
از پشت گوشي ميگويد «با موتور بريم بهتره! اونجا كوچه پس كوچهس و جاي پارك نيست، ساعت ٩ ميام جلوي درتون كه بريم.» راس ساعت زنگ ميزند «بيا پايين جلو درم.» موبايل و ساير وسايلم را در جيب پايين شلوار ٦ جيبي كه بعد از سالها پوشيدهام ميگذارم و سوار ميشوم. پشت موتور جلوي موهايم را كه برخلاف هميشه چتري شانه كردهام با دست نگاه ميدارم كه سرجايش بماند. بعد از مدتي كه از خيابانهاي اصلي عبور ميكنيم، به كوچه پسكوچههايي كه گفته بود ميرسيم. تنگ و باريك و البته كثيف و ترسناك و تاريك. حالا بايد علاوه بر موهايم با دست ديگر جلوي بينيام را هم بگيرم. كوچهها را يكي پس از ديگري طي ميكنيم.
ناگهان ميزند روي ترمز و در حالي كه با انگشت نشانم ميدهد، ميگويد «اين همون حمومي است كه قيصر تو نمرهاش آبمنگل رو كشت...» گفتم «آره ميدونم، حموم نوابه. البته الان ديگه حموم نيست. ميراث فرهنگي ثبتش كرده داده دست صنايع دستي...» به راهمان ادامه ميدهيم. ميپرسم «كسي اين آشغالها را جمع نميكنه؟ خيلي مونده برسيم؟» جواب ميدهد «نه چند دقيقه ديگه ميرسيم، چيزي نمونده، چرا تا صبح جمعشون ميكنن.» ميگويم «اشتباه رفتي، نوشته بود كوچه بنبستِ» ميگويد «نه بابا براي موتور راه داره.» سرعت را كم ميكند و همانطور كه موتور به راه خود ادامه ميدهد سوييچ را ميچرخاند تا موتورخاموش به راه خود ادامه دهيم. به انتهاي كوچه ميرسيم. پياده ميشوم. در حالي كه موتور را از لاي ميلهها رد ميكند، ميگويد «رسيديم همينجاست.» ميپرسم «اينجا؟!» جواب ميدهد «آره همينجاست. به بچهها گفتم كه تو هم ميايي.»
براي ورود پرده جلو در را كنار ميزنيم. با حجمي از دود كه همه جا را فراگرفته مواجه ميشوم. از ميان جمعي كه آن انتها، نزديك تلويزيون بزرگي نشستهاند صدايي كه آشنا به نظر ميرسد، ميگويد «بياييد اينجا». رد صدا را ميگيريم و از لابهلاي ميزها و صندليهاي اشغالشده عبور ميكنيم و به ميز انتهايي ميرسيم. «سلام خوش آمديد آقا وحيد! افتخار داديد. بفرماييد بنشينيد اينجا.» بعد از سلام و احوالپرسي مينشينم روي صندلي روبهروي تلويزيون. ميپرسد «چي ميكشي آقا وحيد؟» جواب ميدهم «هيچي، من زياد اهلش نيستم.» ميگويد «اين همه راه آمديد، حالا يه دوسيب-آلبالويي، هلو-نعنايي، چندميوهاي چيزي؟» ميگويم « هرچي بچهها بكشن من هم از همون دو سه كام ميگيرم.» داد ميزند «پسر يه دوسيب-آلبالو برا آقا وحيد بيار.» ميگويم «نه بابا سنگينِ، ميخوايد ما رو بكشيد.» دوباره داد ميزند «يه هلو-نعنا بيار.»
چند دقيقه ميگذرد تا به خودم بيايم. به چپ و راست نگاه ميكنم. احساس ميكنم جو سنگينتر از آن چيزي است كه فكرش را ميكردم. به سرم ميزند كه برگردم خانه، پيش خودم ميگويم «اين هم يك تجربه است برا خودش، كجا بري؟ هم فال است هم تماشا. مگه براي همين نيومده بودي؟» گوش تيز ميكنم به ميزهاي كناري. همه درباره بازي حرف ميزنند. يكي دور ميز كناري بلندبلند ميگويد« سه هيچ يا چهار هيچ ميبازيم، شايد بيشتر هم بخوريم، بايد همين الان چراغها را خاموش كنند تا هركي ميخواد بره.» رفيقش ميگويد «عمرا، ميبريم؛ ببين كي گفتم.»
«آقا وحيد بكش، چرا نميكشي؟ نظر شما چيه؟ ميبريم، ميبازيم؟» جواب ميدهم «چي بگم. فكر نميكنم اگر هم ببازيم با اختلاف ببازيم. درسته كار سخته؛ اما بچههاي ما هم خوبند. دفاع خوبي داريم. مراكش تيم بدي نبود كه برديمش. ديديد امروز با پرتغال چه كار كرد؟ اگر رونالدو همون اول گل نميزد شايد الان مراكش برنده بود. خلاصه اگر يك مساوي از اسپانيا بگيريم، خيلي خوب ميشه، به هر حال تيم قدرتمنديِ است.»
در حالي كه تسبيح شاهمقصود دانهدرشتش را دور انگشت ميچرخاند، پُك سنگيني به قليان ميزند، دود را بيرون ميدهد و خطاب به فرد روبهرويي ميگويد «داش مهدي! شرط رو باختي، خودت رو آماده كن. علاوه بر موتور اون توله ژرمن را هم ميخوام، خيلي خوشگله.» مهدي واكنش تندي نشان ميدهد و ميگويد «عمرا! ايران اگه ببر بود به مراكش گل ميزد. كچله اگر نزده بود تو گل خودشون كه ما بزن نبوديم آقا رضا!» رضا كه از اين جمله مهدي خوشش نيامده بود، گفت: «حالا ميبينيم. بدبخت، مثلا تيم مملكتتهها. مساوي هم برا منِها.» مهدي ميگويد «مساوي هم براي تو؛ اما ركس را بهت نميدهم، ميخوام خودم بزرگش كنم. سگه خيلي خوبيه. از ننه باباش هم بهتره؛ اما اگر اسپانيا برد علاوه بر تسبيح و انگشترت اون حسابمون هم صافه و ديگه حسابي با هم نداريم. گفته باشم.» رضا رو به من ميكند و ميگويد «چشمش دنبال اين تسبيح و انگشترِ. يادگار يه عزيزيه. چندين ساله دارمش، خيلي دوسش دارم؛ اما خب من به ايران اعتقاد دارم و ميدونم نميبازه.»
پرده جلو در كنار ميرود و جوان خوشتيپي وارد ميشود. تقريبا با همه سلام عليك ميكند و درست روبهروي ما، در گوشه انتهاييِ قهوهخانه كوچك و درازي كه شايد عرضش از سه متر تجاوز نكند، مينشيند. شاگرد قهوهچي بلافاصله قلياني مقابلش ميگذارد و ميپرسد «چيز ديگهاي نميخواي آقا سعيد؟» ميگويد «فعلا نه.» آقا رضا سر ميچرخاند رو به حميد و ميگويد «ايشالا ايران ميبره و بعدش با هم ميريم خيابون. ببره همه ميريزند بيرون. بعد از بازي مراكش غلغله بود.» بعد سعيد را خطاب قرار داده و بلند ميگويد «آقا سعيد! ايران برد ما را هم ببر محلتون جشن!» سعيد در حالي كه دود قليان را بيرون ميدهد، سري به نشانه موافقت تكان داده و ميخندد و بعد باز رضا رو به حميد ميكند و آرام ميگويد «سعيد را ميشناسي؟ قبلا همينجا مينشستن. به پول خوردند، خونهشون رو بردن بالاها؛ اما تقريبا هر روز مياد قهوهخونه پيش ما.»
يك نفر داد ميزند «آقا شروع شد.» سرها به سمت تلويزيون ميچرخد. فردي ديگر ميگويد «حيف كه گزارشگر خياباني شده. كاش عادل گزارش ميكرد.» آن يكي ميگويد «آقا ميبريم.» و همه در حالي كه به قليانها پُك ميزنند و سينهها را پر دود كرده و به بيرون ميدهند چشمها را به تلويزيون ميدوزند. يك نفر از ميان مه و دود فرياد ميزند «ايران» و گروهي جواب ميدهند «شيره».
ديگر خبري از آن فضاي سنگين دقايق ابتدايي- كه آدم دوست نداشت با كسي چشم در چشم شود- نيست. بعضيها به جاي ديدن فوتبال شوخي ميكنند و تيكههاي سياسي مياندازند. يك نفر ميپرسد «رونالدو هم بازي ميكنه؟» قهوهخانه از صداي خنده حاضرين منفجر ميشود. واقعا نميدانم به شوخي اين را پرسيد يا جدي. جواني خندهكنان جواب ميدهد «نه مصدوم شده بازي نميكنه» و باز همه ميخندند. جوان سبزهرويي كه به نظر ناراحت شده، به سوالكننده ميگويد «تو حرف نزني كسي نميگه لالي!»
اسپانيا از همان ابتدا حملات خود را شروع كرده و ميداند كه هر چه از زمان بازي بگذرد و به گل نرسد كارش سختتر خواهد شد. دقيقه پنج بازي ضدحمله بچهها، قهوهخانه را نيمخيز ميكند. صداي تشويق ايرانايران قهوهخانه را كر ميكند. ضربه ايستگاهي كه از دست رفت آه از نهاد همه بلند شد.
٢٠ دقيقه از حملات بيامان اسپانيا گذشته بود كه يكي گفت «تيم رو كردن تو قوطي!» يكي واكنش نشان داد و گفت «داداش اسپانياستها، مساوي براي ما يعني برد. قهرمان جهان و اروپاست.» هرچه حملات اسپانيا بيشتر و سنگينتر ميشد، قليانيها دستههاي قليان را محكمتر در دست ميفشردند و قُلقُل قليانها بلندتر ميشد، سنگينتر به قليانها پُك ميزدند و فضاي قهوهخانه به كرختي ميرفت.
دود قليانها بيشتر اثر ميكرد و دست و پاها بيشتر سست ميشد. نيمه اول بازي زير حملات مرگبار اسپانيا رو به اتمام بود و بيشتر قهوهخانه خوشحال از اين نتيجه. رضا رو به مهدي كرد و به شوخي گفت «باك موتورم رو پر كردي يا نه؟» مهدي هم كم نياورد و گفت «آره پر كردم كه باهاش تسبيح و انگشترم رو ببرم» داور كه سوت پايان بازي در نيمه نخست را به صدا درآورد قهوهچي در حالي كه گروهي براي هواگيري به بيرون از دكان ميرفتند سريع سري قليانها را عوض ميكرد و فرياد زنان به شاگرد قهوهچي ميگفت «اسي! ذغال بيار.»
ناگهان صداي آهنگ كوچه بازاري به گوش ميرسد «تو كه محراب نگات قبله راز منه/ اون دوتا چشم سيات زندگيساز منه// ميدونم كه داغ تو روي دلم نميمونه/ اون خداي مهربون ما رو بهم ميرسونه» يك نفر با گوشي موبايلاش آهنگ جواد يساري گذاشته و ميگويد «اين هم يك آهنگ توپ از آقامون يساري- كه بعد ٤٠ سال از بند صدا آزاد شد- به افتخار تيم ايران.»
رضا در حالي كه تسبيحاش را از اين دست به آن دست ميكند ميگويد «آقا وحيد چرا نميكشي. اصغر جون سري قليون آقا وحيد رو هم عوض كن. آقا وحيد با همين نتيجه تموم ميشه ديگه؟» جواب ميدهم «هرچي از زمان بازي بگذره شرايط براي اسپانياييها سختتر ميشه. خدا رو شكر ٢٠ دقيقه اول گل نخورديم و تيم خودش رو جمع و جور كرد. نيمه هم كه بدون گل تموم شد يعني ما به هدفمون تا اينجا رسيديم. فقط بايد اشتباه نكنيم. اشتباه نكنيم اينا نميتونن به ما گل بزنن، دفاع عاليه خيالت راحت.» كمكم آنهايي كه بيرون بودند براي تماشاي نيمه دوم بازي به قهوهخانه برميگردند و در حالي كه اصغر آقا سري قليان را عوض ميكند سعيد از ميز روبهرويي بلند شده و خداحافظي ميكند.
رضا ميپرسد «سعيد جون كجا؟ تازه نيمه دوم بازي داره شروع ميشه. ترسيدي ما رو با خودت ببري جشن؟» سعيد جواب ميدهد «نه زنگ زدن حال بابام موقع ديدن بازي بد شده، بايد سريع برم.» سعيد كه ميرود دوباره صداي قُلقُل قليانها بلند ميشود و دود، باز هم كل قهوهخانه را در برميگيرد. يك نفر به شوخي ميگويد «عزت اللهي اسپانيايي بلدهها» و كل قهوهخانه خندهريزي ميكنند و چشمها را به تلويزيوني كه صداي جواد خياباني از آن به گوش ميرسد ميدوزند.
اسپانيا با آغاز نيمه دوم باز هم بر بازي سوار بود. شوت سنگين بوسكتس را بيرانوند با واكنش تماشايي در دقيقه ۴۹ دفع كرد تا قهوهخانه يك صدا بگويد «بيرانوند بيرانوند...»
شوت سنگين كريم انصاريفرد در دقيقه ۵۳ به پشت دروازه اسپانيا برخورد كرد و راهي به دروازه پيدا نكرد تا از هر طرف فحش و ناسزا حواله تيرك دروازه شود! يك دقيقه بعد اشتباه رضاييان باعث شد تا توپ به پاي كاستا برخورد كند و به گل تيم اسپانيا تبديل شود. قهوهخانه را غم گرفت. صداي قليانها فرو افتاد و دود كمتري به سينهها فرو رفت. ايران به بازي هجومي رو آورده بود و حالا همه به جاي اينكه سفت سر جاي خود بنشينند قليانها را رها كرده و روي پا بودند. اينبار ايران بود كه مثل بختك افتاده بود روي دروازه اسپانيا.
دقيقه ٦٥ خطاي اسپانيا يك ضربه آزاد براي ايران به ارمغان آورد. همه بازيكنان در يك خط منتظر ارسال توپ بودند. صداي يا ابوالفضل يا ابوالفضل از گوشه گوشه قهوهخانه به گوش ميرسيد. حاجصفي ضربه را زد همه با هم براي هد زدن بلند شدند، در يك گير ودار توپ جلوي پاي عزت اللهي فرود آمد و سعيد با يك شوت سركش آن را به سمت دروازه شليك كرد، توپ به تور چسبيد و گل.
حالا قليانيها بودند كه سبكتر از دودها به پرواز درآمده بودند و صداي ايران ايران تا خود كازان روسيه ميرفت؛ يك ملت، يك ضربان. تجربه ناب شادي گلزني به اسپانيا در قهوهخانهاي در اعماق تهران، تجربهاي نبود كه به اين سادگيها دست دهد. هنوز فريادها بلند بود كه يكي به دستان بالاي داور اشاره كرد. سكوت همه جا را فرا گرفت. قليانها در خواب ناز بودند و رويا ميديدند كه صداي قُلقُلشان به گوش نميرسد. يكي ذكر ميگفت و يكي خدا خدا ميكرد. ميگفتند هند شده. داور به سراغ كمك داور ويدئويي رفت، ويدئوچك ميگفت آفسايد است و اسپانياييها شانس آوردهاند. كسي قليان نميكشيد، همه به جاي چاي نوشيدن حسرت ميخوردند.
دقيقه ٧٠ بود كه اسپانيا دوباره حمله كرد. فهميده بودند يك گل ضامن پيروزي نيست و اگر نزنند خواهند خورد. فرصتي عالي مقابل دروازه ايران براي اسپانيا ايجاد شده بود، بچهها پشته پشته خود را روي توپ ميانداختند كه گل نشود. يكي فرياد زد «جنگه، دارن ميرن رو مين، يا خود خدااااا.» رضاييان توپ را روي خط نگاه داشته بود كه بيرانوند در آغوش كشيدش و صداي سوت داور به نشانه خطا پايان غائله بود. اين ديگر فوتبال نبود، ايثار و از خود گذشتگي بود و دنيا داشت سربازان ايران را تحسين ميكرد. آنها دست خالي جلوي مسلسل رفته بودند.
بچهها باز يك پارچه حمله شدند. وحيد اميري كه به پيكه لايي انداخت هيچ كس روي صندلياش نبود، سانتر كه كرد توپ به جاي پيشاني طارمي به بالاي سرش خورد تا به تور نچسبد. بچهها جانانه حمله ميكردند، چشمهاي از حدقه بيرون زده به تلويزيون دوخته شده بود، كسي جرات پلك زدن هم نداشت، نفسها در سينهها حبس شده بود از اين شجاعت يوزهاي ايراني. حمله پشت حمله اما برخلاف بازي با مراكش مزد نترس بودنمان را نگرفتيم. داور كه سوت پايان بازي را زد برگشتم، رضا رفته بود و روي ميز يك تسبيح شاه مقصود دانه درشت با يك انگشتر عقيق سرخ قرار داشت.
آدمها در حالي كه جواد يساري ميخواند «سپيدهدم اومد و وقت رفتن/ حرفي نداريم ما براي گفتن// حرفي كه بوده بين ما تموم شد/اين جا برام نيست ديگه جاي موندن// من ميرم از زندگي تو بيرون/ يادت باشه خونمو كردي ويرون، خونمو كردي ويرون» يكي يكي از قهوهخانه بيرون ميرفتند؛ اما هيچ كس شبيه بازندهها نبود. ما يادگرفته بوديم كه هيچ چيز غيرممكن نيست، با تلاش، با جنگيدن، با باهم بودن، نترسيدن و شجاع بودن ميتوان به هدف رسيد. مهدي كه تسبيح را از اين دست به آن دست ميانداخت خطاب به حميد گفت «بيا، اين انگشتر و تسبيح رو بده به رضا. فوتبال رو همين كلكلهاش قشنگ ميكنه. بهش بگو مهدي گفت حق با توئه، ايران نميبازه، ايران نباخت.»
حاجصفي ضربه را زد همه با هم براي هد زدن بلند شدند، در يك گير ودار توپ جلوي پاي عزت اللهي فرود آمد و سعيد با يك شوت سركش آن را به سمت دروازه شليك كرد، توپ به تور چسبيد و گل. حالا قليانيها بودند كه سبكتر از دودها به پرواز درآمده بودند و صداي ايران ايران تا خود كازان روسيه ميرفت؛ يك ملت، يك ضربان. تجربه ناب شادي گلزني به اسپانيا در قهوهخانهاي در اعماق تهران، تجربهاي نبود كه به اين سادگيها دست دهد.
كسي قليان نميكشيد، همه به جاي چاي نوشيدن حسرت ميخوردند. دقيقه ٧٠ بود كه اسپانيا دوباره حمله كرد. فهميده بودند يك گل ضامن پيروزي نيست. فرصتي عالي مقابل دروازه ايران براي اسپانيا ايجاد شده بود، بچهها پشته پشته خود را روي توپ ميانداختند كه گل نشود. يكي فرياد زد «جنگه، دارن ميرن رو مين، يا خود خدااااا.» رضاييان توپ را روي خط نگاه داشته بود كه بيرانوند در آغوش كشيدش و صداي سوت داور به نشانه خطا پايان غائله بود.
وحيد جعفري
- 13
- 4