آرتور آداموف (۱۹۰۸-۱۹۷۰) را پوچگرا نامیدند، اما او این را نپسندید. به نظرش زندگی پوچ نیست فقط سخت است، بسیار سخت، تنهایی آن را سختتر هم کرده است. «نقیضه» اولین نمایش آداموف است، داستان دو مردی که به دختری به نام لیلی دل باختهاند. یکی از آنها کارمندی فعال و خوشبین است درحالیکه دیگری بدبین و مأیوس است. اولی با خوشبینی فکر میکند که هر روز با لیلی قرار ملاقات دارد، به همین دلیل دائما به محل قرار میرود.
او هیچوقت امیدش را از دست نمیدهد، درحالیکه دیگری وقتش را با درازکشیدن در گوشه خیابان سپری میکند، به این امید که روزی لیلی از آنجا عبور کند. خوشبینی و بدبینی این دو به نتیجهای یکسان منتهی میشود. لیلی هیچکدام را بهجا نمیآورد، چون آنها را نمیشناسد. به نظر آداموف، آدمها در سوءتفاهمی تمامنشدنی نسبت به یکدیگر بهسر میبرند، تنهایی این سوءتفاهم را تشدید میکند. سوءتفاهم به پایان نمیرسد مگر در مواردی استثنایی.
آداموف بعد از نمایشنامه تاریخی، سیاسی «پائولو پائولی»، نمایشنامه «بهار ۷۱» را در سال ۱۹۶۱ در ۲۶ صحنه و نه خیمهشببازی (نه میانپرده) به نگارش درمیآورد. آداموف در این نمایش به توصیف واقعیتی تاریخی دست میزند، این واقعیت تاریخی کمون پاریس است که در بهار ۷۱ رخ میدهد. کمون سال ۱۸۷۱ پاریس از طریق انبوهی از جمعیتهای مردمی مبادرت به تاسیس ساختاری سیاسی کرد که مشابه نداشت.
آداموف از کمون پاریس تحت عنوان «دوره بیهمتای تاریخی»۱ نام میبرد، دورهای که طی آن، «مردان، زنان و کودکان همه احساسهای ممکن را شناختند»۲ و توانستند طی یک همبستگی خودخواسته ولو در زمانی کوتاه بر تنهایی خویش فائق آمده و بر سوءتفاهمات ناشی از آن غلبه کنند بیآنکه مجبور باشند غمها، ناتوانیها، شادیها، عشقها و ناکامیها و بزدلیهای خویش و بهطورکلی روزمرگیهایشان را نادیده بگیرند.
کمونارها عمدتا کارگر، روزنامهنگار، سربازان فراری و دیگر مردمان از دختران و پسران جوان تا افرادی میانسال و مسن و حتی آدمهایی از ملیتهای مختلف بودند. آنان درمجموع مردمانی عادی و معمولی و نه نابغههای معروف و منزوی بودند.
اما همین مردم مصمم بودند تا جامعهای مستقل بنا کنند که در آن ایماژهایشان را محقق کنند. احساس کمونارها و مردم پشتیبان آنها در کوران بهار ۷۱ همه آن بود که بتوانند بر سرنوشتشان تأثیری مستقیم برجا بگذارند. آداموف همه این آدمها و احساسات و تخیلاتشان را در نمایش خود در نظر میگیرد. آداموف شرایط استثنایی را درمییابد، شرایطی که طی آن آدمی علائق و احساسات خود را به دردها، رنجها و شادیهای مشترک پیوند میزند و تنهایی خود و حتی پوچی زندگی را بهواسطه هیجانات و احساسات جمعی فراموش میکند.
آداموف مکان نمایش خود را علاوهبر کوچهها و خیابانها، عمدتا در کافهای به نام خوک وفادار (couchon fide’le) قرار میدهد. این کافه، تراس و محیط پیرامون آن، یکی از پاتوقهای کمونارها و محل اجرای قرار و همینطور بحث و گفتوگوی میانشان است. فضای کافه «خوک وفادار» شباهتی آشکارا به فضای کافه کورنت در فصلهای آخر رمان پرآوازه «بینوایان» اثر ویکتور هوگو دارد.
کافه کورنت «بینوایان» نیز پاتوق شورشیان و همینطور آخرین سنگر آنان در آشوبهای ۱۸۳۲ پاریس است که تنها پس از درهمکوبیدنش به وسیله قوای دولتی، شورش در پاریس از میان میرود. آداموف در توصیف حالوهوای شورش، خوشبینیها و بدبینیهای آن و همینطور روابط دوستانه و خودمانی که تنها طی کاری جمعی به وجود میآید و پافشاری کمونارها در دفاع از سنگری که سقوطش قریبالوقوع و قطعی است، سخت متاثر از «بینوایان» هوگو است.
علاوهبرآن آداموف با ارائه شخصیت پسربچهای به نام ریری، الگویی از یکی از شخصیتهای ماندگار «بینوایان» یعنی گاوروش ارائه میدهد. «ریری ۱۵ ساله... با ظاهری شبیه گاوروش»۳ است. جالب آنکه ریری آداموف نیز سرنوشتی شبیه به گاوروش هوگو پیدا میکند. ریری نیز همچون گاوروش در کاری که داوطلبانه خود تمایل به انجامش دارد به وسیله نیروهای ورسای - ضدکمون- کشته میشود.
آداموف در «بهار ۷۱» به ایدههای مهم کمون پاریس وفادار میماند. از جمله مهمترین ایدههای کمون پاریس آن است که کمون هیچگاه لیدر، رهبر، یا کمیتهای که هدایت آن را بهعهده گیرد نداشت، آن هم در دورهای تاریخی که ایده رهبری در قالب فرد، کمیته مرکزی و... ایدهای غالب و فراگیر بود.
تنها رهبر کمون پاریس لویی بلانکی بود که در زمان تاسیس کمون حضور نداشت چون در زندان بهسر میبرد.* ژان ماری از جمله کمونارهایی است که ضمن بحث درباره لیدر نیاز به رهبر و داشتن کمیتهای مرکزی برای هدایت کمون را مطرح میکند اما مورد پذیرش قرار نمیگیرد.
«ژان ماری: اگر فرمانده و حزب واحد داشتیم، الان اینجا نبودیم.
روبراوده: ببین ژانت! دراینباره به اندازه کافی بحث کردیم (میخندد) پاریس مجبور است!
کارگر اول: خب پس هرکاری کردیم الکی بود؟... چون حزب واحد نداشتیم.
پولیا: چرا این حرف را بهم میزنید؟ من... به اندازه شما کار میکنم...
...و اگر کار میکنم برای این است که مطمئنم همهاش انجام وظیفه است، همه، همه! متوجهاید؟
روبراوده: عزیزان من، باور کنید این حرف یعنی مسئله واقعی و واحد این است که همه اینجا با هم باشیم!»۴
آنچه پولیا و روبراوده میگویند بیانگر روح جمعی کمون و پرهیز از فردیت و تنهایی است.
اساسا از نظر آداموف نیاز به کمون صرفا از تنهایی آدمی (و سوءتفاهمات ناشی از آن) برمیخیزد چون در «جامعه اشتراکی (کمون) حقیقی و نه کمونیسم بزکشده مسئله تنهایی اندکی و اندکی از وحشت خود میکاهد.»۵ اینکه «همه اینجا با هم باشیم» چنانکه روبراوده در «بهار ۷۱» میگوید، میتواند کمی هرچند اندک از وحشت تنهایی بکاهد. به نظر میرسد علاقه آداموف به کمون و اساسا به ایدههای چپ که او کموبیش تا آخر عمر به آن وفادار ماند بیشتر از نگاه خاص وی به سرنوشت بشر و تنهایی ناگزیر آدمی نشات گرفته باشد. تنهاییای که آداموف در زندگی پرماجرای خود آن را شخصا – از سنینی کم تا آخر عمرش– تجربه کرده بود.
به نظر میرسد حتی نیاز آداموف به جامعهای اشتراکی از حس عمیق ازخودبیگانگیاش نشات گرفته باشد، از اینکه دیگر مجبور نخواهد بود تمامی دهشت تنهایی را حس کند.
اگر که تنهایی «اجبار» آداموف برای رویآوردن به اشتراک جمعی باشد آنگاه شاید بتوان فردگرایی در زمانه رشد شتابان بورژوازی در اروپا را «اجبار» شهری زنده همچون پاریس برای پذیرش رخدادهایی هرچند گذرا همچون کمون پاریس در نظر گرفت.
پینوشتها:
* آگوست بلانکی (۱۸۰۵-۱۸۸۲) چهره سرشناس چپ که سالهای متمادی در زندان بود و ایدههای او الهامبخش کمونارها در کمون پاریس بود. از جمله معدود چپگرایانی بود که به اتوپیا و جامعه آرمانی باور نداشت. ایدههای او دراینباره بر این اساس بود که هیچکس به رازهای آینده دسترسی نخواهد داشت و تنها رخدادهای مهمترند که میتوانند ناهمواریها را بزدایند و افق را روشنتر کنند. از نظر بلانکی آنان که مدعیاند نقشههای کامل این سرزمین ناشناخته (جامعه آرمانی) را در اختیار دارند به معنای واقعی دیوانهاند.
۱، ۲، ۳، ۴) بهار ۷۱، آداموف، ترجمه مهسا خیراللهی
۵) استاد تاران، آداموف، ترجمه ابوالحسن نجفی بهنقل از مقدمه ابوالحسن نجفی
نادر شهریوری (صدقی)
- 21
- 3