اگر دقت کنيم، خواهيم ديد، بيشتر افراد، خود را در ارزيابي آثار هنري محق دانسته يا لااقل عادت بر اين است که بدون صلاحيت اکتسابي يا برخورداري از دانش مدون، درباره انواع آثار هنري اظهار عقيده ميکنند.
شايد يک علت، اين باشد که تصور ميکنند هنر صرفا يک امر ذوقي يا حتي غريزي است و همانطور که ممکن است بگويند فلان خوراکي چقدر بامزه است يا فلان گل چه زيبا و هوشرباست (واکنشهاي غريزي نسبت به مزه و بو)، به همين سهولت نيز درباره زيبا بودن يا نبودن اثر هنري يا قابل درک بودن يا نبودن آن از روي طبع، داوري ميکنند. بايد گفت اظهارنظر در مقوله هنر، مانند هر مقوله فکري و علمي ديگر، نياز به فراگيري مقدمات ويژه آن و ممارست در ديدن و ارزيابي کردن آثار بسياري دارد و امري نيست که با ياري غريزه يا فطرت انجامپذير باشد.
متأسفانه در نظام آموزشي متداول، کمترين مجال براي تمرين نقادي وجود دارد. از اينرو، بيشتر افراد، حتي خودِ هنرمندان با تکيه بر غريزه شخصي اظهار عقيده ميکنند.
نقد، کوششي است عملي مبتنيبر پايههاي تئوريک که ميتوان بر اثر ممارست و جستوجوی شخصي در آن به مرحله روشنبيني رسد. هدف اصلي از نقد هنر، يافتن نحوهاي از نگرش بر آثار هنري است که بيشترين آگاهي درباره مفاهيم آن را برايمان فراهم ميآورد.
گرچه هر اثر هنري خود، آگاهيهاي لازم را در برابر نگاه فرد کارآزموده قرار ميدهد ولي کوشش ما در وهله نخست، آگاهييافتن از اين مسئله است که «آگاهيداشتن» چه ارتباطي با «ارزيابي» آن اثر دارد. بيشک، دادههاي تاريخي، باستانشناسي و زندگينامهاي درباره هنرمند و هنر ميتواند به ما کمک کند اما بهتنهايي براي نقادي اثر کافي نيست. هدف عمده ديگر از نقد هنر، درک کاملتر از شناخت صوري و محتوايي اثر است. بيترديد انسان از پيبردن به علل و اشاراتي که در هنر، موجب خوشي خاطر و تغذيه ذهنياش ميشود، لذتي چندگانه ميبرد.
مخاطب باتجربه، بايد بتواند از درک لذتهاي بيشتر يا عميقتري که هر اثر هنري در مقابلش قرار ميدهد برخوردار شود. نقد هنر، به وي اين امکان را ميدهد که جستوجوي خود را با روشي اصولي به پيش ببرد. لذتي که از هنر نصيب ميشود، تابع دو نکته است: يکي کيفيت خودِ اثر و ديگري توانمندي شخص در استفاده از آگاهيهاي خود، هنگام تماشا و ارزيابي اثر. بنابراين، شناخت مقولات نقد از راه متمرکز ساختن ذهنيت و حساسيت پرورشيافته شخص، موجب ميشود که فهم هنري و درجه حساسيت و سواد بصري او، هر دم افزايش يابد. بعضيها تصور ميکنند جستوجوي مداوم در مباحث نقد و کسب آگاهي بيش از حد در زمينه هنر، ذوق را از جنبههاي شهودي، خالي و پُر از محاسبات و سنجشگريهاي مزاحم ميکند و در نتيجه، او را از درک لذتهاي هنري باز ميدارد. ميتوان گفت، تمرکز تخصصي به برخي نکات آماري و تاريخي رشتههاي نظري هنر در دانشگاهها، ممکن است چنين تصوري را تأييد کند اما واقعيت آن است که کسب دانش گستردهاي که مورد نياز منتقدان هنر است، علاوه بر اينکه ابزار کارِ استنباط و استناد ايشان است، موجب ميشود که علل و عواملي که موجبات تأثيرگذاري هنر بر ذهنيتشان را فراهم کرده نيز بهخوبي دريابند. فقط از چنين راه ظريف و دشواري است که منتقد هنر به معنا و محتوايي که زندگياش را غني کرده و جز در پرتوی درک هنر ميسر نيست، پي ميبرد.
بدون آگاهي از نقد هنر، هنگامي که با «هنر»، «بهطورکلي» مواجه ميشويم، گويي احساس ميکنيم چيزي موهوم (زيبا يا ترسناک و...) بر وجودمان چيره شده است. در چنين وضعيتي يا احساس ملال و درماندگي ميکنيم، يا سرشار از نشاط ميشويم... در چنين وضعيتي که ذهن ما قادر به نقد اثر (تئاتر، سينما، نقاشي، ادبيات و...) نيست، پرسشي از سر جهل و تاريکيهاي روحمان، سر بر ميآورد که چرا؟ چرا اينگونه غرق اندوه يا سرشار از سرخوشي هستم؟! وقتي که دلايل اين «چرا؟» را بهدرستي ندانيم، اثر هنري با ما همچون گيرندهاي منفعل رفتار ميکند اما با جرأت بايد خاطرنشان کرد که کاربرد نقد هنر، به همين مقدار از فهم ما درباره معني و لذت حاصل از هنر محدود نميشود. زيرا انسان نياز شديدی دارد که فهم خود از اثر هنري را با ديگري در ميان بگذارد. درواقع براي او احساس ناخوشايندي است که زيباييها را درک کند بدون آنکه بداند واکنش ديگران در برابر آن زيباييها چيست.
رأيدادن به اينکه کداميک «بهتر» يا «گرانتر» است، ريشه درآرزوي فطري آدمها براي به تملک درآوردن «بهترينها» دارد. در نتيجه ميتوان با استناد به همين تمايل فطري انسان، به تکوين «نظام قياسي» پرداخت که در دستان آدمها بهتدريج منتهي به «نقد» و سنجش امور (تشخيص سره از ناسره) شده است.
ما نياز به يک چارچوب مستحکم داريم تا داوري خود را بر آن استوار کنيم: کدامچيز، خوب، بهتر يا بهترين است؛ چرا؟ زيرا ميخواهيم درباره چيزي که ميپسنديم اطمينانخاطر داشته باشيم.
گردآورندگان مجموعههاي هنري (کلکسيونرها) نيز در دورههاي مختلف در طول تاريخ هنر، در کار نقد سهم داشتهاند زيرا خريدهاي آنها طبعا مبتنيبر داوريهاي نقادانه خود يا مشاورانشان بوده است. بهطور کلي هرگونه فعاليت در زمينه خريد، فروش و عرضهکردن آثار هنري، حاکي از نقشي است که «نقد» ايفا ميکند. در نتيجه بايد گفت که نقد همواره با هنر، قرين بوده است. نقد، چنانکه پيداست درحالحاضر، نفوذ خود را بر آنچه هنرمندان قصد دارند بهوجود بیاورند، آشکار ميکند. به بيان ديگر، منتقد در توليد آنچه نقد ميکند، تأثير ميگذارد.
اگر نقد، در مراحل ابتدايياش بر اثر نياز به درک هنري و برخورداري کامل از فهم اثر هنري، پا گرفته بود، در شرايط حاضر بهصورت ضابطهبندي انديشهها و آرايي درآمده است که معيارهاي خلق اثر هنري شمرده ميشوند. بيترديد بناي کار بر اين نبوده و نيست که در آفرينش هنرمندان، مداخلهاي بهعمل آيد بلکه ضمن آموزش هنر و گفتوگو درباره هنر، يا خريداري آثار هنري، معيارهاي درک هنر براي عموم نيز ايجاد شود. اينگونه است که هنرمندان در پايگاهي قرار ميگيرند که آثارشان را نه به عدهاي افراد ناآگاه از هنر و بيخرد در عرصه زيباييشناسي، بلکه به مخاطباني بافرهنگ که از درک آثار هنري برخوردارند، عرضه کرده يا ميفروشند. اين فرايند، موجب ارتقاي کيفي اثر هنري از سويي و ارتقاي سواد بصري مخاطبان از سوي ديگر ميشود. در اين ميان، منتقد نقش آموزگار، رازگشا و راهگشا را برعهده دارد و در سطوحي، نقش مترجم ميان يک اثر هنري رازناک و پيچيده با فهم عمومي را ايفا ميکند.
براي اينکه منتقد بهدرستي از عهده کار برآيد به چه چيزهايي نياز دارد؟ چه چيزهايي بايد بداند؟ چه مهارتهايي بايد داشته باشد؟ پاسخ ميتواند چنين باشد:
- منتقد بايد اثر را ببيند و قضاوت را با عدالت و نيکنفسي توأم کند.
- منتقد با خود هنرمند يا نويسنده، بهصورت شخصي طرف نباشد.
- اساس نقد بر آزادي انديشه استوار است و فقط از اين راه، ذوق، سليقه و ادراک مردم از هنر، ادبيات و فلسفه بالا ميرود.
- منتقد بايد تعهد به اعتلا بخشيدن به جامعه خود را سنگبناي خلاقيت خود بداند.
- منتقد پرچمدار تفکر انتقادي است و در فرايند سليقهسازي جامعه، نقش انکارناپذيري دارد.
- منتقد همواره در معرض پاسخگويي، اقناع ديگران و نويد اعتلا و تکامل فضاي فرهنگي است؛ کوششي که آسان نيست و آسان بهدست نميآيد.
- منتقد بايد به نشريهاي که در آن مينويسد، هشدار دهد که سليقه سياسي يا چارچوب سلايق ادبي، هنري، فلسفي يا حزبي آن نشريه و دوستي و دشمني نشريه را با هر کسي يا هر جرياني را در سياق نقادي خود، دخالت نميدهد.
- منتقد بايد خِرد را اساس و بنيان نقد خود بداند؛ همانگونه که «نقد مدرن»، ديگر به اتحاد و پيوند ميان «مؤلف» و «اثر» کاري ندارد و نقد بايد صرفا به «بنيان اثر» بپردازد.
- از آنجا که خواندن و دريافتن يک تابلوي نقاشي يا اثر طراحي در وهله نخست مثل حضور يافتن در يک مکان ناآشناست، اعتقاد دارم که منتقد بايد بتواند به مخاطب بگويد که از قرارگرفتن در يک فضاي ناآشنا نوميد نشود و بهاصطلاح، پس نزند. مواجهه با يک اثر هنري که در نگاه اول «بسته» و «ناآشنا» جلوه ميکند، شباهت بسياري با مواجهه با يک زبان ديگر بهجز زبان مادري دارد. حلقه مفقوده ميان مخاطب و اثر هنري در اينجا توسط منتقد و رسانه تأمين ميشود. خواندن يک زبان بيگانه در وهله نخست، نياز به يک مترجم دارد. منتقد، بهنوعي مترجم ميان «اثر» و «مخاطب» است.
با مطالعه تاريخ هنر، با آشنايي بيشتر نسبت به معيارهاي متعدد هنر و با بررسي سبکهای هنري معلوم ميشود که يک معيار ثابت و عيني که مورد توافق همه باشد، وجود ندارد که آن را به مثابه يک خطکش واحد بهکار گرفت. بهطوريکه اتفاق ميافتد که حتي مرز ميان «نقد» و «تحليل» و «تفسير»، آنقدر باريک ميشود که در خيلي از مواقع، حتي مرزي باقي نميماند.
نقد، پديدهاي همچون کتابهاي درسي نيست که در چارچوبهاي بسته و پاسخهاي چهارجوابي بگنجد و کيست که نداند که مدرسان هنر به شاگردان تذکر ميدهند که چارچوبها را بياموزند و بعدها براي ورود به دنياي هنر و خلاقيت، آنها را فراموش کنند...
تفکر انتقادي، زماني در ذهن ريشه ميدواند که سالها از انکار آن چارچوبهاي مدرسهاي گذشته باشد و منتقد، سرد و گرم روزگار را چشيده باشد؛ در نتيجه، براهين متقن و قواي ذهني، منتقد را به الماسي ظريف، مستحکم و زيبا تبديل کرده باشد.
ترازوي تحليل و عينک نقد و سازوکار تفسير، از جمله اموري نيستند که با روحيه محفلگرا و تفکر مبتنيبر انتقامجويي فردي و حذف مخالف، کمترين نسبتي داشته باشد.
نقد، سخنگفتن آگاهانه درباره هنر بهمنظور بالا بردن فهم و ارزيابي اثر هنري است اما نقد صرفا تلاشي منطقي و عقلاني نيست؛ نقد، توأمان به احساس و انديشه نياز دارد.
در سنت نقدنويسي اروپايي، در ۲۰۰ يا ۳۰۰ سال گذشته، رسم بر آن بوده است که نويسندگان خلاق دست به نگارش نقد هنري ميزدهاند، از جمله: استاندال، گوتيه، بودلر، زولا و... اين سنت با استاندال و گوتيه شروع شد و تا اوايل قرن بيستم ادامه پيدا کرد. در اروپا، با ظهور و توسعه نمايشگاههاي هنر تجسمي، در قرن هجدهم، نقد هنري بهصورت تخصصيتر شروع به رشد کرد. در قرن نوزدهم هم با افزايش روزنامهها و مجلات و توسعه نمايشگاههاي هنري، منتقدان شروع به نوشتن مقالات انتقادي در مطبوعات کردند.
منتقدان هنر، بهويژه در فرانسه، اغلب نويسندگان خلاقي بودند. بودلر معتقد بود که نقد بايد باتعصب، پرشور و سياسي باشد. او مخاطبان خود را به هنري دعوت ميکرد که زندگي جديد را تقديس کند.
پرودون، متفکر سوسياليست، تئوري هنر خود را در سال ۱۸۶۵ منتشر کرد و در آن اظهار کرد: «هدف هنر، هدايت ما به خودشناسي از طريق آشکارکردن همه انديشههايمان، حتي پنهانترين آنهاست...» گيوم آپولينر، مشهورترين نويسنده اوايل قرن بيستم است که به نقدنويسي پرداخت اما ميتوان به پل والري، راجر فراي و کليو بل هم اشاره کرد که اين دوتاي آخر در انگليس، تئوري هنر فرماليستي را تدوين کردند. فراي و بل معتقد بودند که جوهر نقاشي همان تناسبات عناصر تجسمي با يکديگر است و ميگفتند هنر نقاشي درواقع همان «سازماندهي تجسمي» است. بعدها سِر هربرت ريد، در حوزه نقد بسيار کوشيد اما بعد از جنگ جهاني دوم، جان برگر انگليسي، بهترين نقدها را نوشت. پس از جان برگر، يک منتقد آمريکايي به نام کلمنت گرينبرگ که قبلا مارکسيست بود، نوعي زيباييشناسي فرماليستي را همراه با شور سياسي ترويج کرد. گرينبرگ که از اکسپرسيونيسم انتزاعي حمايت کرده بود، بهصورت وسيعي در آمريکا و انگليس نفوذ پيدا کرد (در انگليس بيشتر اما در اروپا کمتر)، پس از او، هارولد روزنبرگ نيز که از مدافعان اکسپرسيونيسم انتزاعي بود با دقت و حس مسئوليت بيشتري نسبت به گرينبرگ، بهعنوان منتقد مطرح شد.
- 19
- 5