روحانگیز شریفیان یکی از این نویسندههای مهاجر ایرانی است که بهقول خودش بین تهران و لندن در آمدوشد است؛ همین نوع زیستن در جامعه دیگر است که شاید موجب شده تا این نویسنده برجسته ایرانی به ترجمه سهگانه «از درون زمانه هیتلر» شاهکار جودیت کر دست بزند. سهگانهای از نویسنده مهاجر آلمانی که در دوران روی کارآمدن نازیها مجبور به ترک وطن و زندگی در سوئیس، فرانسه و سپس لندن میشود. مهاجرتی که وطن دیگر و زبان دیگری به او میدهد. جودیت کر یکی از مهمترین نویسندههای کودک و نوجوان انگلیسی- آلمانی است. سهگانه «از درون زمانه هیتلر» که در سه جلد با نامهای «وقتی هیتلر خرگوش صورتی را ربود»، «بمب روی خاله مامانی»، «کودکی در دورست» منتشر شده، تصویری از سالهای زندگی او در آلمان و سپس کوچ اجباری به خارج از مرزهای آلمان و سالهای دربهدری به همراه خانواده در دیگر کشورهای اروپایی از جمله فرانسه و انگلستان است. کوچ اجباریای که در آن سالها میلیونها انسان مثل خانواده او را مجبور به ترک وطن کرده بود.
سهگانه جودیت کر چنان جایگاه مهمی در کشورهایی غربی دارد که اغلب در مدارس آلمانی و انگلیسی بهعنوان مقدمهای برای یک دوره تاریخی و تجربه پناهندگی تدریس میشود. این کتاب بهعنوان بخشی از مجموعه جودیت کر در مرکز کتابهای کودکان هفت داستان در نیوکاسل مورد استفاده قرار میگیرد. همچنین بهعنوان کتاب برجسته انجمن کتابخانه آمریکا، بهترین کتاب سال کتابخانه مدرسه خبرنگاری و بهعنوان اثری فانتزی از سوی هورن بوک معرفی شده است.
آنچه میخوانید مروری است بر این سهگانه، که روحانگیز شریفیان به درخواست آرمان انجام داده است. شریفیان با نخستین کتابش «چه کسی باور میکند رستم» جایزه ادبی گلشیری را برای بهترین رمان سال ۸۲ از آن خود کرد. از دیگر آثار شریفیان میتوان به این کتابها اشاره کرد: «روزی که هزاربار عاشق شدم»، «کارتپستال» و «آخرین رویا». روحانگیز شریفیان متولد ۱۳۲۰ در تهران است. فارغالتحصیل تعلیموتربیت در دانشگاه وین و در حال حاضر ساکن لندن است.
«بچه که بود خیابان به نظرش خیلی تاریک میآمد. در امتداد پیادهرو درختهای زیاد با فاصله کم قرار داشتند. وقتی پاپا و ماما گفتند که از آن به بعد به جای آن آپارتمان قدیمی که در خیابانی روشن و بدون درخت قرار داشت، در این خانه زندگی خواهند کرد، او با خونسردی فکر کرده بود آنها دیوانه هستند و مانده بود که بعد از این، باز به چه کار احمقانهای دست خواهند زد. باید تابستان بوده باشد که برگها، سایبانی بر سراسر خیابان انداخته بودند - او باید چهار یا پنج سال میداشته- اما حالا برگها همه روی زمین ریخته و توی جوی آب کپه شده بودند و باد میان شاخههای لختشان میوزید.
انتظار داشت راه زیادی تا خانه باشد، اما فورا به آن رسید. خانه به سختی قابل تشخیص بود- این را از دیدار قبلی خود میدانست. از ویلای کوچک خانوادگیشان سه تا آپارتمان لوکس درآورده بودند. پشتبام سفالی، مسطح شده بود و حتی پنجرهها هم متفاوت به نظر میآمدند.
فقط باغچهشان مانند سابق هنوز نزدیک نردهها قوس داشت. و آن قسمت آجرفرش اتومبیلرو که ماکس، دوچرخهسواری یادش داده بود. وقتی نمیتوانست ترمز بگیرد یا پایش به زمین نمیرسید و دائم به نردهها میخورد و میافتاد، پرسیده بود: راه آسانتری برای یادگرفتن آن نیست؟ و ماکس گفته بود که نه، راه دیگری نیست و او هم مثل همیشه باورش کرده بود.» (بخشهایی از سهگانه جودیت کر)
یک وقتهایی کتابی میخوانی و چنان در آن غرق میشوی که یکدفعه فکر میکنی یا آرزو میکنی چه خوب بود اگر این را فلانی هم میخواند یا آن دوست دیگرت. خیلی از ماها جنگ را دیدهایم، و هر کدام به صورتی از آن تصوری داریم و بسیاری هم مهاجرت کردهایم و از آن هم تجربههایی داریم. اما انگار داستان هر یک از ما با آن دیگری تفاوت دارد و در همان حال همه یکجورهایی مانند هم هستیم. این آن نکتهای بود که سهگانه جودیت کر را برایم جالب کرد: «وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود»، «بمب روی خاله مامانی» و «کودکی در دوردست»؛ کتابهایی که زبانی ساده و شیرین داشت و مهمتر اینکه همهاش واقعیت بود. و ترجمه آن نیز تقریبا به همین صورت و به همین دلیل انجام شد؛ اولین کتابی که ترجمه کردم و سرانجام به چاپ رسید. کتاب نه فلسفی است نه علمی و نه اصلا پیچیده، آنچه این زندگینامه را خواندنی میکرد یا میکند، سادگی زبان و صمیمیتی است که خواننده را با خود همراه میکند، و کتاب را دلچسب.
جودیت کر در ادبیات کودکان از اعتبار زیادی برخوردار است. او را نهتنها با نقاشیهای زیبا در کتابهایی که خودش برای کودکان نوشته است میشناسند، بهجز آن در زمینه تعلیم و ترتیب و کمک به آموزش کودکان، کارهای بسیاری انجام داده است. هماکنون در جنوب لندن مدرسهای هست به نام «پیشدبستان جودیت کر»؛ این مدرسه یک مرکز فرهنگی معتبر است که شخصیتهای معروف بسیاری از آن حمایت میکنند.
جودیت کر در سال ۱۹۲۳ در آلمان متولد شد، و در سال ۱۹۳۳، در دوران تسلط نازیها، زمانی که فقط ده سال بیشتر نداشت، همراه پدر و مادر و برادرش از آنجا فرار میکند. پدرش شاعر و نویسندهای شناختهشده و منتقد تئاتر بود و در اهمیت نقد او درباره تئاتر میگویند، نقدهای او میتوانست یک نمایش روی پرده را موفق یا نابود کند.
«اتاقی که درش را برایشان باز کرده بود یکبار دایرهشکل بود، و چراغها که روشن شدند، آنا دید نهتنها روی دیوارها بلکه دورتادور بار هم پر از عکس و تصاویر مختلف پاپا بود. یکجا پاپا با انیشتین بود، یکجا با برنارد شاو، در حال سخنرانی، پاپا و ماما در آمریکا با آسمانخراشها پشت سرشان. پاپا و ماما در کشتی اقیانوسپیما. ماما مثل الانش بود فقط جوانتر و شادتر.
تکههای روزنامههای قابشده با توضیح زیر آنها. با مقاله جنجالی در سال ۱۹۲۷. طرح و کاریکاتور هم بود، روزنامهای که پاپا ادیت میکرد. آنا گفت: من نمیدانستم این کار را میکرد. صفحههای قابشدهای با دستخط آشنا و درهم برهم، با تصحیحهای زیاد.
آنا همینطور که آنها را نگاه میکرد تحتتاثیر قرار گرفته بود و هیجانزده گفت: چقدر عجیب است. تمام وقتی که این کارها را میکرد، ما تقریبا چیزی نمیدانستیم.
ماکس گفت: یادم هست که در مدرسه درباره او سوال میکردند.
و آنها که به دیدنش به خانه میآمدند. یک مردی بود که برایمان شکلات میآورد. یادت میآید؟ ماما میگفت خیلی مشهور است. فکر کنم شاید انیشتین بود.»
آنها در آلمان از زندگی مرفهی برخوردار بودند. اما هنگامی که جودیت همراه خانوادهاش به سوئیس و بعد فرانسه و از آنجا، در میانه جنگ دوم جهانی به انگلستان مهاجرت میکند، مشکلات زیادی را در این راه تجربه میکند.
«وقتی خبر حمله هیتلر به اسکاندیناوی را شنید، ترس برش داشت. انگار بار دیگر صدای آن زن در بخش کمک به پناهندهها را، در ذهنش میشنید که نازیها سر مرز گفته بودند: ما شمارا را هر جا باشید پیدا میکنیم. برای اینکه داریم دنیا را فتح میکنیم.»
زندگی مرفه او در آلمان به سالهای سخت مهاجرت و رویارویی با مشکلات مالی، زندگی در بالاخانهای در یک هتل درجه چندم و گاهی در خانه دوستی از سر ترحم و پوشیدن لباسهایی متعلق به دخترانشان، نداشتن کار و امکانات تحصیلی، تبدیل میشود.
جودیت در انگلستان، برای کمک به معاش خانواده، تندنویسی یاد میگیرد و به کار منشیگری مشغول میشود، همزمان به کلاسهای شبانه نقاشی میرود و بعدها بورسی از کالج هنر انگلستان دریافت میکند.
جودیت کر کتابهای زیادی برای کودکان نوشته است که همه را خود نقاشی کرده و یکی از مشهورترین آنها داستان گربهای است به نام ماغ.
جودیت پس از سالها کار در زمینه ادبیات کودکان، در سال ۱۹۷۳ به نوشتن داستان زندگی خود میپردازد، رمانی در سه جلد با زبانی ساده و صمیمی. او در این زندگینامه داستان مهاجرت پرفرازونشیب خود از آلمان نازی و سپس زندگی در مهاجرت را روی کاغذ میآورد که نتیجهاش کتابی است دلچسب و خودمانی که سرشار از امید برای ماندن و موفقشدن و گذشتن از ناگواریهای زندگی است.
او از سیاهی و تلخی جنگ مینویسد و از سختیهای مهاجرت، اما در گوشهوکنار کتاب روشنی زندگی را میتوان حس کرد. همچنان که پدرش با از دستدادن شغل و زبانی که با آن مینوشت، در کشوری که با زبان آن اشنایی ندارد، دلبستگی خود را به زندگی از دست نمیدهد. داستان زندگی غمناک، اما شجاع پدر جودیت، هر خوانندهای را تحتتاثیر قرار میدهد.
«آنا هشت یا نه ساله بود که برای اولینبار متوجه شد پاپا نویسنده معروفی است و از او خواست یکی از نوشتههایش را نشانش دهد. پدرش سرانجام قطعه کوچکی را که تصور میکرد از عهده فهمش برمیآید، به او داد. آنا هنوز احساس خود را پس از خواندن آن به یاد میآورد. با شرمندگی فکر کرده بود چرا پاپا نمیتواند مانند باقی مردم بنویسد؟ او خودش در مدرسه، نوشتن جملههای بلند و پیچیده و پرآبوتاب را شروع کرده بود و تصور میکرد نوشتههای پاپا هم همینطور هستند، مثلا کمی صیقلخوردهتر، اما جملههای پاپا کاملا کوتاه بودند. از کلمات معمولیای استفاده میکرد که همه میدانستند، اما آنها را به صورت غیرقابل تصوری کنار هم میچید که انسان را به شگفتی میانداخت. واقعیت این بود که وقتی از شگفتی درمیآمدی، کاملا متوجه منظور او میشدی، اما حتی در آن صورت... آنا فکر کرده بود، چرا نمیتواند مانند بقیه بنویسد؟ پاپا گفته بود: هنوز برایت زود است.»
زمانی که قرار است فرانسه را به مقصد انگلیس ترک کنند برای جودیت رنج آن جابهجاییها و احتمال اینکه مجبور شود از پدر و مادر و برادرش جدا شود، به نظرش غیرممکن میرسد: «به رومیزی قرمز روبهرویش خیره شد و گفت: «من فقط فکر میکنم، که باید با هم باشیم. برای من فرق نمیکند کجا و چطور. فرق نمیکند که زندگیمان مشکل شده یا پول نداریم، حتی به کارهای امروز صبح سرایدار احمق هم اهمیت نمیدهم - فقط میخواهم باهم باشیم.»
وقتی رادیو پایان جنگ را اعلام میکند، مردم در خیابانهای لندن به رقص و شادی میپردازند: «وقتی به وسط میدان رسید، آفتاب درآمد و همه چیز غرق رنگ شد. آب در حوضچه برق زد. یک افسر نیروی هوایی با خندهای شاد به دختری که لباسی صورتی پوشیده بود چیزی پاشید. دو زن سرودی را میخواندند و در لباس گلدارشان مانند گلی بودند که باز میشد. گنجشکها میچرخیدند. آسمان میدرخشید.»
جنگ و سختی که تمام میشود، ما همه یکطوری و به گونهای آن را فراموش میکنیم، زیرا طبیعت انسان به فراموشیسپردن است، اما در آلمان، هنوز زندگینامه جودیت در دبیرستانها به عنوان کتاب درسی تدریس میشود: «ناگهان یادش آمد که وقتی بچه بود، توی تختش به صدای قطارهایی که میگذشتند گوش میداد. فکر کرد احتمالا همان خط است. بعضی وقتها وقتی خوابش نمیبرد و بقیه خواب بودند، از شنیدن صدای قطارهای باری که غرشکنان پشت سرهم میگذشتند، احساس آرامش میکرد. البته بعد از آمدن هیتلر، این قطارها چیزهای کاملا متفاوتی به مقصد حمل میکردند. نمیدانست آیا هنوز بچههای آلمانیای هستند که با صدای ترن در شب آرامش بیایند، بدون اینکه بدانند درون آنها چه هست؟ نمیدانست چه بر سر آن قطارها آمده است، آیا هنوز مورد استفاده هستند. در حیاط گربهای ناله میکرد و قطار دیگری با باد گذشت. فکر کرد شاید فردا ماما حالش بهتر شود و خوابش برد.»
جودیت پس از جنگ دیگر به آلمان بازنگشت، او خود را بیشتر انگلیسی میداند تا آلمانی. پدرش اما پس از جنگ با تشریفات رسمی به آلمان دعوت شد، اما این خوشی بازیافته کوتاهمدت بود و او اندکی پس از آن درگذشت. جودیت کر هماکنون در لندن زندگی میکند و در ۹۴ سالگی همچنان به کار نقاشی و نویسندگی مشغول است.
روحانگیز شریفیان
- 9
- 2