خدمات شبکههای اجتماعی در دنیای مجازی مفهوم «جامعه» را از قالب سنتی آن دور کرده است؛ افرادی که اهدافی همسو دارند، فرای چارچوب جغرافیایی، سیاسی، اقتصادی و غیره در فضایی منحصربهفرد با هم به تعامل میپردازند. یکی از چالشهایی که جوامع آنلاین با آن روبهرو است «کیفیت شناخت انسانها از یکدیگر» است. به همین جهت پروفسور کاتلین فارکاش، استاد فلسفه دانشگاه بوداپست، استاد میهمان دانشگاههای سیدنی، استکهلم، کالج نیونهام کمبریج و عضو Academia Europaea در مصاحبهای با دیوید ادموندز، نویسنده و یکی از مؤسسان پادکست Philosophy Bites، به شرح این موضوع میپردازد.
ما از فعل «دانستن» برای امور مختلف استفاده میکنیم؛ مثلاً «میدانیم» اگر ۲ را با ۳ جمع کنیم، حاصل ۵ میشود، «میدانیم» چگونه باید سوار دوچرخه شویم. اما «دانستن» جنبه دیگری هم دارد که موضوع بحث ما در این گفتوگو است و آن «شناخت دیگری» است. قبل از اینکه وارد بحث شویم لطفاً توضیحی درباره «دانش شناخت» بدهید؟
در سنت فلسفی غرب، حداقل پس از فیلسوفان یونانی مانند افلاطون، «علم به امر واقع» (Fact)نمونه عملی دانش شناخت است. آنها میخواستند بدانند دانستن عملکرد یک چیز، به چه معنا است. منظور ما از اینکه میگوییم چیزی حقیقت دارد، چیست؟ اغلب تحلیلهای حوزه دانش به بررسی مفاهیم «واقعیت»، «فرض» یا «حقیقت» میپردازند. از طرف دیگر، «شناخت اشیا و افراد» نیز نوع دیگری از همین دانش است.
«علم به واقعیت» مانند این است که بگوییم لندن مرکز انگلستان است و «دانش نسبت به چیزها» مانند این است که نحوه استفاده از این میکروفون را برای ضبط صدا بدانیم. درست است؟
بله، کاملاً درست است. دانش درباره نحوه انجام کاری، مربوط به مهارتهای مختلف است. برای مثال میتوانید انبوهی از وقایع و حقایق را برای یادگیری مهارت شنا کنار هم بگذارید، اما با این حال ندانید که چگونه باید شنا کنید!
ما درباره «علم به واقعیت» (مانند لندن پایتخت انگلیس است) و «علم به چگونگی و نحوه کار چیزها» (مانند نحوه دوچرخهسواری) صحبت کردیم اما «شناخت چیزها» (Things) مورد دیگری است. آن را چطور تعریف میکنید؟
«علم به چیزها» مانند شناخت مکانها، شناخت افرادی که ما هر دو، او را میشناسیم و شناخت احساس خاص است.
در برخی از زبانها، مانند آلمانی، برای انواع مختلف دانستن (Knowing) کلمات مختلفی وجود دارد. برای مثال، واژه Wissen به معنای «دانستن امر واقع» و Kennen به معنای «شناخت فردی» یا «شناخت چیزی» است. در زبانهای دیگر آیا این تمایز وجود دارد؟
در زبانهایی مانند فرانسوی و بلغاری نیز همین مورد وجود دارد.
کمی درباره «شناخت دیگران» صحبت کنیم. آیا شما مرا میشناسید؟
من شما را نمیشناسم. تازه امروز شما را ملاقات کردهام.
پس اگر اکنون این اتاق را ترک کنید و کسی از شما بپرسد آیا دیوید ادموندز را میشناسید، میگویید: «خیر»؟
از امروز به بعد، اگر کسی این سؤال را از من بپرسد، میگویم من او را فقط یکبار ملاقات کردم که تلویحاً به این معنی است که ما در حال «بسط شناخت نسبت به یکدیگر» هستیم، ولی هنوز یکدیگر را نمیشناسیم چرا که هسته اصلی «شناخت فرد» با این فرض شکل میگیرد که «شما چندین بار یکدیگر را ملاقات کردهاید و با آن شخص به رابطه متقابل رسیدهاید.»
اجازه دهید یک مثال بزنم؛ من برای ساخت یک برنامه تلویزیونی، آنقدر روی یک شخصیت خاص تحقیق و مطالعه کردم که احساس میکردم او را میشناسم. چنین «شناختی از دیگری» به چه معنا است؟
اینکه بگویید «حس میکنید او را میشناسید» با اینکه «واقعاً او را بشناسید» دو امر متفاوت است. شما گفتید: من «حس میکنم» که او را میشناسم، نگفتید: «من حقیقتاً او را میشناسم». نکته جالب اینجا است که نمیتوانید کسی را که فوت کرده، بشناسید. اگر دوستی داشته باشید که از دنیا رفته باشد، نمیگویید: «من او را میشناسم»، بلکه میگویید: «من او را میشناختم». بنابراین، شناخت او را در قلمروی «دانستههای گذشته» خود میگذارید.
این فرآیند، گویای این حقیقت است که شناخت میان فردی یا شناخت فرد، برآمده از نوعی رابطه است که با «ملاقات» و «تعاملات مشخص» ایجاد و حفظ میشود.
نظر شما درباره شخصیتهای داستانی یا افسانهای چیست؟ آیا بعد از مطالعه یک داستان میتوانم بگویم که شخصیت مورد نظر را میشناسم و میدانم در چنین شرایطی چه عکسالعملی از خود نشان میدهد؟
منکر نمیشوم که چنین شناختی وجود دارد، اما باز تأکید میکنم که «شناخت فرد» راه دیگری دارد که بسیار مهم است و در این جمله که «من چیزهای زیادی درباره دیوید ادموندز میدانم، اما حقیقتاً او را نمیشناسم، زیرا تازه همدیگر را ملاقات کردهایم» منعکس میشود. یا در جمله گذشته «بیست سال پیش، او را میشناختم» این گونه نمود میکند که ما در آن زمان مشخص آن «رابطه معین» را داشتیم.
بنابراین، وقتی کسی مانند هرکول پوارو را میشناسید، خیلی چیزها را درباره او میدانید، اما نسبت به او همانطور که همسر، مادر، دوستان و همکاران خود را میشناسید، شناخت ندارید.
آیا میتوانم مدعی باشم که شخصیتی را میشناسم در حالی که او هیچ شناختی از من ندارد. یا اینکه «شناخت دیگری» الزاماً باید «دوطرفه» و «تعاملی» باشد؟
زمانی که درباره «کنشی بودن روابط» صحبت میکنیم، اغلب به این معنا است که در مواجهه با دیگران و ارتباط و تعاملهای دوطرفه، چیزی در دانش ما ارتقا مییابد که دقیقاً همان «شناخت از دیگری» است.
درواقع شما بر این باورید که برای شناخت یک فرد، ذهن دو طرف باید جایی با هم تلاقی داشته باشد؟
دقیقاً. همه ما بخوبی درک میکنیم که منظور از شناخت و تقارن آن چیست. من وقتی بحث «تقارن روابط» را در میان فیلسوفان به میان میکشم، آنان فوراً مثالهایی را طرح میکنند که این جمله را نقض کند. برای مثال میگویند: «من فردی را میشناسم با اینکه او مرا اصلاً نمیشناسد.»
اما در پاسخ میگویم: «آیا اینطور نیست که وقتی با کسی ملاقات میکنیم، اتفاق مهمی رخ میدهد که رابطهمان را توسعه میبخشد؟» بنابراین پایه شناخت بیشک «رابطه» و «تعامل» است.به نظر من، شناخت یک فرد فقط با بیان اینکه «من او را (بخوبی) میشناسم»، اثبات نمیشود.
به نظر میرسد که شناخت افراد شرط لازم برای ایجاد روابطی مانند دوستی، عشق و همکاری است که به زندگی ما معنی میدهد. آیا دوستی با کسی که او را نمیشناسید، معنی دارد؟ آیا منطقی است که بدون شناخت کسی، با او وارد رابطه عاشقانه شوید؟ بنابراین، درک طرف مقابل بهعنوان یک انسان و برعکس، پایه روابط میان فردی است.بنابراین گاهی ما کلمه «شناختن» را بهکار میبریم بدون اینکه واقعاً این شناخت اتفاق افتاده باشد.
آیا این فرآیند «قابلیت پیشبینی» دارد؟ به این معنا که زمانی میتوانم مدعی باشم که شما را میشناسم که بدانم در شرایط خاص چه عکسالعملی از خود نشان میدهید؟
به نظرم این بخش، اصل و پایه یک «شناخت» را شکل میدهد یعنی، «قدرت پیشبینی» پیامد شناخت طرف مقابل است اما نکته قابل توجه این است که چنین موردی میتواند درباره فردی که تا به حال ملاقات نکردهاید نیز اتفاق بیفتد. برای مثال، شخصیت اوایل قرن بیستم که دربارهاش مطالعه کردید را میتوانید پیشبینی کنید که اگر عصبانی، شاد یا مضطرب شود، چه رفتاری نشان خواهد داد. بنابراین از این مثال میخواهم این نتیجه را بگیرم که «پیشبینی» پیامد رابطه میان فردی است، اما مساوی با آن نیست.
آیا تفاوت اصلی میان شناختن یک فرد و دانستن یک حقیقت، «چند ذهنیتی بودن» آن است؟
تا حدی «چند ذهنیتی» است، اما به نظرم یک «رابطه میان فردی» کاملاً شناختی (Cognitive) نیست. علم به حقیقت (Truth) نوعی حصول شناختی است. در حالی که رابطه میان فردی تا حدی غیرشناختی است.
معتقدم در شناخت بین فردی، بهعنوان اساس، روابطی مانند دوستی و عشق «رابطه احساسی» و «رابطه اجتماعی» لازم و ضروری است. رابطه نزدیک دو نفر حقایقی واقعی را روشن میکند، اما شناخت به آن ختم نمیشود. به این معنا که رابطه نزدیک دو نفر به معنای شناخت حقیقی نیست.
دستهبندی از شناخت طرف مقابل چرا باید برای ما مهم باشد؟
پرسش دانشمندان حوزه «دانش شناخت» (epistemology) این است که یک رابطه در چه اشکالی میتواند ظاهر شود؟ همه انسانها تمایل به دانستن دارند. جستوجوی دانش در زندگی انسانها نقش ویژهای داشته است و در درک جهان پیرامون به ما کمک میکند.
جالب است که مردم بر این باورند تجربهشان در عمل یا واقعیت متفاوت است زیرا هر کس، رابطه متفاوتی را با دنیا میطلبد و اساس آن «شناخت درست از خود» است اما با تحلیلگران دانش شناخت وقتی از «شناخت بین فردی» و تفاوت آن با «شناخت چیزها و وقایع» صحبت میکنیم، در حقیقت به جنبههای دیگری از انسانها و روابط آنان با دنیا تأکید داریم.
هسته اصلی «شناخت فرد» با این فرض شکل میگیرد که «شما چندین بار یکدیگر را ملاقات کردهاید و با آن شخص به رابطه متقابل رسیدهاید.» این فرآیند، گویای این حقیقت است که شناخت فرد، برآمده از نوعی رابطه است که با «ملاقات» و «تعاملات مشخص» ایجاد و حفظ میشود. به همین دلیل است که اگر دوستی داشته باشید که از دنیا رفته باشد، نمیگویید: «من او را میشناسم»، بلکه میگویید: «من او را میشناختم». یعنی شناخت او را در قلمروی «دانستههای گذشته» خود میگذارید.
شناخت یک فرد فقط با بیان اینکه «من او را (بخوبی) میشناسم»، اثبات نمیشود. گاهی ما کلمه «شناختن» را بهکار میبریم بدون اینکه واقعاً این شناخت اتفاق افتاده باشد. در شناخت بین فردی، رابطه احساسی و رابطه اجتماعی ضروری است اما شناخت به آن ختم نمیشود، یعنی رابطه نزدیک دو نفر به معنای شناخت حقیقی نیست.
فرزانه اسکندریان
- 15
- 3