همانطور که از پلههاي ايستگاه مترو پايين ميرويم، پسرم غر ميزند: «مترو شلوغه، با ماشين بريم.»
ميگويم: «الان ساعت شلوغي نيست.»
ميرسيم پايين. جمعيت چندبرابر هميشه است. توي ذهنم محل توقف مترو را تخمين ميزنم تا جلوي در جاگيري کنم. به دوروبرم نگاه ميکنم. رقبا قدرند، بدبدن و چغر. قطار نزديک و نزديکتر ميشود. تمام آموختههاي فيزيک از دبيرستان تا دانشگاه را توي ذهنم لود ميکنم. احساس ميکنم توي فيلم هاليوودي هستم و نگاه دوربين از زاويه ذهن من است: اعداد با صداي تيکتيک تند و سريع اينور آنور ميشوند. زيرچشمي دختر کناري را نگاه ميکنم. کتاب فيزيک هاليدي را که دستش ميبينم، روحيهام را ميبازم. حتما ايستگاه دانشگاهشريف پياده ميشود. هرچه تلاش ميکنم غير از فرمول سرعت برابر است با مسافت بر زمان چيزي يادم نميآيد. بيخيال انتگرال ميشوم و خودم را ميسپارم به سيل جمعيت. فيلم هاليوودي تبديل ميشود به فيلم مستند هندي و ايستگاههاي قطار هند. به جاي انتگرال اينبار قوانين نيوتن به کمکم ميآيند و به کمک قدرت هل دادن همان رقباي بدبدن و چغر سوار ميشويم. عدهاي که نشستهاند از جمله دختر دانشجو لبخند رضايتمندانهاي دارند و ما ايستادهها کينه همشان را به دل گرفتهايم. قطار راه ميافتد. پنج دقيقه هم نگذشته که قطار بين دو ايستگاه با ترمز شديدي ميايستد. خودم و پسرم را از زير دستوپا ميکشم بيرون که ناگهان دختر کناري جيغ ميکشد. نگاهش ميکنيم. ميگويد: «فوبياي توقف ناگهاني قطار دارم.»
يکي ميگويد: «بنزين تموم کرده.»
خانم کناري آرام در گوشم ميگويد: «کار خودشونه.»
فروشندهها هم به ترتيب ميآيند و با ريتم مشابه شروع ميکنند به تبليغ: «گلم حواست به من باشه، گوش ندي ضرر ميکني...»
غنچهام همانطور دارد غرغر ميکند که وسايل حملونقل عمومي بد است. از بلندگو اعلام ميکنند به علت خرابي قطار جلويي توقف اجباري داريم. دختر کناري دوباره جيغ ميکشد: «ماي گاد» اينبار ميگويد فوبياي توقف اجباري دارد. تيم نشستهها با بيخيالي با هم حرف ميزنند و فرو ميروند در نقش گل بودنشان و از فروشندهها قيمت ميگيرند. لبخند رضايتشان مثل تير به قلبمان مينشيند.
دختر کناري دوباره جيغ ميکشد: «مايگاد، من فوبياي محيط بسته دارم.» پسرم ميگويد: «مامان اين خانومه کلاس زبان ميره، داره تمرين ميکنه؟» دختر دانشجو ميگويد: «آره، کلمه فوبيا را تازه ياد گرفته.» و به من لبخند ميزند. اما دلم باهاش صاف نميشود. همانموقع درها باز ميشوند. همه کنار ميکشند تا دختر جيغجيغو پياده شود. نگاهمان ميکند و ميگويد: «من فوبياي پياده شدن قبل ايستگاه مقصد دارم.»
همه خيز برميداريم براي صندليهاي احتمالي که الان خالي ميشود. همتيميهاي سابق حالا رقيب هستند. بعضي نشستهها پياده ميشوند. جا پيدا ميکنيم. ناخواسته لبخند ميزنم. پسرم گوشيام را ميگيرد و يک کانال تلگرامي راه مياندازد. اسمش را ميگذارد «نه به وسايل حملونقل عمومي» و لينکش را براي دوستانش ميفرستد. لابد دارد مثل ديبي از افعال معکوس استفاده ميکند. پسرم را در قامت گرتا تونبرگ ميبينم که دارد توي سازمانملل سخنراني ميکند. اشک توي چشمهايم حلقه ميزند. همانطور که دارم توي ذهنم چمدان ميبندم و خوشحالم که بالاخره توي اين گراني پاسپورتم مهر خواهد خورد، کانالش را باز مي کنم. در همين چند دقيقه سيتا عضو پيدا کرده. ميخوانم: «اگر ميخواهيد مدرسهها تعطيل بماند به پويش ما بپيونديد و هوا را آلودهتر کنيد.»
- 19
- 5
کاربر مهمان
۱۳۹۸/۹/۲۱ - ۱۴:۲۰
Permalink