خیال می کنم بهاری پیش از این را خواب دیده ام، در خوابم، درختی پر از شکوفه بوده وتو ایستاده بودی پای درخت و می خندیدی، خنده ات آن طور که شانه هایت عقب می رفتند و دستت نمی دانست کدام شاخه را بگیرد و دست آخر می رفت توی جیب، حک شده روی چشم هایم، قلبم.
توی خوابم یک نفر دیگر هم هست، زنی که پشت درخت ها ایستاده و با حسرت و نفرت نگاهمان می کند، خنده ام، خنده بی دریغ و ساده ام و آن شکوفه های سفید را نگاه می کند و بعد گره بلندی می زند به پارچه ای سیاه و زیر لب می خواند که آن چه بین ما نور انداخته، بسوزاند و ببرد و توی سیاه چاله هایش بیندازد.
خواب غریبی است، خواب خوبی نیست می دانم، بوی جدایی و زمستان و تنهایی دارد، اما چرا توی بهار، چرا زیر آن همه درخت و آن خورشید قشنگی که از لابه لای درخت ها سرک می کشد برای گرفتن سیاهی موی من؟
عقب می روم و نگاه می کنم به دشت پر از شکوفه، به آن درختی که نمی دانم کجا بود، آن خنده ای که نمی دانم راست بود یا دروغ و آن بوسه ای که کسی روی موهایم زده بود وآن وقت مثل روحی پرواز می کنم و می روم، از راه های سبز و پیچ در پیچ می گذرم، از کنار درخت های سیب سرخ می پرم و روی آب رودخانه ای که آب زلالش از قطره های اشک هایم روشن تر است، می دوم.
بعد صدای بم و بلند تو را می شنوم که صدایم می کند، به نام، گاهی به اسم کوچکم و گاهی به نامی که به خنده صدایم می کردی، می دانم می ترسی که بمیرم، می ترسی که غرق شوم، می ترسی که بسوزم، می ترسی که بروم و دیگر برنگردم، حق داری.
من برای رفتن از توست که روی آب می دوم، پشت سرم، زن سیاه پوشی که چشم هایش می خندد و لبش زخمی است، می دود، نمی خواهد برگردم، نمی خواهد دوستت بدارم، می خواهد رودخانه بگیردم، می خواهد دشت ها دهن بازکنند و مرا ببلعند، اما طلسمش، آن چیزی که می خواند و فوت می کند به دامن من نمی رسد، سال هاست که فوت می کند و چیزی به دامن من نمی رسد.
می شناسمش، دوست خیلی خیلی قدیمی من است، سرنوشتم، بختم.
من برمی گردم و نگاهش می کنم، دلم برایش می سوزد، نفرتم را برای جنگ ها و مرگ ها نگه می دارم و به سمتش می خندم، می خندم و گریه می کنم و می روم، می روم، پرواز می کنم، چند قدم روی آب راه می روم، پایم که می خورد به روشنی چرخان و رقصان آب، انگار دل رودخانه باز می شود، دریا می شود، دریای آبی و قشنگ دم صبح می شود و یک تکه نور رویش می رقصد، مثل همان روزی که صبح بود و دریا بود و تو بودی و بخت این طور برای زخم زدن ما نمی دوید.
برمی گردم وپشت سرم نگاه می کنم، زن عجیب را جا گذاشته ام، درخت پر از شکوفه را جا گذاشته ام، راه های سبز پر از بهارنارنج را جا گذاشته ام، تو را جا گذاشته ام و دلتنگی بخشی از من است که همراهم توی دریا غرق می شود.
آخر این خواب من می میرم، نمی دانم چرا، اما می میرم، توی دریایی نزدیک یک جزیره. ستاره دریایی می شوم، کسی برای پیدا کردن من نمی آید، هر روز صبح به امید دیدنت خودم را به ساحل می اندازم و دریا باز بغلم می کند و می بردم و توی گوشم می گوید عاقبت ستاره های دریایی تنهایی است.
از خواب که می پرم توی گلویم، توی سینه ام، زخم بزرگی است، مثل یک ستاره، درخشان و سوزان و دریایی اما گریه نمی کنم، من سال هاست به تنهایی خودم خو کرده ام.
نویسنده: شرمین نادری
- 20
- 1