ما يک همسايه عجيب داريم، به گمانم همه ما يک همسايه عجيب داريم. احتمالا خود ما هم بالاخره براي يکي عجيب هستيم. بگذريم. اين همسايه ما کلا انگار با شادي و خوشي اختلاف نظر دارد. مثلا کافياست شما بگوييد: «چه هواي خوبي» او بلافاصله ميگويد: «نه، آن ابرها را ببینيد! چند ساعت بعد هوا خراب ميشود!»
او شادي را براي خودش هم برنميتابد؛ مثلا يکبار به او گفتيم: «اين ماشين نويي که خريدهاي چه زيباست» و او در پاسخ ما گفت: «نه اصلا! اتفاقا لاستيکهايش صاف است و سيلندرش ترک دارد و موتورش ريپ ميزند...» چند ايراد تخصصي هم گفت که من از آنها سردرنياوردم.
اين همسايه ما، مرا به ياد داستان حشمت معينالبُکا و همسرش مياندازد. اين جناب حشمت از اولش فقط اسمش حشمت بود اما سرنوشتش لقب معينالبکا را برازنده او کرد. او يک فروشنده دورهگرد بود، بيشتر از آنکه فروشنده بودنش شهرت داشته باشد، اخلاقش شهرت داشت. او يک ناله سرگردان بود. کلا جلوي او از خوشي نميشد حرف زد.
کسي جرأت نداشت از خوشياش بگويد زيرا او يک دليل موجه ميآورد که آن خوشي اصالت ندارد. طرف از خريد باغي مصفا ميگفت، حشمت از خطرات مار و عقرب در باغ ميگفت. يکي از پربار بودن محصولش ميگفت، حشمت از ترس چشمخوردن ميگفت.
معمولا حشمت لباس نو نميخريد اما اگر هم ميخريد کسي جرأت نداشت به او تبريک بگويد زيرا او چندساعتي توضيح ميداد که لباسش به دردنخور، ارزان و بنجل است. حشمت سمبل غمگينکردن ديگران بود. حشمت اگر حالا زنده بود بيگمان به زبان امروزيها آنتيهَپي بود.
چند سالي که گذشت مردم روستا ديدند که حشمت شده است منبع انرژي منفي و غم. تصميم گرفتند که کمر همت ببندند و او را تغيير دهند. پس از چند ساعت مشورت به نتيجه رسيدند که بايد آنقدر او را غرق شادي کنند که شادي در وجودش رسوخ کند. گشتند و گشتند و زيباترين و شادترين دختر آن حوالي را براي ازدواج با حشمت انتخاب کردند.
ليليخانم برخلاف حشمت، به شادي و مثبتانديشي معروف بود. در خاطرات زندگي او آمده است يکبار که مزرعه يکي از روستاييان آتش گرفت او به آنجا رفت و با خوشحالي به صاحب مزرعه تبريک گفت که « چه آتش زيبايي شکل گرفته است! آسمان هم با دود جذابتر شده است!
حالا خدا را شکر که موهايت ريزش ندارد!» خلاصه اين ليليخانم از شدت مثبتبودن روي اعصاب همگان بود. مردم روستا با خودشان گفتند فقط ليليخانم با اين ويژگيها ميتواند حشمت را تغيير دهد. ليليخانم هم بهدليل نجات مردم از غمافشانيهاي حشمت و خلاص کردن آنها از آن همه انرژي منفي و همچنين قد بلند حشمت (انگار تنها ويژگي مثبتش) تن به ازدواج با حشمت داد.
مردم روستا تصميم گرفتند همه دست به دست هم بدهند و يک عروسي درخور براي حشمت بگيرند تا شادي را باور کند. حشمت هم نميتوانست از اين موهبت چشمپوشي کند اما غرهاي ريزي از جمله «نکند بدبخت شوم»، «نکند همسرم مرا در خواب خفه کند»، «نکند همهاش فريب باشد» ميزد اما خيلي زود مراسم عروسي برپا شد.
مردم روستا خوشحال بودند که با خوشبختي حشمت، او دست از ناله برميدارد. خلاصه عروسي برپا شد و حشمت و ليليخانم به ماه عسل رفتند. از ماه عسل که برگشتند مردم شهر براي عرض تبريک به خانه آنها رفتند. همين که شروع به تبريکگفتن کردند حشمت گفت: «البته خوشبختي مشخص نيست، من شخصيت خود را به عنوان يک خوشبخت باور نميکنم. شايد همين فردا بدبخت شدم!»
مردم روستا که از حشمت انتظاري بيش از اين نداشتند با روي گشاده به ليليخانم تبريک ويژه گفتند و ليليخانم با غمي پنهان در چشمانش گفت: «چه تبريکي برادر من! خواهر من! اين که زندگي نيست! همين حشمت اگه دست بزن داشت چه؟!» ليليخانم اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: «ترجيح ميدهم خودم را بکشم تا اين زندگي پر از درد و بدبختي را تحمل نکنم! زندگي يک بدبختي بيپايان است!» از آن پس مردم روستا، حشمت را، حشمت معينالبکا ناميدند.
مرتضي رويتوند
- 11
- 5











































