دختر و پسری که مدتی است از طریق یکی از نرمافزارهای ضاله شبکههای منحرف اجتماعی ملعون با یکدیگر آشنا شدهاند، سرانجام با هم قرار میگذارند تا یکدیگر را در پارکی ملاقات کنند. پسر خود را فرزند کارخانهداری بزرگ و دختر نیز خودش را یکی از مدلینگهای معروف معرفی کرده است.
روز موعود در پارک همدیگر را ملاقات میکنند. دختر که محض احتیاط با خودش اسپری فلفل و پنجه بوکس و قمه آورده، متوجه میشود پسر اهل آن کارهای معمول و فیلم گرفتن نیست. یکی دو دقیقهای که میگذرد، معلوم میشود هر دو خالی بستهاند. پسر فرزند یکی از کارگرهای کارخانه است که بهدلیل برخورد با جسم سخت حین اعتراض به ۶ ماه عقب افتادن حقوقش، مدتی است ناپدید شده است و پسر فعلا از راه فروش ویپیان پرسرعت اختصاصی، خانوادهاش را میچرخاند. دختر نیز ترک تحصیل کرده و مدتی است در آرایشگاه عمهاش مسئول دپارتمان بند انداختن و موم کشیدن است و اگر مشتری کاشت ناخن هم به تورشان بخورد، مانیکور و پدیکورش نیز با دختر است، نصف نصف .
هردو از اینکه یکدیگر را سر کار گذاشته بودند، میخندند که ناگهان برادران زحمتکش گشت ارشاد به اتفاق خواهران سر میرسند. دختر و پسر که اصلا فکرش را هم نمیکردهاند خندیدن در پارک ممکن است منجر به هنجارشکنی شود و در این تصور بودهاند که فقط اینترنت رایگان میتواند نوامیس را بر باد بدهد، فرار نکرده و از جایشان تکان نمیخورند که در نتیجه برادران و خواهران هر دو را بازداشت میکنند. سپس به بازداشتگاه منتقل میشوند تا اولیايشان بیایند و وثیقه بگذارند و تعهد بدهند که از این پس فرزندانشان در پارک کارهای خلاف عفت از قبیل نشستن و خندیدن و بستنی خوردن انجام ندهند.
پسر که پدرش نیست نمیخواهد مادرش را نگران کند، دختر هم از ترس پدر و مادرش به عمهاش خبر میدهد تا بیاید. عمه که سالهاست شوهرهایش را از دست داده، سراسیمه وارد بازداشتگاه میشود و سراغ افسر نگهبان را میگیرد. پس از فهمیدن موضوع، گیس گرو میگذارد و قول میدهد که دختر و پسر دیگر این کارهای شنیع را در ملأ عام انجام ندهند و افسر نگهبان هم که مرد باانصافی است، قبول میکند و آزاد میشوند.
جلوی کلانتری عمه به محض اینکه چشمش به پسر میافتد، جا میخورد و پس از پرسوجو متوجه میشود پدر پسر، عشق دوران نوجوانیاش است. این موضوع را به کسی نمیگوید ولی یک دل نه صد دل فکرش مشغول میشود. پسر را به خانهاش میرسانند و وقتی دارد دختر را هم به خانه میبرد او را از دوستی و ازدواج با پسر منصرف میکند و قول میدهد کیس بهتر و پولداری برایش پیدا کند.
در انتهای فیلم میبینیم عمه با پسر ازدواج کرده و دختر هم با پیرمرد صاحب کارخانه و تا سالهای سال که نه، تا یکی دو سال بعد که پیرمرد زنده است و پسر هم دل عمه را نزده، به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنند.
دیالوگ ماندگار
روز، خارجی، پارک
دختر: دوست داری وقتی بزرگ بشی، چه کاره بشی؟
پسر کمی مکث میکند، با شیطنت میخندد و میگوید: خلبان! تو چی؟
دختر لپهایش گل میاندازد و با خنده پاسخ میدهد: منم پرستار. چقدر ریش پروفسوری بهت میاد.
هردو لیسی به بستنی قیفیشان میزنند.
علیرضا کاردار
- 16
- 1