حتما شما هم ماجراى دخترى را كه بدون كنكور و ثبتنام در دانشگاه درس مىخواند شنيدهايد. ما كه آخر نفهميدم دقيق چه اتفاقى رخ داد اما ماجرايى كه قرار است براى شما تعريف كنم، مسالهاى فراملى است كه مربوط به بنده حقير است که دوماه پيش در لندن اتفاق افتاد.
ابتدا بايد توضيح بدهم كه بنده با پولهاى عيدىام كه از عنفوان كودكى خوندلها خوردهام تا آنها را به دست بياورم، به لندن رفتم و اينكه بعضىها ادعا دارند با پول خانواده مهاجرت كردهام شايعهاى بيش نيست. اصولا خانواده من عبارت «خواستن، توانستن است» را وجه ديگرى به آن بخشيد.
مثلا پارسال برادرم يهويى هوس مهاجرت به كانادا كرد، اما از آنجايى كه پدرم اذعان داشت كانادا اخيرا اسمش بد دررفته و ضمنا با اين همه ادعا كه هر آدمى را در خود جاى داده است اما توانايى نگهدارى از زبالههاى خود را ندارد و آنها را به برخي كشورهاى آسيايى مىفرستد، و بهخاطر تعصب پدرم به محيط زيست، او را به تايلند فرستاد. بگذريم.
داستان من وقتى جالب مىشود كه بفهميد هنگام ورود به لندن هيچگونه توانايى در هيچزمينهاى نداشتم. زبان هم در حدى بلد بودم كه در جواب به سوال:
«?where are you from»
جواب مىدادم: «Thanks»
و وقتى متوجه نمىشدند و مىگفتند: «?What»
من كه فكر مىكردم آنها هم با من چاقسلامتى مىكنند، با آميختهاى از فارسى و انگليسى جواب مىدادم: «قربانت، سلامت باشى! Thank you»
بالاخره با اين حجم از توانايى تصميم گرفتم دست به كار عجيبى بزنم و با كمى زدوبند، طورى در يكى از بانكهاى لندن استخدام شدم كه خودم هم نفهميدم چطور به اين راحتى صاحب شغل شدم!
بعد از مدتى كه کار برايم کسلکننده شده بود، تصميم گرفتم دست به دزدى و اختلاس بزنم. شنيده بودم مقابل خارجىها هركارى انجام دهيد ولى بعد از آن كار لبخند مليحى تحويل آنها بدهيد، كلا نظرشان را به خودتان جلب مىكنيد. من هم بعد از هر اختلاسى رو به تمام كاركنان بانك لبخند مىزدم و آنها هم با گشادهرويى جواب مىدادند!
هفته بعد با پارتىبازى براى دوستانم وامهاي بانكى جور مىكردم و باز لبخند مىزدم.
دو روز بعد به صورت شبكهاى آدمهاى بىسواد استخدام مىكردم و لبخند مىزدم.
حتى يك روز از شدت بيكارى موبايل رئيس بانك را هك كردم و باز هم لبخند مىزدم.
بالاخره از يکجايى به بعد فهميدند اين «لبخندها» كمكم دارد باعث اخراج، درد، اشك و ناله خودشان مىشود و من لو رفتم.
اما اين خارجىها كه الكى اجازه نمىدهند چنين «جواهرى در بانك» را از دست بدهند. حدود هزار جلسه از من بازجويى كردند تا چموخم كار را بفهمند كه چطور اين كار را انجام دادم. قضيه وقتى جالب مىشود كه بفهميد در اين هزار جلسه، ۹۹۹تاى آن درباره اين مساله بود كه:« چه كسى به تو گفته با يك لبخند مىتونى كل سيستم بانك يك كشور رو نابود كنى؟»
خدا اين افراد را نبخشد كه چنين كليشههاى واهى را درباره خارجىها شايع مىكنند!
صاحب شجاعی
- 11
- 6