چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
۰۷:۲۱ - ۰۷ بهمن ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۱۱۰۱۶۳۸
فستیوال ها و جشنواره های هنری

گفتگو با تعدادی از نوجوانان کانون اصلاح و تربیت که تئاترشان به جشنواره تئاتر فجر رسید

بازیگری زیر سایه حبس

تئاتر,اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,جشنواره

هشت خط باریک قرمز. هشت نفر از ١٥٠نفر. هشت نوجوان «کانونی» که هیچ وقت پا گذاشتن در صحنه تئاتر به خواب آشفته‌شان هم نمی‌رسید، چه برسد به جشنواره تئاتر فجر، آن هم دو اجرا، آن هم در گالری محسن.

«علی»، «معین باباخانلو»، «علی»، «علی»، «میلاد»، «محمدرضا»، «مهدی» و «محمد» قرار بود ساعت ١٢ برسند؛ ساعت سه رسیدند. آنها را از شهر زیبا، آن‌جا که نام ساختمان معروفش «کانون اصلاح و تربیت» است، برده بودند در شهر کمی بچرخانند تا دلشان باز شود و بعد در ظهر سرد چهارشنبه، مینی‌بوس به گالری محسن در خیابان ظفر رسید تا هشت نوجوانی را پیاده کند که از ٢٠٠ فقره خفت‌گیری در پرونده‌شان داشتند تا تجاوز و قتل و مشارکت در قتل.

 

«علی»، «معین»، «علی»، «علی»، «میلاد»، «محمدرضا»، «مهدی» و «محمد» حالا سه ماه است که با «فرزاد خوشدست» و «توماج دانش بهزادی» و «یاسر خاسب» آشنا شده‌اند؛ سه کارگردانی که یکی‌شان دارد از آنها برای شبکه سه مستند اجتماعی می‌سازد، یکی‌شان با آنها تئاتر «خط باریک قرمز» را با نمايشنامه‌اي نوشته «كامليا غزلي» کار کرده تا پلان آخر مستند «فرزاد خوشدست» باشد و یکی‌شان با آنها تمرین حرکات بدن کرده است.

 

چهارشنبه‌ای که گذشت، گالری محسن یک روز متفاوت گذراند؛ یک روز با یک اجرای متفاوت که در دو نوبت بود و بازیگرانش هشت نوجوانی بودند که در سایه حبس و حتی اعدام آمده بودند تا از اشتباهاتشان این بار در یک‌قالب جدید بگویند؛ چشم در چشم بازیگران و چند فوتبالیست و خبرنگارانی که اجرایشان را با شوق به تماشا نشستند و اینها جمله‌هایی بود که از زبان این هشت نفر با نقاب‌هایی سفید روی صورت‌هایشان در تئاتر به گوش رسید.

 

من گل خوردم؛ من هیچ‌وقت نتوانستم گل بزنم چون توپی جلوی پایم نبود، اگر هم بود، کفش پایم نبود، اگر هم کفش پایم بود، زمین خاکی بود.

 

با صدای بلند می‌گویم که من اشتباه کردم ولی می‌خواهم بخشیده شوم تا این بار سنگین را که مثل موتور ١٠٠٠ است، زیر زمین خاک کنم. می‌خواهم یکی بشوم مثل شما، با هم برویم تئاتر ببینیم، به جای بودن پشت میله‌ها.دلم می‌خواهد پدر و مادرم را ببینم که دستم را گرفته‌اند و می‌خواهند من را از روی این خط رد کنند تا برسم به آزادی.

 

چشم‌هایم را باز می‌کنم، باز هم یک مشت خط عمودی جلوی چشم‌هایم است که یادم می‌اندازد هنوز توی قفسم. یک قفس که فقط یک کلید دارد و آن هم معلوم نیست دست چه کسی است؛ دست من است؟ دست شماست؟

دلم می‌خواست یک غلط‌گیر بود تا با آن همه اشتباهاتم را پاک می‌کردم و می‌شدم یکی مثل شما و به هرکدامتان یک غلط‌گیر می‌دادم تا خط‌های قرمز را پاک کنید.

 

 

علی؛ منتظر برگزاری دادگاه و حالا در انتظار حبس طولانی

«علی» و «امیرحسین» هم‌خرج بودند. امیرحسین؛ او که وقتی بچه‌های کانون می‌خواستند اذیتش کنند، «ستایش» صدایش می‌کردند. ستایش؛ کودک ٦ ساله افغانستانی بود که امیرحسین او را کشت و بعد همین دو هفته پیش اعدام شد.

 

«علی»، «امیرحسین» را «ستایش» صدا نمی‌کرد. آنها آن مدت قبل از اعدام جیبشان یکی بود و خرجشان یکی و آن روز که امیرحسین را بردند برای اعدام روز سختی بود. همه استرس داشتند ببینند چه می‌شود و امید ته دلشان بود برای نجات او که روزهای آخر با این‌که همیشه قصاص را حق خودش دانسته بود ولی دلش بیشتر به زندگی بود تا مرگ. «روزهای آخر برده بودندش رجایی‌شهر، از آن‌جا زنگ می‌زد به آقای قربانی در کانون، یکی دوبار هم من گوشی را گرفتم باهاش صحبت کردم. بعدش دیگر در روزنامه زدند که امیرحسین فردا اعدام می‌شود.»

 

«علی» امیرحسین را درک می‌کرده؛ «چون زندانی را باید درک کرد. نمی‌شود گفت چون زندانی است پس هر چی دلت می‌خواهد می‌توانی به او بگویی؛ بالاخره خطایی کرده آمده زندان.»

 

 «علی» حق «امیرحسین» را اعدام می‌دانست، با همه رفاقتی که با هم داشتند. همه آن مدتی که با او در کانون رفاقت کرد، به این فکر می‌کرد که اگر کسی خواهر ٦ ساله او را با آن وضع کشته و خاکش کرده بود، او را می‌بخشید؟ «نه، قصاص حقش بود.»

 

علی را اولش برده بودند زندان تهران بزرگ؛ جایی در ١٢کیلومتری جاده قدیم تهران- قم، خروجی حسن‌آباد، جاده چرم‌شهر. با این‌که سن و سالش کم بود، معلوم نشد چرا او را آن‌جا برده‌اند. پنج ماه که گذشت، آمد بیرون و در کانون اصلاح و تربیت به او اتاق دادند. «کانون» و اتاق‌هایش و آدم‌هایش و مدیرانش برای او آشنا بودند، راحت‌تر هم؛ قبل از این علی سه بار «افتاده بود کانون»، سر دعوا و حالا چهارمین‌بار است که آن‌جا شب را روز می‌کند و روز را شب.

علی زیاد دعوا می‌کند، این را مادرش زن لاغراندام سبزه‌ای که تورفتگی صورتش نشان سال‌هاست، هم تأیید می‌کند. «علی دعوایی است». حالا هم که اجرا تمام شده و او آمده تا پسرش را در آغوش بگیرد و آفرین بگوید، علی از دعواهایش می‌گوید که او را غیر از بار آخر، انداخت کانون؛ داستان بار آخر اما فرق می‌کرد. بار آخر سر اتهام دزدی او را دستگیر کردند و حالا ١٩٠ فقره خفت‌گیری در پرونده‌اش است و یک مورد آدم‌ربایی. «بارهای قبل همه‌اش سر دعوا بود، آن هم به خاطر خواهرم. کسی اگر به خواهرم نگاه می‌کرد او را می‌زدم.»

 

داستان آدم‌ربایی چه بود؟ پاسخ چندان طولانی نیست؛ این‌بار هم بر سر آنچه او «ناموس» می‌داند. «موضوعش شخصی بود؛ طرف فحش ناموسی داده بود. او را انداختم در صندوق عقب ماشین، بردمش در بیابان و یک حرکت ناجور با او کردم. بعدش رفت شکایت کرد. یک‌سال‌ونیم دنبالم بودند سر این ماجرا، بعد که سر دزدی گیر کردم، او هم از بچه‌های محل فهمید و شکایت کرد. بعد بقیه کارهایی هم که کرده بودم یکی‌یکی رو آمد و خورد ته پرونده‌ام. مهم این است که کانون من را کمی عوض کرده، از وقتی تئاتر کار می‌کنم به آینده امید دارم.»

 

معلوم نیست علی چقدر باید در کانون باشد، او هنوز حکم ندارد و تاریخ اعزامش افتاده هفت ماه دیگر، یعنی ‌سال بعد. کلمه او برای توصیف آنچه تا هفت ماه دیگر در راه است، «بلاتکلیفی» است. «اصلا شاید زندان است و بلاتکلیفی‌اش.»

 

زندان برای علی، در ١٨‌سال عمری که کرده، خانه دومش شده. جایی که توصیف‌کردنش در یک جمله، سخت نیست که دم دست است و آسان. «جای بدی است.» و چرا بد؟ کانون که مثل زندان، آن‌قدرها هم جدی نیست. «زندان، زندان است؛ چهاردیواری، چهاردیواری است. فرقی نمی‌کند فشافویه باشد یا کانون. آبجی شما یک روز خودت را در اتاقت حبس کن، ببین چه می‌شود. یک روز در اتاقت باش و در را قفل کن، ببینم می‌توانی طاقت بیاوری؟ از صدها بازداشتگاه و آگاهی و کتک‌خوردن بدتر است.»

 

علی قبل از دادگاهش، برای خودش حکم بریده؛ یعنی اگر برای «لواط» و آدم‌ربایی اعدامش هم نکنند، برای بقیه فقره‌ها ١٥‌سال زندان روی شاخش است. «حالا بی‌ادبی است ولی سر همان لواط به همین راحتی‌ها من را ول نمی‌کنند.»

 

پروانه خانم، مادرعلی همه اینها را از اختلافی می‌داند که علی و ناپدری‌اش دارند؛ اختلافی که باعث شد ناپدری، علی را سر سیاهی زمستان از خانه بیرون کند و او مجبور باشد شب‌ها را در پارک بخوابد؛ سراغ خلاف‌رفتن هم از همان پارک خوابی‌ها شروع شد. پروانه خانم پرستار خانگی است و سه فرزند دارد، دو تا از آنها از شوهر اولش است که یک روز بی‌خبر آنها را رها کرد و رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد. بعد ازدواج مجدد کرد و یک پسر هم از شوهر دومش دارد. «علی تا دوم راهنمایی بیشتر مدرسه نرفت. همه بدبختی‌های علی به خاطر این است که علی و ناپدری‌اش با هم سازش ندارند. یک‌ساعت با هم نمی‌توانند یک‌جا بمانند.» از وقتی علی از خانه بیرون انداخته شد، مادرش تا می‌توانست کمکش کرد ولی باز هم این جلوی او را نگرفت برای خلاف‌نکردن. پروانه خانم و شوهرش حالا هرچه دعوا می‌کنند، سر علی است و او مانده بین پسرش و پدر فرزندش چه کند.

 

علی؛ با ٨ماه حبس و حالا بازیگر تئاتر

«علی» گفت همیشه دلش می‌خواسته از این گوشی‌های همراه داشته باشد که رویشان یک سیب گاز زده است. این از نخستین جمله‌هایی بود که نقشش در اجرای «خط باریک قرمز» با آن شروع شد.

 

علی ١٨ساله است و ٨ماه می‌شود که در کانون است؛ باز هم سر «ناموس». آن روز علی با یک مامور کلانتری دعوایش می‌شود، به دلیل آنچه توهین او به نامزدش می‌داند؛ نامزدی که به «خاطرش» افتاد زندان و چندوقت که گذشت، او را رها کرد. «مامور باتوم را که کشید، آن را از دستش گرفتم و زدمش. دیه‌اش هم را دادم و رضایت گرفتم ولی هنوز کانونم. گفته‌اند ١١بهمن آزاد می‌شوم. ان‌شاءالله.»

 

جمله «علی» از کانون، با کلمه «قفس» پیوند خورده؛ «هرجور جایی که باشد، حتی اگر جای خوبی هم باشد، مهم این است که در قفسی. کانون جایی است که بچه‌ها را نگه می‌دارند و از زندان بهتر است.»

 

میلاد؛ مشارکت در قتل و منتظر بازگشت به خانه

میلاد «قتلی» است. او و دوستش یک نفر را کشتند و بعد گیر افتادند. میلاد ١٧ ساله بود و دوستش ٢٢ سال. میلاد را به کانون بردند و دوستش را زندان بزرگ تهران. «معصومه» خانم نمی خواهد بگوید ماجرا دقیقا چه بود. او آمده تا اجرای تئاتر میلاد را ببیند که این چند وقت تعریفش را شنیده بود. گروه تئاتر همین چند وقت پیش به خانه او رفتند تا برای اجرای میلاد رضایت بگیرند؛ به خانه ٤٠ متری او در رباط کریم که اجاره اش را از تمیز کردن راه پله های آپارتمان‌ها درمی آورد.

 

معصومه خانم در روستای عشاق ملایر زندگی می‌کرد که این اتفاق افتاد. بعد از دستگیری میلاد او را به تهران آوردند و برای همین هم آنها، بدون پدر خانواده که چندسال پیش مرده بود به رباط کریم آمدند تا نزدیک میلاد باشند. او سه بچه دارد؛ «میلاد و حسن و خاطره».

 

   دیگر ازدواج نکردید؟

نه، دیگر کی با من ازدواج می کند با سه تا بچه. مثلا شما مرد، می آیی من را با سه تا بچه بگیری؟ سنم هم که بالا رفته است، با کدام شکل و شمایل ا

 

 هرماه از نظافت خانه ها چقدر برای شما می ماند؟

٢٠٠ تومان. آن هم اگر بماند. الان ریه ام خراب شده و نمی توانم درست کار کنم.

 

  از وقتی میلاد تئاتر کار می کند، حال و اوضاعش چطور است؟

وضعیتش خوب است. خوشحال است که تئاتر بازی می کند. خودم از این موضوع خیلی خوشحالم. اینکه آدم حسابش کرده اند و حالا دارد چیزی یاد می گیرد. این بچه  پدرش را بالای سرش ندید، بچه ای که بابا نداشته باشد از این بهتر می شود؟ هیچ وقت هیچکس او را آدم حساب نکرده و حالا انگار دنیا را به من داده اند که آمده تئاتر بازی کند.

 

  هنوز به میلاد حکم نداده اند؟

نه هنوز. من نمی دانم چرا تکلیف ما را معلوم نمی کنند. من یک زن تنها هستم، خرجم را از کجا بیاورم با این ریه مریض؟ فکر من را نمی کنند؟

 

معین؛ با ٥‌ماه حبس و حالا آزاد

 

چرا باید دیگر بروم سراغ خلاف؟

   چون حالا دیگر آزادی.

 

خب باشم. مگر آدم وقتی یک اشتباهی می‌کند، باید باز هم تکرارش کند؟ وقتی بعد اشتباه، اتفاق بد برای آدم می‌افتد، همان می‌شود تجربه.

 

  یعنی آن ٥ماهی که کانون بودی، برایت تجربه شد که دیگر سراغ خلاف نروی؟

بله. چون اگر سری بعد گیر کنم، شاید جای بدتر هم بروم. زندان فرق می‌کند، مثل کانون نیست. آن‌جا آدم ممکن است کارهای بدی بکند. اصلا شاید یک روز آدم آن‌جا آدم هم بکشد.

 

  بین بچه‌های کانون، ترس ویژه‌ای از زندان وجود دارد. درست است؟

هرکس یک‌جوری است. من از زندان بدم می‌آید. حس همه هم بله، بد است. کانون خیلی خوب است. این چندوقت با این‌که آزاد شده‌ام، می‌روم پیش بچه‌ها و اصلا حس نمی‌کنم که دیگر زندانی نیستم.

 

  بیشتر برای تمرین تئاتر می‌رفتی کانون؟

بله. همه تمرین‌هایمان آن‌جا بود. آن‌جا یک اتاق مهارت هست و آن را تبدیل کردند به پلاتو.

 

  تابه‌حال فکر کرده بودی که یک روز تئاتر بازی کنی؟

گاهی بهش فکر کرده بودم. الان توی خودم می‌بینم که بتوانم تئاتر بازی کنم. می‌خواهم حتما این کار را ادامه دهم. این نخستین شروع است. من در گروه عموتوماج می‌مانم.

 

  چندوقت کانون بودی؟

چهارماه.

 

  چرا آن‌جا بودی؟

زورگیری، خفت‌گیری.

 

  کدام محله زندگی می‌کنید؟

محله ما خطرناک است. شهرری.

 

  الان چندساله‌ای؟

١٨سال.

 

  دقیقا کی آزاد شدی؟

برج ٩.

 

  چه شد این بچه‌ها را رها نکردی و باز هم با آنها کار می‌کنی؟

من با این بچه‌ها هم‌درد بودم، هم‌خرج بودم. چطور رهایشان کنم؟ آن‌جا دردهایمان را می‌ریختیم بیرون و همدیگر را دلداری می‌دادیم. الان دوست دارم هرچه زودتر بیایند بیرون و با هم تئاتر کار کنیم.

 

  الان در کانون اعدامی و حبس ابد هم دارید؟

اگر هم داشته باشیم، هنوز بهشان حکم نداده‌اند. الان یک‌نفر هست که ١٢٤کیلو هرویین داشته، ٢٤‌سال حبس دارد ولی فکر کنم چون زیر ١٨‌سال است، ٥‌سال حبس می‌کشد و آزاد می‌شود. برای قتل‌های کانون هم قصاص نمی‌برند. فقط امیرحسین قاتل ستایش را اعدام کردند، آن هم شنیدم از بس عکسش را انداخته‌اند روزنامه و شلوغش کردند، اینطور شده، وگرنه در کل بچه‌ها همه آزاد می‌شوند، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. کانون خیلی با زندان فرق دارد. باشگاه دارد، کلاس دارد. مهارت یاد می‌گیریم و مدرک حرفه‌آموزی می‌گیریم.

 

  یعنی کانون تجربه سختی برایت نبوده است؟

بله آن‌قدر که آن‌جا به من می‌رسیدند، در خانه نمی‌رسند. از این بهتر بگویم؟

 

  از وقتی آزاد شده‌ای، چه کار می‌کنی؟

فروشندگی، آشپزی، کار در فست‌فود.

 

  تا کلاس چندم خوانده‌ای؟

خرداد دیپلمم را می‌گیرم.

 

  چندتا بچه‌اید؟

ما یک قندان داداشیم.

 

و می‌خندد.

گفت‌وگو با توماج دانش‌بهزادی، کارگردان «خط باریک قرمز»

ما در تهران روی بمب ساعتی زندگی می‌کنیم

وقتی فرزاد خوش دست، کارگردان و مستندساز از توماج دانش بهزادی خواست تا به داخل کانون اصلاح و تربیت برود و با نوجوانان آنجا تئاتر کار کند، او تصورش را هم نمی کرد که چه تجربه متفاوتی در انتظارش است؛ او در سه ماهی که آنجا با بچه ها تمرین کرد، با دنیای جدیدی روبه‌رو شد که شوق شناختنش به این زودی از ذهن او نمی رود. دانش بهزادی در روز اجرای «خط باریک قرمز» از این تجربه گفت و گفت اگر حرفش را بخواهد در یک جمله خلاصه کند، آن این است: «بچه های مجرم،محصول خشونتند.»

 

 چه شد رفتید سراغ بچه‌های کانون؟

ببینید ما نزدیک سه ماه است در کانونیم اما خب، چند ماه قبلش من و فرزاد خوشدست که تهیه‌کننده، نویسنده و کارگردان کار است، با هم خیلی گپ می‌زدیم. صحبت می‌کردیم که چطوری این مسیر را طی کنیم. فرزاد یک طرحِ از اول تا آخر داشت و بعد من شروع کردم به کارکردن روی تمرین‌ها که این تمرین‌ها چه ویژگی‌ای باید داشته باشد موقع کار. اتفاقی که افتاد این بود که یک‌سری مطالعاتی که از قبل داشتم را وسیع‌تر کردم.

 

 یعنی دقیقا چی خواندید؟

از «ماکارنکو» شروع کردم. در روسیه ماکارنکو یک روانشناس است و در تئاتر آموزشی کار کرده بود. او برای یک‌سری افراد عین همین بچه‌ها، کانونی درست کرده بود و بچه‌ها را جذب آن کرد.

 

 بچه‌هایی که در سن‌و‌سال کم مرتکب جرم شده بودند؟

دقیقا و تبدیل شدند به یک‌سری روشنفکر، سیاستمدار و مهندس. در همان کمپ زندگی کردند و بعد آنها آزاد هم بودند که بروند و بیایند. این کتاب را خواندم و خیلی به من کمک کرد. بعد شروع کردم به کارکردن روی نمایش‌های خلاق. کار کردم و خواندم. مطالعات روانشناسی از قبل داشتم مخصوصا روی «لاکان» بیشتر زوم کرده بودم و مخصوصا «ژان پیاژه» چون شناخت‌شناسی را از کودکان شروع کرده و تا نوجوانان رفته. مطالعاتم را شروع کردم، با یک جهانِ از پیش تعیین شده قرص و محکم ولی با اضطراب بالا، وارد کانون شدم.

 

 و دیدید که آن‌جا جای دیگری است. تمام نظریه‌ها را کنار گذاشتید و...

اصلا جهان دیگری بود. آن روزی که به کانون رفتم، مخصوصا روزهای دوم و سومی که با ١٦٠ نفر کار عملی را شروع کردم، واقعا سخت‌ترین روز زندگی‌ام بود و شب در خانه یک ساعت زیر دوش آب‌ گرم، روی صندلی فقط نشستم تا آب بخورد بدنم و ماهیچه‌هایم همه باز شود. در روندی که اتفاق افتاد، هدف من کلا از این پروژه این است که آیا هنر، توانایی یا امکان و پتانسیل ایجاد تغییر در دیگری را دارد یا خیر. یعنی ما تئاتر را به‌عنوان یک امر تفریحی ببینیم که برویم در سالن بنشینیم و... وقتی به بخش کاربردی نگاه می‌کنیم، آیا جهان تئاتر این پتانسیل را دارد؟ این بچه‌ها یک ویژگی دارند. آنها کاملا فقیرند. وقتی می‌گویم فقیر؛ وقتی اقتصاد فقیر است، فرهنگ و روابط اجتماعی هم فقیر است.

این چی  در آنها تولید کرده؟

 و ساکن محلات فقیرنشین‌اند و حاشیه‌نشین.

 

بسیار؛ این جمله، جمله مهمی است به نظر من. این تولید فقر در این بچه‌ها، آنها را خشن بار آورده و خشونت برای آنها زبان بقاست.

 

 با این‌که نخستین‌باری بود که با این‌جور بچه‌ها و با این تجربه روبه‌رو بودید، وقتی که رفتید، قضاوت‌ها را درباره آنها سریع کنار گذاشتید. یعنی این قضیه را ماحصل یک‌سری شرایط اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی می‌بینید، اما می‌دانید که خیلی‌ها این‌طور فکر نمی‌کنند.

همین‌طور است. می‌گویند قاتل است، موادفروش است، دزد است، دستش را قطع کنید، اعدامش کنید.

 در همین چند ماهی که با آنها کار کرده‌اید، آن ریشه‌ها را بیشتر در آنها دیده‌اید، تا این‌که فکر کنید او قاتل است.

درست است؟

پیام این نمایش و سریال همین است که ما با برچسب‌ها سراغ انسان‌ها نرویم. یعنی یک انسان با این برچسب که او دزد است، فرد ایزوله‌شده‌ای نیست که از کره مریخ آمده باشد. او در همین مملکت بزرگ شده. هر جرمی که مرتکب شده، مخصوصا تا زیر ١٨سال، تقصیرکارش منم و مسئول. اگر همه ما این را بدانیم؛ مسئولان، جامعه و مردم این را متوجه می‌شوند که مجرم یک امر اجتماعی است و نه امر شخصی و فردی.

 

 و عملشان هم خشونت است.

کسی نبوده که چیز دیگری یادشان بدهد. آنها در مدرسه خشونت آموزش دیده‌اند. وقتی درِ خانه را باز می‌کرده، مجبور بوده برای این‌که زنده بماند، دستش را باز کند و چاقو توی جیبش بگذارد.

 

 این وسط خیلی از کسانی که مخالف من و شما فکر می‌کنند، می‌گویند این همه آدم حاشیه‌نشین و فقیر و عضو طبقه متوسط در ایران داریم، چرا همه آنها سراغ خشونت نمی‌روند و این توجیه را به‌عنوان یک توجیه شبه‌روشنفکری مطرح می‌کنند. توضیح شما در این‌باره چیست؟

من حرف آنها را مقداری ذهن‌گرایی می‌دانم. یک‌روز دستشان را به من بدهند این انسان‌ها و با هم برویم به این محلات. ساعت ١١ شب.

 

 شما رفته‌اید به این محلات؟

من با همه این خانواده‌ها رفته‌ام و همه‌شان را دیده‌ام. من در این محله‌ها بودم، ببینم آیا از جایی به بعد شانه‌هایشان جمع می‌شود از ترس؟ و آن‌جا آرزو می‌کند که ‌ای کاش یک چاقو یا چوبی همراهم بود و بچه‌ای که فقیر است، این خیلی مهم است، فقر باعث شده او مدرسه نرود، ناچارش کرده به اقتصاد خانواده کمک کند. برای همین است که تا درِ خانه را باز می‌کند، نخستین چیزی که برای اقتصادش پیدا می‌کند یا دزدی است یا مواد. چون هیچ‌چیز دیگری وجود ندارد در آن محله. مواد را راحت‌تر می‌تواند به دست بیاورد تا این‌که برود در یک مغازه کار کند.

 

 به کدام محله‌ها سر زدید؟

قرچک ورامین، پاکدشت، ساوه و شهریار. در این محله‌ها فهمیدم روی بمب ساعتی زندگی می‌کنیم.

 

 که فقط اسمش تهران است.

و اطرافش به‌طرز وحشتناکی پر است از... من می‌گویم حتی در تصوراتم نبود وقتی دیدم زنی کر و لال معتاد به شیشه، مادر یکی از بچه‌ها که اسم نمی‌برم، در یک بیابانی با دست‌های خودش، اتاقی بیست‌متری ساخته و با هفت، هشت نفر دیگر زندگی می‌کند. درباره چی می‌شود با این آدم صحبت کرد؟ او حیات دم دستیِ معمولی‌اش را ندارد. معلوم است که خشن است. اصلا متوجه رحم نیست. متوجه این شعارهای گنده‌ای که مسئولان می‌دهند، نیست.

 

 باقی خانواده‌هایی که دیدید، دچار چه آسیب‌هایی بودند؟

همه‌شان دچار آسیب بودند. همه‌شان این مشکلات را دارند: وضع اقتصادی خراب است، شغلی وجود ندارد، اکثرا پدر یا مادر خانواده معتادند و اغلب خانواده‌ها جدا شده‌اند، به دلیل کارهای سختی که پدر یا مادر کرده‌اند، خیلی زود ازکارافتاده شده‌اند. بیشتر آنها پدر ٣٥ تا ٤٠ ساله اما از کار افتاده دارند؛ چون کارگر کارخانه چسب‌سازی بوده و الان دیگر نمی‌تواند دو قدم راه برود. یا اغلب به دلیل کارهای سنگین کمر یا پایشان آسیب‌ دیده است. خیلی زود این بچه‌ها از سن هفت- هشت‌سالگی به بازار کار می‌روند؛ مواد می‌فروشند، دزدی می‌کنند، کار سر چهارراه، این بازار کار آنهاست. به نظر من باید فکری اساسی کرد.

 

 گفتید که ١٥٠نفر آمدند، از ٢٠نفر تست گرفتید و دست‌آخر فقط ٨نفر راضی به ماندن شدند. جرم‌های این هشت‌نفر چیست؟

قتل، مشارکت در قتل، زورگیری، دزدی، موادفروشی و همه چیز هست.

 

 محمدرضا که افغانستانی است، چه جرمی دارد؟

اتهام محمدرضا آدم‌ربایی است اما خانواده پسر ربوده شده این شکایت را دارند که می‌خواسته به او تجاوز کند، ولی به جرم آدم‌ربایی آنجاست.

 

 تجاوز اتفاق افتاده یا نه؟

نه؛ جرمش هم ثابت نشده.

 

 چون خانواده‌اش می‌گویند هیچ کاری نکرده و خراشی هم به او نینداخته.

آن خانواده شاکی هم شکایتی ندارند که عملا اتفاقی افتاده. فقط می‌گویند پسرمان را چرا برده. برای همین آدم‌ربایی اتهام اوست.

 

 هنوز دادگاهش تشکیل نشده؟

چرا؛ خانواده رفته که رضایت دهد.

 

 یعنی حکمی به محمدرضا نداده‌اند؟

نه؛ نداده‌اند.

 

 آزاد می‌شود؟

 به احتمال زیاد. فکر می‌کنم پولی در حد پنج- شش‌میلیون اگر پرداخت شود، بیرون می‌آید. آدم آن‌جا هست برای ٨٠٠‌هزار تومان، ١٢٠‌هزار تومان، دو، سه و پنج میلیون. این همه ثروت در این مملکت هست و یک‌سری جوان کم‌سن‌و‌سال به‌خاطر سه، چهار‌میلیون آن‌جا هستند.

 

 از ویژگی‌های آنها گفتید که خشونت و باهوش بودن ویژگی بارز آنهاست. درباره خصوصیت‌های دیگر آنها بگویید.

 آنها تشنه یادگیری و محبت‌اند، دوست دارند دیده شوند، مثل همه جوانان. سنشان، سن گمگشتگی هویتی است، هویت چندپاره‌ای دارند و الان دوست دارند «من»شان را معرفی کنند. در آن‌جایی که زندگی می‌کنند، آن من، باید یک «من قلدر» باشد. ولی دوست دارند بیایند روی صحنه تئاتر، موسیقی کار کنند و جور دیگری دیده شوند. الان یکی‌شان هست که خیلی نافرمان بود و اتفاقا به این دلیل انتخابش کردم و بعد از مدتی آزاد شد. او برگشت. هر روز برای کار تئاتر با ما به کانون می‌آمد و می‌رفت خانه. آدم نافرمانی که هی می‌رفت و نمی‌آمد، کم‌کم گوش می‌کرد، الان رفته بیرون درسش را می‌خواند، به من گفته بعد از دیپلم می‌خواهد تئاتر بخواند در دانشگاه. خیلی‌هایشان این‌طورند.  

 

 شما معتقدید این گروهی که با آنها کار می‌کنید، اگر فردا رها شوند، این پتانسیل را دارند که دوباره ادامه بدهند؟

بله؛ آنها تشنه این کار هستند. اتفاقا مشکل من همین است که وقتی کار تمام شد و این بچه‌ها بیرون آمدند، کجا می‌شود آنها را جذب کرد. آیا جایی وجود دارد که بچه‌های کانون هر روز بروند پیش توماج دانش‌بهزادی؟ مثلا ١٠ تا استاد انتخاب کنیم در هفته و بگوییم یک روز در هفته این مکان برای شما تا این بچه‌ها وقتی بیرون می‌آیند این روند ادامه داشته باشد، وگرنه برمی‌گردند همان‌جا.

 

 این برنامه را دارید که بعد از این تئاتر و پایان مستند دوباره با آنها کار کنید؟

مستلزم این است که پروسه‌ای انجام شود که من دوباره به کانون بروم. الان که به کانون رفتیم، یک پروسه عجیب و غریبی بین‌ هزار ارگان انجام شد.

 

 می‌دانم که این‌جور کارها، وارد زندان‌شدن، پروسه خیلی‌خیلی سختی دارد. این سختی‌ها چطور بود و چطور از سر راه شما برداشته شد؛ مثلا تعامل‌هایی که با سازمان زندان‌ها کردید؟

خیلی دوندگی داشت. خوشبختانه شبکه سه خیلی پشت این قضیه ایستاد، دست ما را باز گذاشت که برویم همه جا کار کنیم.

 

 با معاونت اجتماعی کار کردید؟

بله؛ با معاونت اجتماعی شبکه سه. ولی خیلی هم سازمان زندان‌ها و قوه قضائیه حمایت کردند و برای من این خیلی عجیب بود. فقط تنها چیزی که ما را اذیت کرد، اولش گفتند حق ندارید هویت بچه‌ها را مشخص کنید و صورت آنها نباید معلوم باشد. اولش من هم گارد گرفتم. گفتم چرا؟ گفتند خانواده‌ها شکایت می‌کنند و ما داریم از بچه‌ها محافظت می‌کنیم، چون این بچه صورتش دیده شود، بعد می‌خواهد بیرون سر کار برود... گفتم وای بر فرهنگ این مملکت.

 

 به همین دلیل به فکر پوشاندن صورت آنها با نقاب افتادید؟

هم نقاب و هم گریم. مردم ما بیشتر از لحاظ فرهنگی به آموزش احتیاج دارند تا این بچه‌ها.

 

الناز محمدی

 

 

shahrvand-newspaper.ir
  • 18
  • 1
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
دیالوگ های ماندگار درباره خدا

دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا پنجره ای به دنیای درون انسان می گشایند و راز و نیاز او با خالق هستی را به تصویر می کشند. در این مقاله از سرپوش به بررسی این دیالوگ ها در ادیان مختلف، ادبیات فارسی و سینمای جهان می پردازیم و نمونه هایی از دیالوگ های ماندگار درباره خدا را ارائه می دهیم. دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا همیشه در تاریکی سینما طنین انداز شده اند و ردی عمیق بر جان تماشاگران بر جای گذاشته اند. این دیالوگ ها می توانند دریچه ای به سوی دنیای معنویت و ایمان بگشایند و پرسش های بنیادین بشری درباره هستی و آفریننده آن را به چالش بکشند. دیالوگ های ماندگار و زیبا درباره خدا نمونه دیالوگ درباره خدا به دلیل قدرت شگفت انگیز سینما در به تصویر کشیدن احساسات و مفاهیم عمیق انسانی، از تاثیرگذاری بالایی برخوردار هستند. نمونه هایی از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا در اینجا به چند نمونه از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا اشاره می کنیم: فیلم رستگاری در شاوشنک (۱۹۹۴): رد: "امید چیز خوبیه، شاید بهترین چیز. و یه چیز مطمئنه، هیچ چیز قوی تر از امید نیست." این دیالوگ به ایمان به خدا و قدرت امید در شرایط سخت زندگی اشاره دارد. فیلم فهرست شیندلر (۱۹۹۳): اسکار شیندلر: "من فقط می خواستم زندگی یک نفر را نجات دهم." این دیالوگ به ارزش ذاتی انسان و اهمیت نجات جان انسان ها از دیدگاه خداوند اشاره دارد. فیلم سکوت بره ها (۱۹۹۱): دکتر هانیبال لکتر: "خداوند در جزئیات است." این دیالوگ به ظرافت و زیبایی خلقت خداوند در دنیای پیرامون ما اشاره دارد. پارادیزو (۱۹۸۸): آلفردو: خسته شدی پدر؟ پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه خدا کمک می کنه اما موقع برگشتن خدا فقط نگاه می کنه. الماس خونین (۲۰۰۶): بعضی وقتا این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر همدیگه میاریم می بخشه؟ ولی بعد به دور و برم نگاه می کنم و به ذهنم می رسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده. نجات سربازان رایان: فرمانده: برید جلو خدا با ماست ... سرباز: اگه خدا با ماست پس کی با اوناست که مارو دارن تیکه و پاره می کنن؟ بوی خوش یک زن (۱۹۹۲): زنها ... تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه ... زیر نور ماه: خدا خیلی بزرگتر از اونه که بشه با گناه کردن ازش دور شد ... ستایش: حشمت فردوس: پیش خدا هم که باشی، وقتی مادرت زنگ می زنه باید جوابشو بدی. مارمولک: شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد، اما درهای رحمت خدا همیشه روی شما باز است و اینقدر به فکر راه دروها نباشید. خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست. خدا خدای آدم خلافکار هم هست. فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. او اند لطافت، اند بخشش، بیخیال شدن، اند چشم پوشی و رفاقت است. دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم مارمولک رامبو (۱۹۸۸): موسی گانی: خدا آدمای دیوونه رو دوس داره! رمبو: چرا؟ موسی گانی: چون از اونا زیاد آفریده. سوپر نچرال: واقعا به خدا ایمان داری؟ چون اون میتونه آرامش بخش باشه. دین: ایمان دارم یه خدایی هست ولی مطمئن نیستم که اون هنوز به ما ایمان داره یا نه. کشوری برای پیرمردها نیست: تو زندگیم همیشه منتظر بودم که خدا، از یه جایی وارد زندگیم بشه ولی اون هیچوقت نیومد، البته اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی کردم! دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم کشوری برای پیرمردها نیست سخن پایانی درباره دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا در هر قالبی که باشند، چه در متون کهن مذهبی، چه در اشعار و سروده ها و چه در فیلم های سینمایی، همواره گنجینه ای ارزشمند از حکمت و معرفت را به مخاطبان خود ارائه می دهند. این دیالوگ ها به ما یادآور می شوند که در جستجوی معنای زندگی و یافتن پاسخ سوالات خود، تنها نیستیم و همواره می توانیم با خالق هستی راز و نیاز کرده و از او یاری و راهنمایی بطلبیم. دیالوگ های ماندگار سینمای جهان درباره خدا گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش