آرش صادقبیگی (۱۳۶۱-اصفهان) با نخستین کتابش «بازار خوبان» توانست جایزه کتاب سال ایران و جایزه بهترین مجموعهداستان جلال را از آن خود کند. همین امر موجب دیدهشدن و خواندهشدن این مجموعهداستان شد؛ مجموعهداستانی که طلا نژادحسن داستاننویس و منتقد «شیرینی زبان و گستردگی دامنه واژگان» آن را ستود و دربارهاش نوشت: «مهمترین عنصری که این مجموعه را شاخص میکند زبان آن است. همه داستانها از زبانی سرشار از کنایه و استعاره برخوردارند.» علی خدایی داستاننویس نیز از «بازار خوبان» به عنوان یکی از کتابهای محبوب خود نام برد.
پس از موفقیت «بازار خوبان»، آرش صادقبیگی مجموعهداستان «قنادی ادوارد» را منتشر کرد که بهنوعی ادامه همان حالوهوا و فضای داستانهای مجموعه قبلی است. آنچه میخوانید گفتوگو با آرش صادقبیگی به مناسبت انتشار این دو مجموعهداستان است که از سوی نشر نگاه و مرکز منتشر شده است.
پرسش نخست را از اینجا شروع میکنم: چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید؟
بابام معلم بود و معلم معروفی هم بود توی اصفهان، از ترس آبرویش یک سختگیری غیرطبیعیای روی ما داشت که بالاجبار درس من همیشه خوب بود. آرزویش هم بود یک دکتری مهندسی چیزی از توی من دربیاید اما پلیاستیشن نگذاشت؛ یعنی از همان نوجوانی که یواشکی درس و مدرسه را ول میکردم و کف کلوپها با تیم منتخب جهان یکتنه روبرتو کارلوس را میبردم پشت هجده شوت بزند فهمیدم به امور زندگی از دید منفعت نگاه نمیکنم. حداقل میفهمیدم منفعتِ من یکی، رسیدن به یک مقصد شغلی و اقتصادی نیست. همین که روانم آرام میشد برایم کافی بود. خودم هم مانده بودم چه کشمکش و هیجان و تعلیقی توی فیفا ۹۹ هست، توی بازی هست که جای اضطراب، دارد من را آرام میکند و سختگیریهای بابا در خانه را از یادم میبرد. بعدتر که این تعلیق و «حالا چه میشود» را در کتاب و سینما هم پیدا کردم تعلق خاطرم به شیوه روایت و داستان زیادتر شد و ناخواه مسیر زندگیام تغییر کرد.
با همان کتاب نخستتان «بازار خوبان» توانستید جایزه کتاب سال و جلال را از آن خود کنید. جوایز ادبی چقدر به دیدهشدن کتابتان کمک کرد؟ و نگاه خودتان به جوایز ادبی (دولتی یا خصوصی) چیست؟
اینکه چرا سه دوره پیش لطف داوران عزیز شامل حال من شد را باید اول از خودشان بپرسید و بعد از بخت خوب یا از بخت بد من. میگویم بد چون جایزه جلال و کتاب سال به دیده شدن کتاب، کمک که نکرد هیچ، از غرایب روزگار از همان موقع تا الان ممنوعالفروش شده. شانس آوردم جایزه را خود رئیسجمهور داد و گرنه حتما تا الان جنازهش را کنار اتوبانی جایی رها کرده بودند. آنهم بیدلیل. کاش لااقل یکی هم پیدا میشد یک توضیحی میداد. حتما دوستان فکر میکردند من اصفهانی سرک میکشم و بالاخره توی این دو سه سال سراغی میگیرم. نمیدانستند خود این ماجرا برایم تبدیل به همان بازیای شده که عرض کردم. به یک داستان تمامشده. کتابی که تویش هیچ عربدهای نیست و به صورت هیچ گرایش و حزب و اپوزیسیونی پنجه نکشیده. اتفاقا داستان مذهبیای دارد به نام «از طرف ما» که چون همان سالها نسخه صوتیاش در مجله داستان درآمد بسیار شنیده شد. اما با همه این حرفها برعکس همه کسانی که توصیه میکنند فریب جوایز ادبی را نخورید من به همه جوایز ادبی در هر شکل و ساختار و سلیقهای معتقدم. مخصوصا برای نویسنده تازهکاری که میخواهد وارد جریان حرفهای ادبیات شود. خودم همینطور شروع کردم، سال ۸۵ با اولین داستانی که نوشتم در جشنواره حافظ (ویژه دانشجویان دانشگاههای تهران) شرکت کردم و جایزه بردم. جز انگیزهای که برای ادامه راه پیدا کرده بودم چند روز بعد جلسهای برگزار شد که داوران (حسین سناپور و مهسا محبعلی) کارهای برگزیده را نقد میکردند. حالا من نویسنده تکداستانه تازهکارِ کلهپرباد فرصتی پیدا کرده بودم تا دو نویسنده حرفهای اولا بشناسندم دوما زیر و بالای کارم را ببینند. شما الان بهترین داستان دنیا را بنویسید، میخواهم بدانم کدام نویسنده ایرانی همینجوری محض رضای خدا دل میدهد کارتان را بخواند؟ در دورهای زندگی میکنیم که دیگر آن گلشیریهایی که میرفتی دانشگاه تهران پیداشان میکردی و داستانت را میدادی و فرداش حسن و عیب کارت را حاشیهنویسی شده تحویل میگرفتی تمام شدهاند. مزیت دیگر جوایز ادبی پولشان است. حقالقدمی که شما بابت یک داستان میگیری خیلی بیشتر از حقالتحریری است که قرار است ناشر بابت کتابت بدهد، آنهم ششماه بعد. من اصفهانیام و این حساب کتابها را برای خودم دارم. سر «بازار خوبان» اول چرخهایم را زدم و با هر داستان یک جا یک جایزهای گرفتم بعد دادم دست ناشر. تازه این وسط ناخنکی هم به جوایز سینمایی میزدم که اتفاقا یکیش (بخش جنبی جشنواره فجر سال ۹۰) خیلی چسبید و آنقدر بود که پرایدم را عوض کنم. فکر میکنم بیشتر منتقدان جوایز ادبی یا خودشان هنوز جایزه نگرفتهاند یا شکلی از ادبیات در سرشان است که دور از واقعیت امروز است. اینکه بنشینی در خانه و زل به سقف خیره شوی تا چشمه الهامت قُل بخورد، نگاه غیرحرفهای و کهنهای است. افق نوشتن با این چیزها باز نمیشود. نویسنده با تراش قریحه از خودش به وجود میآید. نوشتن یک مقوله تقدیری است؛ آنجا که شمای مازندرانی خودت را ملزم میکنی داستانی برای جایزه اصفهان بنویسی. اتفاقا نتیجه این تقدیرِ یکهو پیشآمده غنایی است که ترکیب دو فرهنگ (که تحقیق نویسنده را هم پشت سرش دارد) به داستان میدهد.
اصفهان محور اصلی داستانهای شما است، جغرافیا و خلقوخوی آدمهای عادی و روزمره در هر دو مجموعهداستان «بازار خوبان» و «قنادی ادوارد» به زیبایی به نمایش گذاشته شده است، تعلق خاطر به اصفهان صرفا به خاطر زادگاه شما بودن است یا یک جور علاقه شخصی؟ یا شاید هم همذاتپنداری با آدمها و فضا یا احیانا داستاننویسان اصفهان؟
تعمد داشتم در اصفهان. عناصری که نویسنده در داستان میآورد صاحب هویتاند بخصوص مکان. وقتی نویسنده با فضاسازی، توصیف دقیقی از مکان میدهد باعث ماندگاریاش میشود. چه برسد که آن مکان اصفهان باشد و تاریخی را تا امروز با خود کشانده باشد و بدانید صد سال دیگر هم میدان نقش جهان و کوه سیدممد و مسجدسیدی هست که به نوشتهتان انرژی بدهد. برای همین از داستانهای لازمان لامکان پرهیز میکنم یا حتی داستانهایی که اسم شخصیتها معلوم نیست. خلاف تصور مینیمال، «مرد گفت» «زن فلان کرد» ترفند نویسندههایی است که نمیدانند با این کارشان دارند فقط در سطح به داستانشان معنا میدهند. حالا همه داستانهای کتاب دوم «قنادی ادوارد» هم اصفهانی نیستند اما دوست داشتم همان سهتایی که حال و هوای اصفهان دارند متاثر از خلقوخوی مردمش باشد و شلخته نباشد. اصفهانی نه کویرش کویر است و نه رودخانهاش پرآب، میداند پولدار نیست فقیر هم نیست، برای همین ریسک نمیکند و شلختگی ندارد. میروید میدان فرشفروشها و میبینید پیرمرد بازاری چنان با آداب گوشت و نخود میخورد و با حوصله لقمه میجود انگار آیینیترین کار آنروزش است. هنرشان مثل معماری و تذهیب و خاتم هم روی همین نظم و هندسه است.
از نظر محتوایی مرز مشترک داستانهای هر دو مجموعه «بازار خوبان» و «قنادی ادوارد» را کجا میبینید. کدام نخ تسبیح در کتاب اول، توانسته در کتاب دوم ادامه پیدا کند؟
داستانهای بازار خوبان در ظاهر مستقل هستند و هرکدام با قصه و مضمونی متفاوت از جایی شروع شده و در جایی پایان پیدا میکند، اما در شکل کلیتر داستانها لایههای زیرین مشترکی مثل مکانمندی دارند. از همین رو خواننده میتواند رشته مشترک هر داستان را با داستان دیگر پیدا کند. داستانها یک مضمون مشترک یا تم واحد ندارند اما هر کدام با دیگری یک وجه اشتراک جداگانهای دارد، حالا این وجه اشتراک میتواند مضمونی باشد، مثل دو داستان «چشمان باز» یا «از طرف ما» یا داستانهایی که بستر قصه یک شغل است مثل پارچهنویسی یا گرمابهداری. این رشتههای مشترک گاهی از قالب محتوا هم بیرون میآید و به سمت فرم میرود. مثل بازیهای زبانی که با عریضه نوشتن در دو داستان نمود پیدا میکند. همین باعث میشود داستانها نه با یک کلاف که با چند رشته شبکهای با هم مرتبط باشند. در مجموعه دوم باز من سراغ همین نخهای مشترک اما نامحسوس رفتم. اینجا هم داستانها در ظاهر مستقلاند اما باز یک خط پررنگ به هم وصلشان میکند و اینبار زمانبندی است. تلاشم بود زمان و چرخیدن حول زمان به مجموعه داستان ساختار بدهد. مثلا داستان شاخههای روشن در دوره محمدعلیشاه میگذرد یا خود داستان قنادی ادوارد که حال و هوای پهلوی و دهه پنجاه تهران را روایت میکند یا داستان کبابی سردست که هم شاه را میبینیم هم گوشهچشمی به انقلاب دارد. داستان دویدن در خواب مستقیما به عواقب جنگ پرداخته و دو داستان پاسخ چشم و صدمثلث معاصریت دارند. فقط حواسم بود موقع چینش داستانها برای انتشار، ترتیب زمانی قصهها را رعایت نکنم تا این رشته وحدتدهنده همچنان پنهان بماند.
در داستان «چشمان باز» از مجموعه «بازار خوبان» از طریق شغل سراغ فضایی روحانی رفتهاید یا داستان گرمابهزیبا که از طریق گرمابهداری خواننده با سلوک رفتاری یک ارمنی آشنا میشود. در هر دو زندگیهایی میبینیم که بهواسطه کسب وکارشان در حال فراموشیاند.
اصلاً قصدم این نبود به سراغ شغلهایی بروم که فراموش میشوند، بیشتر این خاطرات ما است که دارد فراموش میشود. نویسنده کتاب اولی که هنوز بر فن و قواعد داستاننویسی مسلط نیست انگار چارهای جز رفتن به سراغ گذشته و تجربههای زیسته خودش ندارد. ادامه همان سختگیریهای پدرم ما بچهها همگی از شش سالگی نستعلیق مینوشتیم. اصلاً نستعلیق معیار سواد داشتن بود در خانواده ما. حالا که فکر میکنم یک فکر داستانی آمده پشت این خاطره و به صورت غریزی برای دراماتیزه شدن دچار اغراق شده و به اقتضا به شکل پارچهنویسی درآمده است. یا گرمابهای بود توی خیابان اردیبهشت که دالانش پیچ میخورد و هیچوقت هیچ چیزی از اندرونیاش مشخص نبود و برای ما بچههای محل همین بیشتر رازآلودش میکرد. اتفاقاً سعی داشتم مسائل زندگی روزانه را وارد قصه کنم تا شغل و مکان و قصه سمت نوستالژیکزدگی نرود.
در هر دو کتابتان، با داستانهای کوتاهی مواجه هستیم که به لحاظ ساختار، موضوع و درونمایه باهم متفاوت هستند این داستانها با جرقهای آنی در ذهنتان شکل گرفته یا اینکه شاخوبرگ آن در درازمدت نمو پیدا کرده است؟
من هر داستانی که بتوانم جزییات قصهاش را (با همان معنای کلاسیک، با همان اوج و فرودها و گرهها) تعریف کنم مینویسم. هر داستانی که پلات و روابط علی معلولیش را کامل درآورده باشم. کاری هم به ایدئولوژی آدمهای تازهیافتهام ندارم، کار آن چنانی هم به مضمونی که برای قصهام پیدا کردهام ندارم چون آدمها با همه تفکرات و جهانبینیشان خود مناند، از مرگ عزیزی گریه میکنند، با هر عاشقیتی خوشحال میشوند و مثل خودم حرص پول و زندگیِ در رفاه دارند. تمام تلاشم در نوشتن این است همین جزییات زندگی روزمره را نشان خواننده بدهم، تصویری در ناخودآگاهشان بسازم که با عاطفه خودم گره خورده، بگویم همه ما زخمپذیریم. برای همین رعایت قواعد داستانی را به تمثیلی نوشتن و گوشه کنایهزدن به اتفاقات روز و تمدننمایی ترجیح میدهم.
پروسه نوشتن داستان از ابتدا تا پایان را خودتان به عهده دارید یا ویراستار یا خواننده فرضی هم در داستانهایتان نقشی دارند؟
اخیرا یادداشتی قدیمی از زیدی اسمیت خواندم که نویسندهها را وقت نوشتن دو دسته کرده بود؛ کلانبرنامهریزها و خردمدیرها. فحوای کلامش این بود کلانبرنامهريزها را ميشود از دفترچههايی که همیشه همراهشان است شناخت. يادداشت برميدارند، مواد خام را مرتب ميکنند، پلات ميچينند و ساختار ميسازند و همهي اين کارها را قبل از اينکه شروع به نوشتن کنند انجام ميدهند. بخاطر همین امنيت ساختاري دستشان هم باز است؛ مثلا وسط داستان را اول مینویسند یا مثلا انواع پايانبنديها را امتحان ميکنند، شخصيتها را دوباره برميگردانند، لوکیشن عوض ميکنند، ترتيب صحنهها را معکوس ميکنند و... من وقت نوشتن يک خُردمديرم؛ با اولين جمله داستان را شروع ميکنم و با آخرين جمله تمامش میکنم. هیچ وقت پيش نیامده بین چند تا پایانبندی مردد باشم چون تا به آخر نرسم تصور واضحی دربارهي ته داستان ندارم. کلانبرنامهريزها اسکلت خانهشان را همان روز اول علم کردهاند اما من مخصوصا در همین مجموعه «قنادی ادوارد» خانه را ناخودآگاه طبقه به طبقه ساختهام، هر طبقه هم بايد در سفتکاری و گچکاری و نازککاری تکميل شده باشد تا بروم طبقه بعدی را بسازم.
زبان روایی شما در داستانهایتان صمیمی و ساده و دلنشین است. به بیانی دیگر راویها شما جوری داستان را روایت میکنند که به دل مینشیند. این برمیگردد به روایت آرش صادقبیگی از روزمرگیهایش در کنار آدمهای دورو برش یا...؟
من صحبت شما را به تعریف میگیرم و خجل میشوم. به گمان خودم برمیگردد به انتخاب زبانی که برای روایت انتخاب میکنم. بافت زبان داستانی با بافت زبانی دیگر قالبهای نوشتاری متفاوت است. کاری که زبان داستانی میکند همان مساله باورپذیری است که به نظرم سختترین چالش برای هر نویسندهای است. زبان داستانی برای من، نزدیک کردن زبان محاوره به زبان نوشتاری است. ابدا منظورم شکستن کلمات نیست. منظورم نحو جملات است. نحو نوشتاری ساختار استانداردی دارد مثلا فاعل اول و فعل آخر که مثلا شاید برای مقالهنویسی مناسبتر باشد. زبان محاوره از نحو خاصی پیروی میکند که با دستور زبانی کتابت متفاوت است. تازه یک قدم جلوترش این است که نویسنده در نوشتن دیالوگ و شکستن کلمات، این نحو محاوره را بشناسد و به اقتضا استفاده کند، آنجا است که شخصیتپردازی شروع میشود. حالا به نظرم ته حرف را آقای قاسم هاشمینژاد در کتاب راه ننوشته (در مصاحبه با علیاکبر شیروانی) زده، آنجا که رسمالخط هم نقش مهمی در باورپذیری دارد. مثال هم میآورد که هیچ آدم کوچهبازاری پائین را پایین تلفظ نمیکند یا به پائیز نمیگوید پاییز.
در «بازار خوبان» تا حدودی با آدمهای متفاوتتری به لحاظ شخصیت از «قنادی ادوارد» روبهرو هستیم. انگار که آدمها در «قنادی ادوارد» به بلوغ فکری رسیده باشند. این گذر آدمها از «بازار خوبان» تا «قنادی ادوارد» چطور شکل گرفته است؟
اگر چنین است که میفرمایید هم از خودم دلگیر میشوم که چرا شخصیتهای بازار خوبان به پختگی نرسیدهاند و هم خوشحال میشوم که شخصیتهای «قنادی ادوارد» توانستهاند این سیر فکری را طی کنند چون معتقدم انتخاب موقعیتهای انسانی و روایت سرگذشت آدمهای قصه، جدا از درون و شخصیت نویسنده خود داستانها نیست. اگر شخصیت اول داستان پاسخ چشم یا مثلا دویدن در خواب توانسته به خوانندهای که شما باشید نزدیک شود یعنی نویسنده توانسته یک پله با خودش سرراستتر شود و از اینکه احوال شخصیهاش را داستانی کرده نترسیده. انگار تا اسم داستان میآید ناخودآگاه جهت فکریمان اول میرود سراغ نمونههای قبلی، فرمهای امتحان پسداده قبلی، سراغ مدلهایمان که نویسندههای خارجیاند، کلیشههایی که بعله در وقت خودشان کلیشه نبودهاند. یادمان هم میرود آنقدر از روی دستشان تکرار شده که دیگر بکر نیستند. در نوشتن مجموعه جدید تلاشم این بود قبل از هر لبتاپ باز کردنی، دلم را اول با آنچه از سر گذراندهام قوی کنم، از چندوچون زندگی خودم بنویسم، تازگی را در تجربیات زندگیکرده اطرافیانم بجورم و نترسم دستم پیش بقیه رو میشود.
در یکی از داستانهای مجموعه «قنادی ادوارد» با عنوان «پاسخ چشم»، با آدمی برخورد میکنیم که در اوج ناامیدی سرسخت است و مصمم، برای یافتن جوابی که به نظر حق خودش است. چقدر در این سرسختیها با آدمهای داستانهایتان شباهت دارید؟
در این مورد بخصوص فکر میکنم هیچ شباهتی با قهرمان داستان پاسخ چشم ندارم. دوست داشتم داستانی بنویسم که بدون حضور پلیس، پلیسی کارآگاهی باشد و تهش حقیقت کشف شود. بیشتر مچاندازی با خودم بود؛ اینکه بدون استفاده از پیرایههای ادبی و شاعرانگی و احساساتزدگی داستانی درونی را بپرورانم و یک زندگیای که حالا دارد توی سر میگذرد را به ذات برهنه قصه نزدیک کنم. در هیچ ژانری بیشتر از ژانر معمایی کوشش نویسنده بر حفظ درست اجزای داستان آشکار نیست. با هیچ ترفند ادبیای نمیشود نقطهضعفهای قصههای معمایی را پوشاند.
مریم طباطبائیها
- 14
- 3