همین الان اگر غم در چشمان یکنفر خانه کند، باید پنجاهمیلیون پیش و ماهی دومیلیون تومان اجاره بدهد. خانه دوستی هم که سهراب از آن میگفت، الان مدتهاست با شراکت دوست و یک بساز و بفروش تبدیل به آپارتمان شده است و از دل آن، دوازده واحد ساختهاند.
این روزها و در فصل تابستان، طبق سنت هر سال شاهد اسبابکشی و جابهجایی هستیم و بهعلت گرانیهای سرسامآور از جایی که هستیم، دور و دورتر میشویم. آنهایی که شمال شهرها (جای گران شهر) هستند که سرجایشان ماندهاند و خانههایشان را در جاهای دیگر شهر به قیمت شیر مرغ اجاره میدهند.آنهایی که در غرب و شرق و مرکز شهرها هستند به پایینشهر کوچ میکنند، آنهایی که در پایین شهر هستند، به شهرهای کوچک اطراف کوچ میکنند و آنهایی که در شهرهای کوچک هستند، کانکس و چادر میخرند. زیبا نیست؟! چقدر این مسئولان عزیز بخش مسکن زحمت کشیدند تا زندگی انسان مدرن را به زندگی کبوتر و پرنده مهاجر تبدیل کنند؟ تشویق لازم ندارند؟! پس بزنید آن دست قشنگها را!
وضعیت مسکن بهقدری آشفته است که حتی بازار ارز با دیدن این آشفتهبازار لبش را گاز میگیرد و میگوید: «ای بابا! اینجوری نمیشه که!» هزینههای درمانی هم که افزایش داشته، قیمت قبر هم که سر به فلک کشیده و... خب چه کار کنیم؟! وضعیت یکجوری شده که بنده (خودم را میگویم دور از جان شما!) نه میتوانم بمیرم نه میتوانم زندگی کنم. اقلام معیشتی را نه میتوانم بخرم نه میتوانم نخرم. نه میتوانم خانه اجاره کنم نه نمیتوانم یک سقف نداشته باشم که زیرش زندگی کنم. جوانها نه میتوانند به دانشگاه بروند، نه نمیتوانند که نروند. جسارتا مسئولان خدوم، گرامی، زحمتکش و تودلبرو بفرمایند با این همه «نتوانستن» ما باید چه کار کنیم؟ قایق سهراب را پیدا کنیم، سوار آن شده و به دوردستها فرار کنیم؟!
فریور خراباتی
- 13
- 2