همه بچه محلها و دوستانم رفته بودند روسیه برای دیدن بازیهای جامجهانی و فِرت و فِرت از خودشان عکس میگذاشتند تو اینستاگرام. عکس با لباس تیم ملی، تو چمن ورزشگاه، با تیر دروازه و هر چیزی که تو روسیه میشود پیدا کرد. همکارم امیر که تا دیروز پول ساندویچ ناهارش را هم من حساب میکردم؛ هر روز با چند تا تماشاگر مکزیکی و کلمبیایی و ژاپنی که مشخص بود ـ جای خواهری ـ خانمهای باکمالاتی هم هستند و از هر طرف حساب کنی انسانهای برجستهای به شمار میآیند؛ عکس میگذاشت و من مجبور بودم با نفرت لایک کنم و زیرش کامنت بگذارم: «واااااای امیرجون چه زیبا، خیلی خیلی بهت خوش بگذره» و تو دلم برایش از خداوند منان سرطان و درد و بواسیر طلب کنم.
چند روزی گذشت و من هر لحظه بیشتر در افسردگیِ بیپولی و نداری و اختلاف طبقاتی که با بقیه دوستانم پیدا کرده بودم، غرق میشدم که یک روز بعدازظهر، موقع برگشت از شرکت، امیر را تو خیابان دیدم. چند تا چیز خریده بود و داشت از تو مغازه میآمد بیرون. با اینکه کلاه لبهدار و عینک دودی گذاشته بود و یقه لباسش را داده بود بالا، شناختمش. امیر خودمان بود.
مثل برق رفتم آن طرف خیابان و یواشکی افتادم دنبالش. از چند تا مغازه لباسفروشی و لوازم ساختمانی و رنگفروشی خرید کرد و بعد از یک ساعت چرخیدن از یک کوچه خلوت بنبست سر در آورد. پشت سرش رفتم و همین که خواست کلید بیندازد و در یکی از خانههای قدیمی حیاطدار را باز کند، خفتش کردم.
بدجور جا خورده بود و رنگش پریده بود. گفتم: «تو مگه روسیه نبودی؟ اینجا چیکار میکنی؟» اول مِنمِن کرد و خواست خالی ببندد ولی وقتی دید یقهاش را چسبیدهام و
ول کن نیستم مقر آمد. در خانه را باز کرد و گفت: «بفرما، روسیه اینجاست.»
با هم رفتیم تو خانه و دیدم چه روسیهای برای خودش درست کرده است. روی چمنهای باغچه، دو نفر با لباس تیمملی دراز کشیده بودند و عکاس داشت ازشان عکس میگرفت. آن طرفتر یکی دو تا تیر دروازه و توپ بود و یکی دو نفر داشتند روی صورتشان را با رنگ، پرچم میکشیدند. یکی داد زد: «امیر آقا پس کجایید شما؟ تو قرارداد من نوشته بود تماشای بازی آلمان، این لباسی که بهم دادید برا قبرسه» امیر گفت: «لباس آلمان نبود تو بازار، حالا همینو بپوش فعلا. قبرس هم تیمش خوبه. دور بعد صعود میکنه.»
به امیر گفتم: «اینجا چه خبره؟» گفت: «ما اینجا برای کسایی که پول ندارن برن روسیه، همه چیزهایی که تو روسیه وجود داره رو شبیهسازی میکنیم که بتونن عکس بگیرن و بذارن تو اینستاگرامشون و حس سرخوردگی پیدا نکنن.» و دفترچهای که روی میز بود را ورق زد و گفت: «این منوی ماست. عکس تو فرودگاه، عکس تو میدان سرخ، عکس با میثاقیان، عکس با کریستین رونالدو و البته گرونترین آپشنمون عکس با وحید امیری» و دو تا دست زد و بدل بازیکنها از تو ساختمان آمدند بیرون. فکم افتاده بود. گفتم: «عجب کاری کردی. اگه یه وقت رئیس بفهمه الکی مرخصی گرفتی، پوستت رو میکنه.» گفت: «عکسهای رئیس رو که اول از همه گرفتم. الانم رفته تایلند ولی خانمش فکر میکنه رفته روسیه که به بازیهای جامجهانی نظارت داشته باشه.»
خلاصه، الان که با شما صحبت میکنم تو راه روسیه هستم. کل پساندازم که یک ربع سکه بود را فروختم و دارم میروم برای عکس گرفتن با تماشاگرهای کلمبیایی. هرچه باشد اعتبار و آبروی آدم مهم است. نمیشود که همه بروند روسیه و استوری بگذارند و ما بمانیم بدون استوری.
حسام حیدری
- 9
- 6