«ما ايرانيها مردهپرستيم»، «ما ايرانيها قانونگريزيم»، «ما ايرانيها رياكاريم»؛ بيشمارند عباراتي از اين دست كه در موقعيتهاي مختلف در نكوهش خود به كار ميبريم. از اين بيشتر آن چيزي است كه در حين ديدن فعلي نابهنجار زمزمه ميكنيم؛ «ايراني هستيم ديگر» يا «از ماست كه برماست» و به اين ترتيب رفتارهاي ناشايست را به كل تاريخ و جغرافياي ايران تعميم ميدهيم. گاهي هم در تاييد انتقادمان، آن را از قول ديگران، مثلا فلان سياح اروپايي يا فلان مهندس ژاپني، نقل ميكنيم.
عجيب آنكه برخي جامعهشناسان و عالمان علوم انساني فهرستي از اين عيوب را، گاه حتي بيذرهاي تعمق بيشتر، به نظريه و كتاب تبديل كردهاند و از آن جالبتر كه ايرانيان از اين قبيل كتابها به سرعت استقبال ميكنند. درحالي كه غالبا وقتي «رياكاري» را تظاهر بيمارگونه صفتِ فرهنگي «رندي» در ايرانيان توصيف كردم كه در صورت سالمش باعث صيانت از فرهنگمان شده، از سوي غالب مخاطبين متهم به خوشبيني شدهام؛ گويي در قبال اين همه انتقاد، هرگونه مدح و تعريفي به سرعت واكنش و انكار عمومي را برميانگيزد.
چرا ما ايرانيان تا اين اندازه دوست داريم خود را به باد انتقاد بگيريم. معمولا نميشنويم فرانسويها، بلژيكيها يا انگليسيها آنقدر درباره عيبهاي جامعه خود سخن بگويند و اگر چيزي در هزل و هجو ميگويند بيشتر درباره ديگران است و كمتر درباره خودشان؛ سوئديها و فنلانديها يكديگر را به باد مزاح ميگيرند، كشورهاي شمال اروپا جنوبيها را مسخره ميكنند يا فرانسويان خلقيات انگليسيها را نقد كرده و بهعكس، ولي كمتر خود را سرزنش ميكنند. پس چرا ما خصوصا وقتي در جمعي غريبهايم براي اينكه باب صميمت و همدلي بگشاييم، صحبتهايمان را از اوضاع آبوهوا و شرايط سياسي آغاز و به شمردن عيوب ايرانيان ختم ميكنيم. البته نيت هريك از ما در عيبجويي مشابه نيست؛ برخي به اين شيوه خود را از اتهام مبري ميكنيم، برخي منصف جلوه ميكنيم و البته معدودي از ما نيت اصلاح داريم.
در هر صورت گويي ترازويي در ذهن داريم كه در يك كفهاش رويايي از ايران و ايراني بودن است كه لابد روزگاري محقق شده و در كفه ديگرش وضعيت فعليمان. چنانكه گهگاهي ابراز تاسف ما با برشمردن مزيتهاي ايران همراه ميشود؛ «كشوري كه اينقدر جوان دارد»، «كشوري كه چنين فرهنگ و سابقهاي دارد»، «كشوري كه اين همه ثروت و غنا دارد» و... اينها يعني ما از ايران توقع بهشت داريم ولي عجالتا ساكن جهنميم. اما آن بهشت در كجا و كي محقق شده است.
حافظ شيرازي نيز همچون ما، مردم زمانهاش را سرزنش كرده: «جهان به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس». او از آن بابت كه به مراد نرسيده، ديگران را متهم به قدرناشناسي ميكند. ولي آيا اين همان حافظي نيست كه بيش از هر شاعر ديگري با فرهنگ ما عجين است، اين همان حافظي نيست كه همه ما ديوانش را در خانه، بر سر سفره هفتسين، سفره شب يلدا و حتي سفره عقد داريم و وقتي عزم مهاجرت ميكنيم پيش از هر چيز ديگر در چمدان ميگذاريم. اين همان حافظي نيست كه اشعارش را بر سر چهارراهها ميفروشيم و خلاصه در همهجا و همه حالي همراه ما است.
اصلا حافظ خودِ به بيان درآمده ما ايرانيان است نه شاعري در شيراز. حواسمان نيست كه آنچه مياستاييم حافظي است كه همه ايرانيان در اين چند سده در پديد آوردنش مشاركت داشتهاند و آنقدر اشعارش را صيقل دادهاند كه آن را همشأن طبع بلندشان رفعت بخشيدهاند. براي همين است كه سخنانش بر دل مينشيند و خواندنش همچون حديثِ نفس حال همه ما را خوب ميكند.
اين ميسر نميشد اگر ايرانيان حافظ را «نقد نميكردند». نقد كردن در اين معني اصطلاح دقيقي است: ظاهر ساختن عيوب و محاسن، تا محاسن بماند و عيوب مرتفع شود. جامعهاي كه دايما خود را نقد ميكند آنقدر خود را ميپالايد تا چيزي ارزنده از خود باقي گذارد. شايد چيزي كه بعد از اينهمه پالايش، مقبولِ طبعش قرار ميگيرد جز اندكي نباشد ولي همين اندك ماندگار ميشود؛ درست همچون جواهري پرعيار كه معيار توقع نسلهاي بعد از خودشان است.
وقتي حافظ و فردوسي و سعدي و مسجد شيخلطفالله و آيين نوروز را دستاوردهاي خود ميدانيم و در يك كفه ترازو قرار ميدهيم، طبعا از خود متوقع ميشويم و از اينكه به سهم خود يادگاريهايي ملي و جهاني باقي نگذاشتهايم، روزگار خود را شماتت ميكنيم. ازقضا اين همان شيوهاي است كه همواره سبب شده به صيد كم قناعت نكنيم و حتي حافظ را هم اعتلا بخشيم؛ به سخن ديگر در پسِ اينهمه عيبجويي نوعي كمالجويي نهفته است؛ ترسيم افقي دور ولي قابل دستيابي. كمالجويي از صفات فرهنگي ما ايرانيان است و حتي در اوج بدگويي و شرمساري از ايران و ايراني بودن، از آنجا كه ناخودآگاه در جستوجوي كماليم، آغشته به ايراني بودنيم.
ما هرقدر كه در خلاف جهتِ قطار فرهنگ حركت كنيم، باز سوار همين قطار و رهروي همين راهيم، چراكه فرهنگ صاحبخانه وجود ما است. هرچند ظاهرا انتقاداتمان بهانههاي مختلفي دارد، وليكن تاريخي كه نظر كنيم همان چيزي است كه فرهنگ ايراني را قوام و دوام و اعتلا بخشيده است. ما از رهگذر اين سرزنشها تلويحا به خود و ديگران تذكر ميدهيم كه ايراني بودن مسووليت خطيري است و البته گاهي هم بدمان نميآيد خود را از بار اين مسووليت برهانيم. از اين منظر بايد به حالِ جامعه وقتي تاسف خورد كه پر از كاستي است ولي نسبت به عيوب خود نامطلع و بيحس است و رويايي براي اصلاح ندارد.
سيد محمد بهشتي
- 18
- 3