در جایی بین تهران و قزوین، یک ایستگاه بینِ راهی بود که چند مغازه و دکه و یک رستوران را شامل میشد. جلوی ساختمان نزدیک به ۱۰اتوبوس پارک شده بود و کنارِ ایستگاه چند درخت کاجِ بلند وجود داشت. یک زوج جوان که احسان و زهره نام داشتند، جلوی ساختمان، در سایه، پشت میزی کنار هم نشسته بودند. در یک روز زمستانی بودیم اما هوا دلانگیز و بهاری بود. زهره با غذایش بازیبازی میکرد و ظاهرا اشتها نداشت. احسان جوری که انگار حرف سادهای دارد میزند، گفت: «حالا یعنی قرار شد وقتی رفتی شرکت، به اون ريیسِ هیزِ بیشرفت بگی دیگه نمیای؟»
خانمِ گارسون دو لیوان دلستر جلوی آنها گذاشت و بیهوا وارد مکالمه آنها شد و گفت:«ريیسهای بیشرفِ لعنتی» و بعد ظرف کثیفی برداشت و به داخل مطبخ رفت. زهره که مشخص بود حسابی از دست احسان عصبانی است، فوتی کرد و گفت: «باز شروع شد».
احسان: «میدونم که به حرفم گوش نمیدی».
زهره: «گفتم که... اگه تو اصرار داری باشه همین کارو میکنم».
احسان: «نه من نمیخوام مجبورت کنم، اگه دلت نمیخواد مجبور نیستی».
زهره: «تو دلت میخواد اون کارو بکنم خب».
احسان: «نه من نمیخوام مجبورت کنم. میخوام خودت بخوای که انجام بدی».
زهره: «اما من گفتم برام مهم نیست که انجام بدم یا نه. اما اگه تو رو خوشحال میکنه و این بحث لعنتی تموم میشه انجام میدم».
احسان: «نه اینجوری من خوشحال نمیشم. من میخوام تو بفهمی که من صلاحِ تو رو میخوام».
زهره: «یعنی تصمیم با خودمه و تو از هر تصمیمی که من بگیرم ناراحت نمیشی؟»
احسان: «الانم ناراحت نیستم فقط نگرانم که به صلاحت فکر نکنی».
زهره: «اگه با انجامِ این کار نگرانیِ تو رفع میشه انجام میدم».
احسان: «نه من نمیخوام این کارو بهخاطر حالِ من بکنی».
زهره: «پس این کارو میکنم چون حال خودم مطرح نیست».
احسان: «اما حالِ تو برای من مهمه».
زهره: «اما برای خودم مطرح نیست و این کارو فقط بهخاطر تو انجام میدم».
احسان: «نه اون مدلی من نمیخوام. اگه اینطوری فکر میکنی اصلا نمیخوام دست به این کار بزنی».
زهره: «من انجام میدم و میدونی چرا. دیگه هم بحث بسه».
احسان: «نه اصلا نمیخوام کاری رو بکنی که دلت نمیخواد».
زهره: «پس به کار ادامه بدم؟»
احسان: «من میخوام درک کنی که اگه تو دلت نخواد من عمرا دلم نمیخواد کاری رو بکنی که دلت نمیخواد».
زهره: «مگه برای تو مهم نیست که من دیگه با اون ريیسِ...».
گارسون که دوباره نزدیک میز بود، گفت: «ريیسهای بیشرفِ لعنتی!».
زهره و احسان نگاه تمسخرآمیزی به او کردند و زهره گفت: «من میفهمم که تو ناراحتی که اون اینقدر منو توی شرکت نگه میداره. اما برای خودم مهم نیست و باهاش کنار میام. اما اگه تو اصرار داری...».
احسان حرفش را قطع کرد و گفت: «نه من اصرار ندارم. من میخوام خودت تصمیم بگیری».
زهره: «من اوضاع رو جوری نمیبینم که نیاز به تصمیمگیری باشه».
احسان: «نمیشه که باید بخوای. من ازت یه چیز ساده میخوام».
زهره: «بگو دقیقا چی میخوای ازم؟»
احسان: «میخوام لطفی در حقم بکنی و این کارو خودت بخوای که انجام بدی نه بهخاطر حرفِ من...».
زهره: «هر کاری بگی میکنم».
احسان: «نمیخوام من بهت کاری رو بگم انجام بدی».
زهره: «الان گفتی لطفی در حقت بکنم. باشه من بهخاطر تو فرض میکنم این کارو خودم میخوام انجام بدم، نه بهخاطرِ حرفِ تو».
احسان: «من میخوام این لطف رو بهخاطر خودت در حق من بکنی نه بهخاطر حرف من».
زهره: «نه من بهخاطر خواستِ تو انجام میدم».
احسان: «اصلا نمیخوام کاری بکنی دیگه... مهم نیست... بمون پیشِ همون ريیسِ نامردت».
گارسون که با صورتحساب آمده بود باز گفت: «ريیسهای بیشرفِ لعنتی!»
احسان این بار عصبانی شد و به گارسون گفت: «ظاهرا خیلی از ريیستون شاکی هستید. نه؟»
گارسون: «نه اتفاقا مرد خوبیه».
احسان: «پس چه مرگتونه؟»
گارسون گفت: «والا من حافظهام خیلی ضعیفه. برای همین از آقای نعیمی خواستم همین سه کلمه رو فقط برام بنویسه که بتونم حفظ کنم. ببخشید اگه اذیت شدید».
گارسون رفت و احسان چند ثانیه بعد رو به زهره گفت: «پس قرار شد بری استعفا بدی؟»
مهرداد نعیمی
- 9
- 4