
پنجم شهريورماه به عنوان روز ملي اعلامشدن معادن كشور، كمتر در تقويمها به ثبت رسيده و از آن يادي ميشود. هر قدر كه روز بيستونهم اسفند به عنوان روز مليشدن صنعت نفت مهم است، روز ملی شدن معادن كشور با وجود آنكه ٣٧ سال از آن ميگذرد، چندان به چشم نميآيد و جشني به بهانهاش گرفته نميشود.
در اين روز نمايندگان مجلس، تصويب كردند كه جز دولت، هيچ فرد، كشور يا بخش خصوصياي نميتواند مالكيت معادن كشور را به دست بگيرد و اين دولت است كه صلاحيت انتخاب بخشهاي خصوصي و حتي دولتي را به عنوان مقاطعهكار در عمليات اكتشاف معادن دارد.
با گذشت نزديك به چهار دهه از تصويب اين قانون، هنوز اما معدنچيان سختترين شغل كشور را با ضربههاي پتكهايشان جلو ميبرند و از كمترين حمايتها و همراهيها برخوردارند. نمونه خسارتديدگان معدن در كشور فراواناند به طوري كه فقط در چهار سال دولت دوم احمدينژاد، آمارها از مرگ ٤٢ نفر در حوادث معدن خبر ميدهند اما سيزدهم ارديبهشت امسال، روزي متفاوت در تقويم معدن كشور بود.
روزي كه نحسي ١٣ دامن بيش از ٥٠٠ معدنچي زمستان يورت را گرفت و شهر آزادشهر در استان گلستان را غرق ماتم و اندوه كرد. ٤٣ نفر در اين حادثه جان خود را از دست دادند درحاليكه اگر دولت نظارتهايش را در اين حوزه بيشتر ميكرد يا به مجموعه وظايفِ حمايتي خود، بيشتر دل ميداد، ميتوانست ميزان آسيبهاي جاني چنين حادثهاي را كاهش دهد.
پنجم شهريورماه را بهانهاي كرديم براي پرداختن به مطالبات پرداختنشده زمستان يورتيها. بهانهاي كرديم براي سرككشيدن در ميان غمنومه يورت و حديث آدمهايي كه ماندهاند با دلهاي زخميشده و دستهاي خالي و وعدههايي كه يكي در ميان اجرا شدهاند، اجرا نشدهاند، اجرا شدهاند، اجرا نشدهاند... .
شهر و روستا سوت و كور شده است
راضي است. شايد به اين خاطر كه سقف آرزوها در اينجا، كوتاه شده. زمستاني آمده در وسط بهار و آوارش هنوز روي سر و دلِ آدمها مانده و رفتني نيست: «خدا را شكر رسيدگيها تا الان خوب بوده است. ديهها پرداخت شده و دارند كار تعمير و نگهداري معدن را انجام ميدهند».
اما مگر قرار نبود درِ معدن تا رفع كامل نواقص، آواربرداري و ايجاد خروجي هوا روي معدنچيان بسته بماند؟ اين سؤال را كه ميپرسم، زبانش ميچرخد و قصه را طور ديگري روايت ميكند: «٤٠نفري را بردهاند داخل. دارند كارهاي تعميراتي انجام ميدهند، آوار برميدارند، چوبها را تعمير ميكنند، به حساب خودشان محكمكاري ميكنند اما خب نگراني هست ديگر...». مثلا؟ مثلا اينكه دوباره آن اتفاق تلخ تكرار شود.
آن بار مگر همينطور نشد؟ همين نگرانيهاي ساده و روزمره بود كه يكهو آوار شد و صفحه ويكيپدياي معدن يورت زمستان كه چندخطي بيشتر در آن نبود، شد، يك خروار حدس و گمانهزني و آواربرداري و دست آخر... جنازه!
عبدالحسين ميرداد اما خدا را بزرگتر از اين حرفها ميداند؛ «خدا بزرگ است. نميشود معدن را همينطور رها كرد به امان خدا، يكجايي بايد دوباره شروع كنند تا نانِ اين كارگران آجر نشود. ما هم نگرانيم، هنوز معدن خروجي هوا ندارد، يعني قرار بود بزنند اما هنوز نزدهاند. يكجور ماستمالي است ديگر». بعد اشاره ميكند كه حرفهاي تخصصيتر را بايد از برادرش بپرسم، همان برادري كه بعد از فاجعه معدن، بيخبرياش باعث شد خانواده ميرداد نگرانتر از هميشه شوند.
همان برادري كه حالا نشسته در خانه و بيمه بيكاري ميگيرد تا باز روز از نو و روزي از نو. اما قبل از اينكه عبدالحسين ميرداد را پاي تلفن بدرقه كنم، ميپرسم به عنوان يك غيرمعدني، حال و هواي اين روزهاي شهرش چطور است. تصويري كه او ميدهد، وهمانگيز و نگرانكننده است؛ گويي اين شهر امروز بيش از شروع به كار معدن و ايمني و نوسازي راهروهاي تنگ و باريك آن، به مددكاران اجتماعي نياز دارد كه بيايند و آدمها را از اين خمودگي و نگراني برهانند: «شهر؟ فقط شهر كه نيست، روستاهاي اينجا هم سوت و كور شده است.
همه افسردهاند و نگران. هر كسي اينجا يكي، دو تا از بچهها يا فك و فاميلش را از دست داده، نميداني به كي بايد تسليت بگويي، يكجوري همه عزادارند».
معدن ما سكته كرده است
«از معدن، نصيب ما رنج بود و هست». اين را احمد ميرداد ميگويد. معدنچي باسابقهاي که از اولين روزهاي آن حادثه، نامش بارها در رسانهها آمده. تلفنش چندباري زنگ ميخورد و جز صداي سالار عقيلي در آهنگ پيشواز چيزي شنيده نميشود: «ايران اگر دل تو را شکستند/ تو را به بند کينه بستند/ چه عاشقانه بينشاني که پاي درد تو نشستند/ که پاي درد تو نشستند/ که پاي درد تو نشستند».
اين شعر اما فقط حديث نفسِ روزهاي انتخابات نيست، ميرداد که گوشي را جواب ميدهد و از روزهاي پس از فاجعه ارديبهشت ماه ميگويد، معلوم ميشود كه دلِ آنها هم شكسته است، منتها، شنيدن اين شكستگي، كار هر كسي نيست، يا لااقل با بخشنامه و دستور و تلفن ميسر نميشود: «از معدن نصيب ما رنج است، درست است كه كسي نبايد مقصر را، شركت بداند اما بالاخره كه چي، جبههاي بايد آماده شود، راهي بايد باز شود تا زندگي ادامه پيدا كند. مشكل اينجاست كه فعلا كار آواربرداري و تعمير و نگهداري خيلي كند است».
بعد حرف ميرود سمت ديگر بازماندههاي حادثه آن روز: «ميدانيد كلا كار معدن يك كار بخورنمير است، خرج زندگيها به زور درميآمد و حالا كه اين اتفاق افتاده و خيليها ديگر نيستند، خدا ميداند چرخ زندگيشان قرار است چطور بچرخد». آب دهانش را قورت ميدهد و رديف كلمات ميآيند: «بيشتر خانوادههاي آزادشهر مشكل دارند، معدن فقط ٤٣ نفر را از ما نگرفت، خانوادهها را دچار مشكلات اساسي كرد كه كسي تابهحال فكرش را هم نميكرد؛ مثلا يك معدنچي داشتيم كه با مادر و خانوادهاش در يك خانه زندگي ميكرد.
حالا كشته شده و خانوادهاش آواره شدهاند. مادر روي خوش به عروس و نوههايش نشان نداده و الان توي راهروهاي دادگاهند. زن دست بچههايش را گرفته و رفته خانه پدرياش. چه كسي به اينجور چيزها جواب ميدهد؟ واقعا هم تقصير مسئولان نيست، اما...».
جملهاش را نميتواند كامل كند، شايد هنوز نميداند كه در همهجاي دنيا، مددكاران اجتماعي درست بعد از فاجعههاي اينچنيني به منطقه موردنظر گسيل ميشوند تا از اندوهها بكاهند، مشكلات را يكييكي با مشاركت داغداران حلوفصل كنند و تا آرامش نسبي جايگزين اغتشاش نشود، ميدان را خالي نميكنند.
در آزادشهر اما از اين خبرها نيست. وعدهها يكي، دوتا نبودند و بازماندگان در راهروهاي اين اداره و آن ادارهاند تا تحقق اين وعدهها را در حسابهاي بانكي و جيبهايشان احساس كنند و ته دل اميدوار باشند كه معدن دوباره روبهراه و البته امن ميشود براي استمرار زندگي.
بعضيها حتي بيمه بیكاری نداشتند
احمد انگار اطلاعاتش خوب است و لابهلاي حرفهايش ميگويد كه بعضي از معدنكاران برگشتهاند سر كار و بعضي ديگر هم در خانه ماندهاند و با بيمه بيكاري ميسازند: «بعضيها هم اصلا بيمه بيكاري نداشتند».ميگويد كه براي ايجاد امنيت بيشتر براي همين عدهاي كه برگشتهاند معدن، تهويه مصنوعي ايجاد كردهاند كه بهاصطلاح به آن وانتراتور ميگويند؛ دستگاهي كه هوا را از بيرون ميكشد و تهويه ايجاد ميكند.
اصرار دارد كه بايد معدن زودتر باز و كار دوباره آغاز شود: «شركت خصوصي اين معدن، كاملا در بحران است. انگار كه سكته كرده باشد، دولت بايد حمايتمان كند، حمايت دولت نباشد از بين ميرويم. الان شما نگاه كني ميبيني كه هرجا، معدنها تحت پوشش حمايت دولت هستند، وضع كارگرانشان بهتر است.
ما كه مربوط به بخش خصوصي، هستيم از هزار طرف مشكل داريم». خوب يا بد، كم يا زياد، احمد ميگويد كه كار در معدن پذيرش اين واقعيت است كه حقت ضايع ميشود و بعد حرفش را اينطور تكميل ميكند: «لااقل كه در استان ما اينطور است» و بعد از شركت البرز شرق مثال ميآورد كه معدني است در همان اطراف و دولتي اداره ميشود: «ما نسبت به جمعيت كارگرانمان، ٩٠ درصد زغال ميدهيم، اما اين شركت نسبت به نيروي فعالش، فقط ٢٠ درصد.
اين نشان ميدهد كه ما چقدر با دل و جان در اينجا كار ميكرديم و ايكاش حمايت دولتي ميشديم. ١٣ بند نامه نوشتيم و رفتيم اداره كار استان. درخواستمان اين بود كه كارگران بروند زير نظر شركت، نه پيمانكار و حقوقي بگيرند به اندازه عرفِ حقوق معادن مجاور. هيچكدام از اينها عملي نشده و بعيد است كه بشود».
٩٢٩ هزار تومان حقوق بيكاري
كارگراني كه در خانه ماندهاند چقدر بيمه بيكاري ميگيرند؟ دقيقا ٩٢٩ هزار تومان! با اين پول چطور ميشود يك زندگي را چرخاند؟ احمد ميرداد ميگويد: «همانطور كه قبلا ميچرخاندند، حقوقمان كه كمتر از معادن همجوار است؛ مثلا ميدانم كه در طبس، حقوق پايه ٥/٢ميليون تومان است و ما اينجا، يك ميليون تومان.
حقوق معدن كه نبايد اينقدر كم باشد!! بايد يك طوري باشد كه آدم بتواند زندگي كند». سعي ميكنم فضاي گفتوگو را باز هم تغيير بدهم تا اين غمنامه يك جايي تمام شود. براي همين ميپرسم كه اگر قرار بود مسئول باشي، در اين روز بهخصوص كه بر اساس تاريخ، روز مليشدن معادن كشور است، براي معدنچيها چهكار ميكردي و پاسخش شنيدني و ساده است: «اول از همه امنيت شغلي برقرار ميكردم.
ميگفتم كارگران با شركتها قرارداد ببندند، نه با پيمانكار. حقوق را هم خودم تعيين ميكردم، يك جوري كه به اندازه اين كار سخت و طاقتفرسا باشد و كارگران بتوانند با اين پول زندگيشان را بچرخانند. درست است كه قيمت زغال الان پايين است و هزينه استحصال آن هم بالاست، اما اين وسط نبايد كاسهكوزهها سر ما شكسته شود». و آرامآرام برميگردد به روز حادثه: «ميدانيد اگر اتفاق بهجاي آنكه در تونل ١ بيفتد، مثلا در تونل ١A يا ٢A ميافتاد چه فاجعهاي پيش ميآمد؟ آنجا كه ديگر جاده ماشينرو نداشت.
آمبولانس و نيروي امداد كه نميتوانست تا آن بالا برود. آنموقع چه كسي ميخواست جواب صدها خانواده داغدار را بدهد؟» تنها همين هم نيست. احمد ميگويد ساختن با درد ازدستدادن همكارانش يك چيز است و كنارآمدن با مطالبات پرداختنشده يك چيز ديگر: «خيلي از اين كارگران از هجدهم ارديبهشت كه اين اتفاق افتاده، هنوز حقوق نگرفتهاند، حقوق برج دو آنها هم مانده، سنواتشان هنوز پرداخت نشده و تازه مابهالتفاوت حقوقشان از ٨٦ تا حالا پرداخت نشده است».
زنان بيپناه راندهشده از خانه
براي بعضي از خانوادهها، آوارِ معدن يک لحظه نبود؛ امتداد يافته است در حالوروز و تکتک ساعتهاي زندگي و بعيد هم نيست که به آينده هم ربط پيدا کند. بچههاي اصغر محمودي چه گناهي کردهاند که پدرشان با حقوق يک ميليونتوماني، زير آوار زمستان يورت مانده است؟ صداي بغضآلود پدربزرگِ مادري بچهها پشت خط ميلرزد.
دخترش، همسر اصغر محمودي، از شدت فشار روحي اين چند ماه، به مرز فروپاشي عصبي رسيده. بيماري چندوقتي است که رهايش نميکند. کجا پرستاري ميشود؟ در خانه پدرش، چراکه حالا ديگر بيخانه است: «چندروزي که از حادثه گذشت و احساس کرديم دخترم آرام شده، گفت که مرا با بچهها به خانهام ببريد، ميخواست در خانه خودش استراحت کند. دست نوههايم را گرفتم و رفتيم.
کليد توي در انداخت، اما در باز نشد. قفلها را عوض کرده بودند». محمودي در طول سالهاي زندگي مشترکش، در خانه مادري زندگي ميکرده و همسر و دو بچهاش اين خانه را خانه خود ميدانستهاند، حالا اما خانه او زير خروارها خاک است و زنش، بيخانه!
اصرار که ميکنم، زن حاضر ميشود تلفن پدر را بگيرد و چند جملهاي حرف بزند. بيش از همه نگران آينده بچههاست. نگران ثبتنام دختر ١٣ ساله و پسر هفتسالهاش براي سال تحصيلي جديد: «از خانه انداختنمان بيرون. هيچچيز هم با خود نداريم. نه مدارک، نه لباس، نه وسايل شخصي.
يکماهونيم است که اينجا در خانه پدرم هستم». سعي ميکنم با يادآوري وعده ٥٠ ميليونتوماني دولت براي مسکن معدنچيان، آرامش کنم و کار بيخ پيدا ميکند. بغضش چندبرابر تلختر ميشود: «دولتي که گفت کمک ميکند، الان چرا سراغي از ما نميگيرد. يکماهونيم است که در خانه پدرم بستريام و درحاليکه بايد سياهپوش مرگ همسرم باشم، يک پايم در دادگاه است و يک پايم در بيمارستان.
اين چه حمايتي است؟ اگر قرار است آن ٥٠ ميليون تومان پول مسکن را هم مثل پولهايي که قبلا دادهاند تقسيم کنند و يک مقدارش به من برسد، ديگر چه فايدهاي دارد. آن حمايتهايي هم که ميگفتند کردهاند، پولش به حساب مادرشوهرم ريخته شده و بچههاي من اينجا يک تکه لباس هم ندارند».
از اين زن ٣٢ساله، شکايت هم شده است. خانواده همسرش به جرم ورود به خانه از او شکايت کردهاند، خانهاي که تا زندهبودن همسرش، خانه او هم بود و حالا هيچ. مطلقا هيچ. نمونههاي ديگري از سرنوشت او هم آيا در آزادشهر هست؟ چه كسي ميداند؟
كوچههاي داغدار
برادران دو معدنچي ديگر را هم پيدا ميكنم. با چند شماره تلفن و رديفي از اسمهايي كه سرويس حوادث «شرق» در اختيارم قرار داده. اين يكي شماره آن يكي را ميدهد و آن يكي ميگويد كه دلودماغ حرفزدن ندارد و باز شماره بعدي را. رديف شمارهها با پيششماره ثابت، حكايت از همسايگي آنها با همديگر دارد.
بالاخره در اين ميان يكي جواب ميدهد. ميپرسم كه در كوچه شما چند نفر از اين حادثه آسيب ديدهاند؟ و جوابش خصوصا وقتي كه ميفهمم از دهان پسر ٢٣، ٢٤سالهاي بيرون آمده، ميخكوبم ميكند: «تقريبا همه. شبي كه جنازهها درآمد، تقريبا كوچه يكدست سياهپوش بود». جنازهها يكييكي نيامدند، آمار بيرونكشيدهها از زير نخالههاي معدن، قطرهقطره بود و داغ، آرامآرام آمد و آزادشهر را در خود فروبرد: «از آن روز همهاش، بدبختي پشت بدبختي. حتي همين اواخر نزديك بود سيل هم بيايد.
ميآمد كه ديگر جفتمان جور شده بود بحمدالله» و زهرخندي تحويل ميدهد. پدرش را در معدن از دست داده، دلش هنوز از رفتن اينچنين آسان و مفت پدر خون است كه نه ميخواهد اسمش به ميان بيايد و نه ميخواهد ناله و ابراز نارضايتي كند: «چه فرقي براي آدمهايي كه روزنامهخوان هستند دارد كه بدانند ما وضعمان اينجا خوب است يا بد. شما بگوييد خوب است. فرقي ندارد. اينقدر بدبختي داريم كه گاهي خود من هم كه در شبكههاي اجتماعي فعال هستم، خجالت ميكشم از پدرم يادي كنم و بگويم چقدر ازدستدادن پدر سخت است».
براي تلطيف فضاي گفتوگو، ميپرسم كه آيا ميدانسته چند دهه قبل، روزي مثل همين روزها، براي اولينبار معادن جزء اموال مردم ايران شد تا خارجيان و غيردولتيها نتوانند ذخاير اين كشور را از آن خود كنند؟ سكوت ميكند. سكوتي طولاني و در آخر با پوزخندي، سؤال را عوض ميكند، انگار كه ماشيني سنگين، در سربالايي نفسگيري، از دو بيايد به چهار: «شما هم يك چيزي ميگويي. ميداني خواهر كوچك من وقتي كه پدرم صبح زود رفت سر كار، كلاس اول ابتدايي بود و حالا بايد برويم و در كلاس دوم ثبتنامش كنيم؟ كي قرار است ببردش؟ من؟ عمويم؟».
زبانگرفته حادثه
جملاتي كه در ادامه ميخوانيد، حاصل يك چت تلگرامي است؛ پس نه صدا دارد و نه لحن. آنچه در لابهلاي اين جملات مانده، بغضي است كه از اميدواري تن ميزند. كسي كه اين چند خط را از او در اين گزارش آوردهام، چندان تكلم راحتي ندارد.
اصرار ميكند كه بهخاطر حادثه ارديبهشتماه معدن نيست، اما نه من ميخواهم باور كنم و نه او با غرور جوانياش، حاضر است چيزي جز اين بپندارم: «حالا هم يكسري وعده دادهاند كه عملي نشده است؛ مثلا توي اينترنت كه سرچ ميكني نوشته شده كه مبلغ ديه معدنچيها، ٢٤٠ ميليون تومان بوده، اما هنوز بيشتر از ٢١٠ ميليون تومان ندادهاند، آن هم خانواده به خانواده فرق ميكند؛ مثلا يك خانواده داريم كه كل ديه به همسر رسيده است و در يك خانواده ديگر، اين پول بين هفت، هشت نفر تقسيم شده است».
اين ماجرا معوقه هم هنوز دارد. وعدههاي ريزودرشتي كه هر مقام و مسئولي در هنگام بازديد و عيادت داده به يك طرف، وعدههاي درشتي مثل حق مسكن روي زمين مانده است: «٥٠ تومان مسكن را هم هنوز ندادهاند و معلوم نيست كي نوبت پرداختش ميشود».
سعيد برآبادی
- 11
- 4