ساخت همین فیلم کامل شد، مردی که داشت قصهی خشونت مردان بدنامِ از دور خارجشده را تعریف میکرد؛ قصهای شبیه سرنوشت تلخ خودش.
۲ دیوید ویدل که زندگینامه سام پکینپا را در کتاب «اگه تکون خورد... بکشش» نوشته فاش کرده که پکینپا هولدن را وادار کرد تا سبیلی باریک مثل خود پکینپا بگذارد. با پیشروی فیلمبرداری، اعضای گروه متوجه شدند که سرمشق هولدن در بازیاش خود پکینپاست. خود او در گفتوگو با استفن فاربر گفته «همیشه قانونشکنان در غرب برایم جالب بودهاند. آنها جور خاصی بدنام بودند. قرار بود یکجورهایی رابین هود باشند که درواقع اینطور نبودند، اما آدمهای جانسختی بودند و سرزمینهایی با اهداف و نیات گوناگون و بدون قانون برای خود ساختند. فکر کنم خود من هم یکجورهایی قانونستیزم.
میتوانم آنها را بهخوبی درک کنم.» این تنها شاهد برای درک شخصی بودن «این گروه خشن» نیست؛ ویدل در بخشی دیگر از کتاباش نوشته که پکینپا سالیان دراز از بیوفایی زن اولاش سخت دلچرکین بود و از مادرش آنقدر متنفر بود که بارها و بارها میگفته «وقتی بمیرد روی قبرش شادمانی میکنم.» اگر سکانس تیراندازی پایک به زنی مکزیکی را به یاد بیاوریم که قبلتر به او رحم کرده بود میتوانیم بفهمیم که چطور فیلم وجهی از پکینپا را افشا میکند، درست مثل صحنهای که داچ زن دیگری را سپربلا میکند تا خودش گلوله نخورد. برای پکینپا «این گروه خشن» قصهای بود دربارهی «شهامت، وفاداری، دوستی و وقار تحت فشار.» اگرچه ظاهرا این واژهها سرپوشی است بر سنگدلی شخصیتهای بدنامی که پکینپا میخواست تماشاگر را با آنها روبهرو کند و البته تصویری از خود واقعیاش.
۳ پکینپا لقبهای مختلفی داشت مثل سام ساکت، سام شکستخورده. اما بعد ساخت «این گروه خشن» به او لقب بلادی سام دادند؛ سام خونین. دلیل روشن بود؛ سکانس افتتاحیه و سکانس آخر فیلم تصویری هراسانگیز از خشونت و مرگ و خون بود.
مشهور است که وقتی مهمات و خون مصنوعی تیم جلوههای ویژه در روز اول ته کشید، پکینپا همهشان را اخراج کرد. او اصرار داشت که قطرههای خون همراه با قطعات گوشت باید به اطراف پرت شوند. ویدل بعدها نوشت که لو لومباردو، تدوینگر فیلم اصلا به این دلیل انتخاب شد که او در تدوین یک اپیزود از سریال «شراب ظهر» توانسته بود صحنهی شلیک به یک پلیس را از ترکیب نماهای ۲۴ فریم و ۷۲ فریم در هر ثانیه بسازد؛ انگار زمان مدام کند میشد و به حالت اول برمیگشت.
پکینپا میخواست صحنههای اسلوموشن را در سکانسهای تیراندازی بگنجاند. برای همین هم به لومباردو گفت: «صبر کن تا از مکزیک برگردیم و این بخشها را بسازیم.» او با چند دوربین سکانس آخر را فیلمبرداری کرد، اولی ۲۴ فریم در ثانیه، دومی ۳۰ فریم در ثانیه، سومی ۶۰ فریم در ثانیه، چهارمی ۹۰ فریم در ثانیه و آخری ۱۲۰ فریم در ثانیه. او سکانسها را از ترکیب این نماهای اسلوموشن ساخت، همان سکانسهایی که بعدها مشهور شد به «بالهی خشونت». از ۳۶۰۰ نمایی که فیلم دارد ۱۷۰۰ نما متعلق به همین سکانس ده دقیقهای است. خودش میگفت میخواهد تماشاگر را با واقعیت جنگ روبهرو کند تا او بفهمد که ماجرای نبرد، شبیه بازی سرخپوستی نیست. منتقدان نوشتهاند که پکینپا دنبال کاتارسیس بود؛ نوعی تخلیهی روانی تماشاگر تا او را منزجر کند. برای همین هم به او لقب «بلادی سام» دادند؛ لقبی که با خون آمیخته بود.
۴ بعدها ویدل گفت که سام پکینپا از اینکه چنین سکانسهایی ساخته پشیمان شده؛ او اصلاً انتظار نداشت تماشاگران فیلم از تماشای خشونت فیلماش لذت ببرند، از نظر او این خشونت کریه بود و حالبههمزن. اما تماشاگران سینما از این میزان خشونت به وجد آمده بودند.
چارلز برامسکو، نویسندهی روزنامهی گاردین در مطلبی که برای ۵۰ سالگی «این گروه خشن» نوشته به این نکته اشاره کرده که پکینپا اصلا حدس نمیزد خونی که از رگها به بیرون میپاشد برای تماشاگران جذاب باشد. راجر ایبرت نوشته که سال ۱۹۶۹ در یک نمایش ویژه برای منتقدان و دستاندرکاران سینما «برخی واکنشها بسیار شدید بود و حتی برخی سالن را ترک کردند و برخی هم فیلم را هو کردند.» فیلم موافق و مخالف جدی داشت که روبهروی هم صفآرایی کردند؛ استفن فاربر آن روزها نوشت که «فیلم تندوتیزتر و صادقانهتر از بانی و کلاید است.
چون یاغیان فیلم آرتور پن برای دفاع از خود آدم میکشند اما «این گروه خشن» از نشان دادن وحشیگری قهرمانانش طفره نمیرود.» ریچارد شیکل گفت که این فیلم «اولین شاهکار در سنت جدید وسترن کثیف» است. اما مخالفان نگران آن چیزی بودند که بعدها معلوم شد حس درستی بوده؛ خوشایند بودن خشونت برای مخاطبان.
۵ ماجرا این بود که سامپکینپا در واکنش به جنگ ویتنام و جنبشهای ضدجنگ درگیر ساخت فیلم شده بود؛ او که از ریچارد نیکسون بیزار بود میدانست که آمریکا درعینحال که دارد در شرق آسیا میبازد در داخل هم دارد دچار فروپاشی میشود. اما موضع او نسبت به اعضای گروه فیلم «این گروه خشن» دوگانه و متضاد بود؛ خود او معتقد بود که آدمهای فیلم منزه و پاک نیستند و نمیشود بهشان اعتماد کرد اما از طرف دیگر آنها را سمپاتیک نشان میداد. او میخواست جنگ را به همان هیبت زشت و خشن و خونآلودش نشان دهد تا تماشاگر از آن بیزار شود اما سکانسهایی طراحی کرده بود که تماشاگر را سر ذوق میآورد.
پکینپا دنبال نفی خشونت بود اما مروج خشونت شد. همین بود که او را ناامید کرد؛ بعدها وقتی «سگهای پوشالی» و «سر آلفردو گارسیا را برایم بیاورید» را هم ساخت مدام در معرض همین انتقادها قرار میگرفت و تعجب میکرد که چرا فیلماش درست کار نمیکند یا درست فهم نمیشود. اما در دههی هشتاد بود که متوجه شد خشونت فیلمهایش در جهتی که میخواسته عمل نکرده. اما «این گروه خشن» دقیقا به خاطر بیپرواییاش در نمایش آدمبدها، آنهایی که برای نجات عدهای میجنگند اما نه تنها نمیتوانند منجیشان باشند که خودشان هم خشونت بیشتری نثار مردم عادی میکنند ستایش شد.
فیلمی که قرار بود دربارهی آدمهای از دورخارجشده باشد و از زمانهی رو به زوال بگوید بدل شد به احیاکنندهی ژانر وسترن؛ وسترنی سیاه، خشن و تیرهوتار بدون هیچ امیدی به آینده. انگار فیلم بازتاب آمریکایی فیلمهای سرجیو لئونه بود که پیشتر پوچی را تماموکمال نشان داده بود. این فیلمی بود متعلق به دورهی جدید، به آمریکای بعد کندی.
- 11
- 1