هوشمند، مجرد ۴۴ ساله، به تعداد روابط دن برزیلیان عاشق میشد، اما روزی که عاشق آرمیتا شد، فهمید عشقهای قبل از او سوءتفاهم بود که البته چند وقت بعد فهمید همان عشقِ آرمیتا هم سوءتفاهم بوده و مدتی بعد فهمید اینکه هر بار برای حسهای سابقش از کلمه سوءتفاهم استفاده میکند هم اشتباه است. هرچی که بود آرمیتا هنوز در خاطراتِ هوشمند جایگاهِ مهمی داشت. او ماجرای آرمیتا را صد بار تعریف کرده بود. هوشمند آنقدر از آرمیتا حرف زدهبود که کل ایران آرمیتا را به چشم برادری میدیدند! همه دوستانِ هوشمند ماجرا را کلمه به کلمه حفظ بودند. حتی آن دسته از دوستانش که بعد از جدایی او از آرمیتا با او آشنا شده بودند. با این حال کافی بود یک شخصِ جدید در جمع وجود داشته باشد، آنوقت هوشمند از ابتدا همه چیز را دوباره تعریف میکرد.
واقعیت این است که هوشمند همسایه کناری ماست و علی و نیما و پدرام دوستانش هستند که چند وقت یکبار دور هم جمع میشوند و گپ میزنند و فیفا بازی میکنند و آنقدر دیوارهای این آپارتمان نازک است که من تمام این ماجرا را ناخواسته بارها شنیدهام. البته گاهی هم حرفها نامفهوم و مبهم هستند که اشاره میکنم:
هوشمند: آرمیتا عشق اول بود. بامزه. مهربون. وایسا ببینم عکسی ازش دارم؟
دوستش پدرام این وقتها سریع میگفت: «وایسا ببینم؟؟؟؟ مثلا ممکنه نداشته باشی؟»، آن یکی دوستش، نیما میگفت:«یعنی تو دو تا هارد پر از عکسهای آرمیتا نداری؟» و علی میگفت: «از آرمیتا عکس کم آوردی، من هستم نگران نباش، از دفعات قبل که تعریف کردی گالریِ من پره!»
هوشمند مکثی میکرد و ادامه میداد: «حالا قیافهاش برام مهم نبود ولی خب زیبا بود واقعا»
علی میگفت: «اون وقتها شاخِ فیسبوک بود. ولی خب شاخ بودنش به دو بخش تقسیم میشد، قبلِ هوشمند، بعدِ هوشمند. آرمیتای بعد از هوشمند خیلی خفنتر بود!»
نیما میگفت: «آرمیتا قبل از هوشمند با پوشش زیاد پشتِ درختها قایم میشد عکس مینداخت، عکسهای آرمیتای دورانِ پساهوشمند رو میشد روی مجله لایف و نیویورکر چاپ کرد!»
هوشمند توضیح میداد که: «ببین آرمیتا میگفت دوستی ما ممنوعه. چون تو آدمی نیستی که بتونم باهات ازدواج کنم. خانواده من خیلی حساسن ولی تو به هیچی اعتقاد نداری».
نیما: «هوشمند ماهها براش حرف زد تا آرمیتا کمکم عوض شد!»
هوشمند: «نرمتر شد اما هنوز نمیذاشت من دستشو بگیرم!»
پدرام: «چند ماه دیگه هی براش حرف زد تا قبول کرد دستشو با دستکش بگیره!»
علی گفت: «البته آرمیتا هم داشت روی هوشمند تاثیر میذاشت! یعنی کمکم...» (اینجاش مبهم بود)
هوشمند ادامه داد: «دو سه ماه دیگه براش حرف زدم تا قبول کنه...» (مبهم بود)
پدرام: دوباره چند ماه براش حرف زد تا... (مبهم بود)
هوشمند گفت: حالا بهتره بیشتر پیش نریم. ولی... (مبهم بود)
علی: «واقعا لوتار ماتئوس واسه قهرمانی آلمان اینقدر سختی نکشید که هوشمند...» (مبهم بود)
امیر: «پس عملا خودت اونو آماده ازدواج کردی دیگه... و چون خودت شرایطشو نداشتی، ازت...» (مبهم بود)
علی: «اولین بار هوشمند بهش گفته که مردها و زنها باهم تفاوتهایی دارن و...» (مبهم)
پدرام: «تا قبلش حتی نمیدونست...» (مبهم)
هوشمند: «خلاصه یه روز سرخوش داشتم میرفتم به دیدنش، با یک عشقِ خدایی، با یه سبد پر از گل و... (مبهم)، ولی هرچی به در کوبیدم، نشنیدم جوابی، نشنیدم صدایی... (مبهم) هوا کمکم تاریک شد، شب با سکوتِ سردش، آروم آروم نزدیک شد، شمعی پشتِ پنجرهِ با دست او روشن شد، روحِ سرگردونِ من مایل به ترکِ من شد. دو تا سایه رو دیوار دو تا چای رو نوشیدن و...» (مبهم)
پدرام: «و... (کلا مبهم بود) علی: «چند وقت که گذشت، آرمیتا برای هوشمند نامه مینویسه و اظهار پشیمونی میکنه. هوشمند انقدر اونو دوست داشت که میخواست به راحتی از اشتباهِ آرمیتا بگذره».
علی: «از مسعود بگیر تا ما، همه بهش گفتیم رابطهای که یه بار به خیانت رسیده، ادامهاش اشتباهه، ولی هوشمند میگفت آرمیتا خفنتر از اونیه که فقط با یه اشتباه کنارش بذارم! خلاصه...» (مبهم)
پدرام: «ولی آرمیتا باز به هوشمند که رسید، شروع کرد به شرط گذاشتن که...» (مبهم)
نیما: «ولی مگه میشد هوشمند رو از این چیزا ترسوند؟» (مبهم نبود این یکی)
هوشمند: و... (نمیدونم حرفی نزد یا زد و مبهم بود) پدرام: «بعد که میرفت، همه پوسترا رو از اول با چسب میچسبوند به دیوار!»
هوشمند: «خب آخه آدم موقع عاشقی که این چیزا رو نمیفهمه که...» (مبهم)
پدرام: «اصلا صدای خونه هوشمند باید ۲۴ ساعته ضبط بشه خدایی!»
و هوشمند همیشه میگفت: «لامصبا من ۳۰ ماه وقت گذاشتم بنیان فکری رو عوض کردم فقط بهخاطرِ...» (مبهم)
نیما: «اینکه چیزی نیست که، من از ۱۶ تا ۲۲سالگی فقط جلوی در خونه مریم اینا مینشستم تا اومدن و رد شدنش رو ببینم».
هوشمند: «بعد از آرمیتا با خودم عهد بستم دیگه عاشق نشم»
پدرام: «حاجداداش عهد مهدو بیخیال، منم هر سال قبل از سال تحویل توی حمام با خودم عهد میکنم...» (مبهم)
بقیه ماجرا هم که کلا مبهمه برام!
سوالی که الان برام مطرحه اینه که آیا الان خیلی از من عصبانی هستید که داستانی رو که هیچیشو نفهمیدم و همهجاش برام مبهم بود، تعریف کردم؟ ببخشید اما فکر کنم این سبک روایت تا حالا در دنیا استفاده نشده بود و من دلم میخواست اولین نفر باشم. بازم ببخشید که وقتتون رو گرفتم. حتما الان میخواید توی کامنتها بگید حقالتحریری که میگیریم کوفتمون بشه؟ واقعیت اینه که «بیقانون» مدتهاست به هیچکس حقوق نمیده. پس غصه میلیونر شدنِ ما رو نخورید!
مهرداد نعیمی
- 16
- 5