
مرضیه وفامهر پس از سالها دوری از بازیگری، دوماهی است که با تئاتر «شب دشنه های بلند»، به کارگردانی علی شمس، به عرصه بازیگری بازگشته و اینبار تئاتر، محل رجعت اوست. با او به بهانه این تئاتر و نقش متفاوتی که در آن ایفا کرده گفتوگو کردیم.
پس از سالها دوری از بازیگری، با «شب دشنههای بلند» به صحنه آمدید. پس از دوران ممنوعالکاری چرا مدتی از بازیگری فاصله گرفتید؟
نیمه اسفند ۹۵ به من اعلام شد که ممنوعیت از کارم برداشته شده. البته من چهار سال به طور مداوم پیگیری و تلاش کردم تا این ممنوعیت برداشته شود. کارهای موازی دارم. مینویسم. فرصتی دست بدهد فیلم میسازم و خب میان اینها تئاتر یک عشق باشکوه است. باید ببینم کی فرصت و امکان چهکاری پیش میآید؛ کارهایی که با ذهنیت من تا حدودی نزدیک باشد، حتی اگر نعلبهنعل منطبق نباشد. تئاتری که دوست دارم همیشه نیست و فیلمی که دوست دارم همینطور.
شاخصه «شب دشنههای بلند» برای شما چه بود که تصمیم به ایفای نقش در آن گرفتید؟
اول اینکه متن سرپا و قرصی دارد با مضمونی تازه که از مدهای تئاتری رایج این روزها پیروی نمیکند و نیاز به مخاطب هوشمند دارد، نه مخاطب سطحی. دوم اینکه نویسنده و کارگردان کوشایش، علی شمس، برای رسیدن به همین نقطهای که ایستاده بسیار وقت و انرژی گذاشته. مطالعه و پیگیری کرده که علاقه و تلاشش قابلتوجه است.
او یک محقق فرهنگی جدی است. سوم اینکه شخصیتی که بازی میکنم یک هدفمندی و سروشکل و قدرت درونی دارد و قرار است با یک ارتباط دیالکتیکی در برابر ذهن مجددهای خوشکوشنما بایستد. بخش بزرگی از مخاطبان روی صندلی در درونشان یک مجدد خوشکوش دارند و خود من و علی شمس هم داریم.
حالا من نقش آن بخش از علی شمس را بازی میکنم که میخواهد خودش و جامعهاش و مجدد خوشکوش درون متنش را برای رسیدن به نگرشی پیشروتر روشن کند. خب این باور مرضیه وفامهر هم هست که دوست دارم هم خودم و هم مخاطب را روشن کنم.
خلاصه جالب است دیگر. دوست داشتم. البته در متن، علی شمس نمیتواند حتی ذرهای مجدد خوشکوش را روشن و متحول کند که نشان از ناامیدی نویسنده دارد. انجماد ذهنی او بیش از اینهاست. مجدد آرزو دارد روزی قدرت که دستش افتاد، آدمهای پیشرو کارگاه نمایش را به رگبار ببندد.
خواب و نهایت توانایی او یک متن درهموبرهمی است که هگل و فلسفه فرانکفورتی را میچسباند به یک افسانه دکامرونی که در آخر چیزی هم دستگیر نمیشود. کلی کلمه قلمبهسلمبه را به عمق نیم میلیمتر سر هم میکند و با ریتم ششوهشت به خورد مخاطب میدهد؛ مثل بسیاری از تئاترهای پرفروش امروز.
این نمایش دوپاره است؛ بخشی که روایت بدنه را تشکیل میدهد و بخشی در دل آن که کمدیا دلارته است و با بخش اول فاصله زیادی دارد. این دوپارگی حین تمرینات چطور مدیریت میشد؟
به نظر من نمایش دوپاره نیست و یک تن واحد است که از سه صحنه تشکیل شده است؛ صحنه اول حلول علی شمس در تن گلاره و طرح مسئله ذهنیاش با مجدد. بخش دوم متن مجدد که نهایت ذوق و سلیقهاش است و آن چیزی است که ادعایش را دارد؛ نمایشی با زبان و شیوه موردنظرش و بخش سوم بیدارشدن مجدد بدون هیچ تغییر در ساختار ذهنیاش. مجدد همان مجدد است.
به گمان من بخش سوم نشان از ناامیدی نویسنده برای رشد و تغییر مخاطب دارد. بخش اول و سوم ساعت و تمرین جداگانهای داشتند و بخش دوم هم جدا، چراکه کارگردان اصرارش بر این بود بخش اول بهلحاظ بازیگری واقعگرا و دور از فانتزی باشد تا بحث درونی و دیالکتیک دو آدم روبهروی هم که مجدد و علی شمس است به مخاطب دقیق منتقل شود، اما بخش دوم فانتزی و غلوآمیز بازی شود.
تجربه همکاری با این گروه و مشخصا علی شمس برای شما چطور بود؟
برای من هر لحظهای که از زندگی در گذر است تجربه است و تکرار نیست. توضیح هر لحظهای که میگذرد یک کتاب است که باز هم نمیتواند مشمول همه آن لحظه باشد. کار با این گروه نیز چنین بود؛ خیلی آموزنده و رشددهنده. تکتک بچههای گروه را نظاره کردم و از تکتک آنها یاد گرفتم.
اصلا من تابهحال لحظهای نداشتهام و کسی را ندیدهام که از او چیزی یاد نگرفته باشم. علی شمس اما به دلیل نویسنده و کارگردانبودنش و اینکه من ذهن او را روی صحنه اجرا میکنم، رابطه تنگاتنگی با من داشت. من قدردان همه گروه، بهویژه علی شمس هستم؛ برای تمام درسهایی که گرفتم.
و حرف آخر؟
روزهای غریبی را پشتسر گذاشتهام و هرکسی که روزگار غریبی پشتسر میگذارد بهتر است از غربتش حرف نزند و تنگاتنگ دل بدهد به قربتها. بهتر آنکه چشمچشم کند غریبهای برسد و قرابت بشود یک تئاتر یا فیلم یا هر کاری که روشنیبخش باشد و امن و آسایش بیاورد. من اما اگر چشمچشم کنم و چشمم سیاهی برود و کسی از راه نرسد، برای چشمروشنی خیره به سفیدی کاغذ میشوم. با نوشتن خوشبخت میشوم. اینجوری است اوقات من در باکسی یا در بیکسی.
عسل عباسیان
- 16
- 4