سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۷:۳۰ - ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۳۰۲۹۸۳
چهره ها در سینما و تلویزیون

ترانه عليدوستي:

ترجمه مي کنم تا خيال پردازي ام فروکش کند

اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,اخبار بازیگران,ترانه علیدوستی

اگر بازيگري يکي از مشاغل جذاب دنيا به شمار مي رود اما گويا نويسندگي چيزي از آن کم ندارد. نشانه اش هم دست به قلم بردن بسياري از آرتيست هاي سينماست. جدا از بازيگراني که شعر و داستان نوشته و منتشر کرده اند، بازيگراني هم بوده اند که حرفه ترجمه را آزموده اند. قديمي ترين شان نيکي کريمي است که با ترجمه خاطرات مارلون براندو با عنوان «آوازهايي که مادرم آموخت»، کار ترجمه را آغاز کرد و با ترجمه رمان «نزديکي»، نوشته حنيف قريش، آن را ادامه داد و پس از آن دو رمان ديگر را نيز به فارسي برگرداند. در کنار او نگار جواهريان هم بوده با ترجمه نمايش نامه هايي از هارولد پينتر. 

 

 

در کنار اين دو، ترانه عليدوستي است که در ماه هاي پاياني سال ۹۴ دومين ترجمه اش با عنوان «تاريخ عشق» منتشر شد. از او پيش از «تاريخ عشق»، ترجمه مجموعه داستان «روياي مادرم»، نوشته آليس مونرو، را خوانده بوديم. ترانه عليدوستي تاکنون درباره نويسندگي و ترجمه هايش گفت و گو نکرده بود و حالا انتشار «تاريخ عشق» فرصت مناسبي بود که سراغش برويم تا از علاقه اش به نوشتن و ترجمه بگويد؛ علاقه اي که از سال هاي دور همراهش بوده و آن طور که خود مي گويد مي خواهند به صورت جدي آن را ادامه دهد. 

 

 

 

 

گفت و گو با ترانه عليدوستي از همين علاقه اش به نوشتن آغاز شد. دلبستگي اي که آن گونه که مي گويد از بچگي به همراه داشته است: «در کودکي، با توجه به اين که پدر و مادرم اهل کتاب بودند، من نيز خيلي زود جذب کتاب شدم. کتاب زياد مي خواندم. هر جور داستاني از «تام ساير» گرفته تا «بربادرفته» و داستان هاي چخوف. قوه تخيل نسبتا قوي اي هم داشتم. دفتري داشتم که در آن داستان هاي کوتاه جن و پري مي نوشتم. يک جور رمان بلند عاشقانه هم داشتم که هيچ وقت تمام نمي شد و با سال به سال بزرگ تر شدنم وقايعش بنا به اقتضاي سنم تغيير مي کرد. خود را در آينده مي ديدم که نويسنده شده ام.

 

 

از سال ۸۳ سعي کردم نوشتن را به شکل جدي پي بگيرم و شروع کردم به نوشتن يک سري داستان خيلي کوتاه. آن سال ها محمد رحمانيان و مجيد اسلامي کساني بودند که داوطلبانه نوشته هاي من را مي خواندند و کمکم مي کردند. رحمانيان- که آن موقع هنوز همکاري ام را با او شروع نکرده بودم- هفته اي يک بار وقت مي گذاشت و من مي رفتم ديدنش، فارغ از محتواي قصه ها، آن ها را بلند مي خواند و جلوي چشمم ويرايش مي کرد و با اين کار به نوعي کارکردن با نثر را يادم مي داد. نهايتا مجموعه داستاني از آن تلاش ها درآمد که دوتاي شان آن زمان در مجله «هفت» منتشر شد. با توقيف اين مجله در زمستان آن سال، سومين داستانم با نام «بيلچه و خاک» که قرار بود در هفت منتشر شود، در سالنامه مجله فيلم چاپ شد.

 

 

همان سال وبلاگي راه انداختم به نام «اسپاتلايت» و تلاش کردم نوشتن را بيش تر وارد روزمرگي ام کنم و به اصطلاح دستم را در نوشتن گرم کنم. در همان دوره مجموعه داستان هايم را به نشر مرکز دادم. اما جناب رمضاني که آن زمان اولين ديدارم با ايشان بود نه تنها داستان ها را چاپ نکرد که شديدا آن ها را کوبيد. پس از آن به نوشتن حساس شدم. و درواقع شايد هم از آن ترسيدم. اين سختگيري در کنار چندين فاکتور بيروني نوشتن را روز به روز برايم سخت تر کرد. ولو اين که در سال هاي اخير حتي بارها به اين فکر افتادم که اصلا نوشتن و در واقع مکتوب شدن دغدغه هاي ذهني کسي مانند من چه ارزشي دارد؟ چرا بايد ديگران داستان هاي مرا بخوانند؟ مي گفتم شايد مضحک است آدم اين قدر خودش را جدي بگيرد.

 

 

فکر مي کردم و مي کنم که براي نوشتن چيزي بيش تر از تخيل يا استعداد نياز است. تجربه زيسته آدم دست کم آن قدر بايد زياد بشود که خود آدم بتواند روي بن مايه بعضي از ديدگاه هايش اصرار بورزد. الان هم در خودم يک داستان نويس نمي بينم اما هميشه دلم خواسته روزي دوباره تلاشم را بکنم.»

 

 

اگرچه در دوران رونق وبلاگ نويسي، اسپاتلايت وبلاگ معروفي بود اما عليدوستي خيلي زود، دست از وبلاگ نويسي شست. اما چرا؟ در خبرها آمده بود که به دليل حمايت از اصغر فرهادي وبلاگ عليدوستي فيلتر شده، اما عليدوستي دلايل دگيري به جز فيلتر شدن را براي کنار گذاشتن وبلاگ نويسي بر مي شمارد: «حذف نوشته هاي وبلاگ بعد از مطلب مربوط به حواشي پيش آمده براي فيلم «جدايي»، دلسردم نکرد؛ تمام نوشته ها را برگرداندم و روي سايتي شخصي گذاشتم که هنوز هم هست. 

 

منتها به مرور و با شهرتي که وبلاگ به دست آورده بود از آن راحتي که در نوشتن داشتم مرحوم شدم. خواه ناخواه وقت نوشتن خودم را در حال احتياط و حسابگري مي ديدم، چون هرچه را مي نوشتم بعضي از روزنامه ها مستقيم در ستون هاي شان کار مي کردند. بدون اين که بخواهم انگار ستون نويس شده بودم و ناچار به رعايت قواعد کاري بودم که نيت اصلي من نبود. 

 

دليل ديگرش هم برخي حوادث جاري آن دوران بود. بعد از سال ۱۳۸۸ سخت بود نوشته ها رنگ و بوي آن چه را جامعه از سر مي گذراند نداشته باشد.

 

براي ادامه دادن نياز بود بتوانم خودم را به کوچه علي چپ بزنم و برخورد لوکسي با نوشتن داشته باشم که من آدمش نبودم. مدتي به مستعارنويسي روي آوردم اما خود نگراني اي که مستعارنويسي به همراه داشت به ترمزهايي که هر روز بيش تر مي شدند اضافه کرد. براي همين رفته رفته وبلاگ نويسي برايم کم رنگ و نهايتا متوقف شد.» اين را گفت از او پرسيدم: 

 

الان که به آن نوشته ها نگاه مي کني، چه داوري اي درباره شان داري؟

داستان هايم برايم غيرقابل خواندن اند و حس مي کنم بعضي يادداشت هاي وبلاگ هم نثرشان دِمُده است؛ اما تجربه ام در وبلاگ نويسي تجربه اي موفق بود. وبلاگ نوشتن براي من تسکين دهنده بود. از تمرين نوشتن به تمرين فکر کردن هم بدل شده بود و کيفيت زندگي ام را بالا مي برد. وقتي متني مي نوشتم و در وبلاگ مي گذاشتم، احساس خوشبختي مي کردم. اگر بازيگري فني بود که دست به آموختنش زدم و تلاش کردم آن را به بهترين نحو انجام دهم، نويسندگي ابزاري بود که با آن ذهنم را آماده نگه دارم. راهي بود براي يادگرفتن اين که صداي فکرت بايد قابل ارائه باشد، چون بايد بتواني پاي آن بايستي. اما چنان که اشاره کردم، متاسفانه پس از آن تجربه ها، خيلي کم مي نوشتم. بعد از آن هم اعتماد به نفس لازم را نداشتم تا دوباره شروع به داستان نويسي کنم.

 

اما عليدوستي خيلي زود توانست جايگزيني براي نوشتن داستان پيدا کند؛ او به ترجمه رو آورد. اولين تجربه اش داستان بود از آليس مونرو. چنان که تعريف کرد، يک توفيق اجباري، او را به ترجمه واداشت. عليدوستي داستان اين تجربه را چنين برايم تعريف کرد: «سال ۱۳۸۶ بود. ماني حقيقي به همراه اصغر فرهادي در حال نوشتن فيلم نامه «کنعان» بودند. ماني حقيقي چند سال پيش از اين تاريخ، داستاني از آليس مونرو با عنوان «تير و ستون» در «نيويورکر» خوانده بود. 

 

حالا مي خواست فيلم نامه اي اقتباس شده از آن به همراه فرهادي بنويسد. ماني مشکل زبان نداشت اما چون برايش مهم بود فرهادي تسلط کامل روي داستان پيدا کند ترجيح مي داد داستان ترجمه شود. از من که وقت بيش تري داشتم خواست ترجمه اش کنم. گفت کيفيت ترجمه برايش مهم نيست و همين که ماجرا به فارسي برگردانده شود، کافي است. 

 

بعد از اين که ترجمه ام را خواند گفت داستان هاي مونرو تاکنون در ايران ترجمه نشده. حيف است، چرا تو اين کار را نکني؟ من هم وسوسه شدم.

 

اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,اخبار بازیگران,ترانه علیدوستی

آخرين کتابي که آن زمان از مونرو چاپ شده بود «فراري» بود. چهار مجموعه از داستان هايش را خواندم و نهايتا هفت داستان را از بين چهار مجموعه انتخاب و ترجمه کردم. معيارم جز سليقه شخصي، قابليت انتشار داستان ها با کم ترين مميزي بود و اين ها داستان هايي بودند که فکر کردم دست نخورده به چاپ مي رسند. که البته ناشر دوتاي آن ها را از نگراني مميزي فعلا کنار گذاشته که شايد روزي در مجموعه اي ديگر کارشان کنيم. آن چه ماند اين پنج داستان بودند با نامي که ناشر براي کتاب پيشنهاد کرد: «روياي مادرم»، «صوت»، «کوييني»، «تيروستون» و «نفرت؛ دوستي، خواستگاري، عشق و ازدواج». 

 

 

ناشر- همان آقاي رمضاني عزيز نشر مرکز- تاکيد کرد حتما کتاب نياز به مقدمه دارد. پيشنهاد دادند که خودم يادداشتي درباره مونرو بنويسم. در پاسخ گفتم حالا حالاها به خودم اجازه چنين کاري را نمي دهم. جست و جو کردم و در «گاردين» مطلب مفصلي ديدم درباره مونرو. به نظرم يادداشت جامعي بود. ترجمه کردم و ابتداي کتاب گذاشتم.»

 

 

اولين مسئله تو در ترجمه، مهارت در زبان است. زبان انگليسي را از کجا آموختي؟

 

پدر من، حميد عليدوستي، بين سال هاي ۶۵ تا ۶۷ در باشگاه هاي آلمان توپ مي زد. سه تا شش سالگي ام را در آلمان گذراندم و آن جا به مهد کودک رفتم. به همين خاطر آلماني را همزمان با فارسي ياد گرفتم. همين، در يادگيري زبان انگليسي کمکم کرد. به غير از يک دوره کلاس مقدماتي زبان انگليسي در نوجواني، کلاس ديگري نرفتم و خودآموز، اين زبان را ياد گرفتم. با کمک خواندن کتاب هاي زبان اصلي و فيلم ديدن.

 

 

نثر آليس مونرو دشوار است. همين اندازه زبان داني براي ترجمه کافي بود؟

 

بايد بگويم با کمال پررويي کتابي از مونرو را دست گرفتم. هنوز هم باورم نمي شود با چه جرئتي اين کتاب را به عنوان تجربه اولم ترجمه کردم. با اين که الان سطح زبانم بالاتر رفته اما مي ترسم دوباره کتابي از مونرو براي ترجمه دست بگيرم. از سال ۸۷ من ترجمه «روياي مادرم» را شروع کردم. تقريبا هر زماني که جلوي دوربين نبودم، پشت کامپيوتر مشغول ترجمه آن کتاب بودم. 

 

 

نشر مرکز کتاب را خواسته بود اما بي نهايت سختگيري مي کرد؛ که نهايتا اين سختيگري به نفع من شد. ترجمه و ويرايش هاي متعدد آن سه سال طول کشيد. سطح زبانم بعد و قبل اين مدت با هم قابل مقايسه نبود. همان روزها يک نفر در ساختمان انتشاراتي به من گفت: «از کجا معلوم اين کتاب را خودت ترجمه کرده اي؟» همان جا فهميدم خودم را با چه طرز فکري درانداخته ام. آن قدر اين جمله به من فشار آورد که قبل از درآمدن کتاب آيلتسم را گرفتم. با نمره ۸. دست گوينده جمله درد نکند!

 

 

چقدر به فرهنگ لغت رجوع مي کني؟

خيلي زياد! از چند جور فرهنگ لغت استفاده مي کنم؛ معمولا دو- سه جور. يک فرهنگ چاپي و يک فرهنگ آنلاين براي ترجمه، و بعد از نسخه اول قطعا مي روم سراغ فرهنگ هاي انگليسي به انگليسي مختص به زبان عام يا فرهنگ شهري براي- به اصطلاح معمارها- نازک کاري.

 

ترجمه نهايي «روياي مادرم» را به کسي هم نشان دادي؟ مثلا مترجم ديگري؟

جز ويراستار اوليه کتاب که آقاي پيام يزدانجو بودند، ماني حقيقي دوباره کتاب را خواند و راهنمايي کرد، يک بار هم خانم گلستان محبت کردند و خواندند. 

 

عليدوستي کار ترجمه را با برگرداندن دو داستان از اورهان پاموک و نيکول کراوس ادامه داد؛ دو داستاني که در «همشهري داستان» منتشر شد. داستان کراوس با عنوان «نقاش هاي کوچک» همزمان شد با دومين کتاب ترجمه عليدوستي. او به سراغ دومين رمان اين نويسنده لهستاني الاصل امريکايي با عنوان «تاريخ عشق» رفته بود.

 

نيکول کراوس چهل و دو ساله، که سال ها گزارشگر «نيويورکر» بود، با نوشتن گزارش هايي درباره بلوک شرق اروپا شهرتي براي خود دست و پا کرد و پس از يک مجموعه داستان، با رمان «تاريخ عشق» توجه بسياري از منتقدان را برانگيخت. از عليدوستي پرسيدم:

 

چه شد که به نيکول کراوس علاقه مند شدي و ويژگي «تاريخ عشق» چه بود که ترجمه اش کردي؟

«تاريخ عشق» درواقع دومين رمان نوشته کراوس است و مشهورترين کارش. اين کتاب را پنج- شش سال پيش براي من سوغاتي آوردند. خيلي دوستش داشتم. رماني بود پيچيده، پر از قصه هاي کوچک و البته داستاني درباره چند نسل که از طريق ادبيات به هم پيوند مي خوردند. لحني شوخ و البته همزمان تلخ داشت.

 

 

 

داستان با روايت نويسنده گمنامي به نام لئوپلد گورسکي آغاز مي شد؛ نويسنده اي که خانواده اش را در زمان جنگ جهاني دوم و توسط نازي ها از دست داده بود. به موازات آن با يک نويسنده ديگر آشنا مي شويم به نام صوي ليتوينف که رمان نوشته به نام «تاريخ عشق» که مادر يکي ديگر از راويان داستان، آلما، آن را ترجمه مي کند.

 

کراوس در اين رمان با نويسنده هاي بزرگ هم شوخي مي کند. مثلا ايزاک بشويس سينگر پسر لئوپلدا ست که سال ها از ديدن او محروم مانده و حالا برعکس پدر، نويسنده مشهوري شده. يا خورخه لوييس بورخس که مشتري ثابت کتاب فروشي محقري است که «تاريخ عشق» را پشت ويترين دارد. همچنين رمان ساختار خطي متعارف را مي شکند و چندين صدا را در کنار يکديگر و در درون هم تلفيق مي کند. 

 

در اين کتاب، شخصيت هاي مختلف، از نسل هاي متفاوت به هم متصل مي شوند. اين نکته هاي جالب براي اين که تصميم به ترجمه اين رمان بگيرم کافي بود. مشغول کار روي رمان بودم که «همشهري داستان» متوجه علاقه ام به کراوس شد و ترجمه «نقاش هاي کوچک» را پيشنهاد داد. با کمال ميل پذيرفتم، چون اين داستان هم بخشي از رمان بعدي اوست که مشغول ترجمه اش هستم.

 

اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,اخبار بازیگران,ترانه علیدوستی

«تاريخ عشق» رماني است درباره فقدان و از دست دادن عشق؛ روايتي است از عشق پرشور صوي ليتوينفِ نويسنده به دختري به نام رزا، و عشق قديمي لئوپلد به آلما؛ دختري که از کودکي به او دل مي بندد اما تقديرشان به جدايي است.

 

ترجمه چنين رماني با اين درون مايه را ترانه عليدوستي در زماني آغاز مي کند که خود به بازيگر يکي از پرشورترين روايت هاي عاشقانه در سينما و تلويزيون بدل شده بود. عليدوستي مي گويد که ترجمه «تاريخ عشق» همزمان بوده است با آغاز فيلم برداري سريال «شهرزاد». از او پرسيدم:

 

 

بين اين ترجمه و آن بازي نسبتي هم هست؟

شايد جالب باشد که بگويم روايت عشق شورانگيز اين کتاب و حس و حالي که از آن گرفتم، تاثير زيادي روي بازي سريال شهرزاد داشت. متاسفانه در فرهنگ هنرهاي نمايشي امروز ما، نمايش عشق آتشين چيز دون شاني به نظر مي رسد. به نظر مي رسد تلخي شيک است و نشانه فرهيختگي، و عشق آسان و درک شدني لابد خيلي پز ندارد. براي همين جاي نمايش عشق در اغلب فيلم هاي ما خالي است و در نتيجه من بازيگر هم اين را کم تمرين کرده ام. حال و هواي اين رمان خيلي در بازي شهرزاد به من کمک کرد.

 

پس اين بار ترجمه، کمک کرد به ايفاي نقش؟

بله! در حقيقت ترجمه به ايفاي نقش کمک کرد و ايفاي اين نقش به شناخت بيش تر من از مردم. نه اين که پيش از اين شناختي وجود نداشت، اما شهرزاد کار من را به مردمي معرفي کرد که الزاما مخاطب بالقوه من نبودند. هميشه بازيگر فيلم هايي بودم که بيش تر، سينماروها دنبال شان مي کردند تا توده مردم. احتمالا از اين به بعد هم همين خواهدبود. اما با شهرزاد انگار به جهان ديگري هم وارد شدم.

 

اما ترجمه هاي عليدوستي چندان براي او بي دردسر هم نبوده است. پس از انتشار «روياي مادرم» در سال ۱۳۹۰ که با استقبال مواجه و به سرعت تجديد چاپ شد، او اين بار نه سيمرغ جشنواره فجر و يا تنديس خانه سينما بلکه دو جايزه کتاب فصل وزارت فرهنگ و ارشاد در بخش ادبيات خارجي و نيز جايزه پروين اعتصامي را به خانه برد. جايزه کتاب فصل را عليدوستي در رقابت با آثار مترجمان قديمي چون بهمن فرزانه و سيروس ذکاء دريافت کرد. پس از آن چندين يادداشت تند و تيز درباره اين جايزه و ترجمه عليدوستي در مطبوعات به چاپ رسيد.

 

منتقدان نوشتند که استقبال از اين ترجمه ها نه به خاطر سطح ترجمه مترجم آن، بلکه به خاطر معروف بودند مترجم آن است. از اين نوشتند که ترجمه هاي عليدوستي شايستگي لازم را براي اين همه استقبال و جايزه ندارد. اين نقدها را ترانه عليدوستي در ميان گذاشتم و از او پرسيدم:

 

همواره اين نگاه انتقادي به بازيگران سينما و ديگر سلبريتي ها وجود داشته که چرا پا به عرصه هاي مختلف مي گذارند. چرا اين خطر را کردي؟

اول اي که هيچ کس نمي تواند فرد ديگري را از تجربه جديد و يادگيري فن نو در زندگي منع کند. هنرها و فنون «مال» کسي نيستند، همان جور که کسي نمي تواند صاحب «انگيزه ها»ي ما باشد. دوم اين که ملاک بايد کيفيت کار باشد، آن است که بايد نقد شود، وگرنه اين که من در زندگي ام اول چه کاري را کرده ام ودوم چه کاري را، به چه درد منتقد مي خورد؟

 

سوم اين که من منتقدان را درک مي کنم. چرا؟ چون من هم از سهل انگاري و بي کيفيتي در تجربه هاي مشابه برخي دوستان بازيگر و هم حرفه ام عصباني ام؛ که بسياري مواقع آثار خلق شده شان در هنرهاي ديگر، از داستان و عکاسي گرفته تا نقاشي و سفال سازي بي کيفيت است. اما اين جا سوال ديگري پيش مي آيد: تجربيات خود هنرمندان تجسمي و ادبي و غيره، هميشه باکيفيت است؟ هميشه بهتر از کارهايي است که ما کرده ايم؟ الزاما نه. پس بهتر است ذهنيتي که حرفه ها را با بعضي نام ها سند مي زند کنار بگذاريم و به جاي اين حرف ها دنبال ارتقاي کار خودمان باشيم. 

 

هسته اصلي نقدها به ترجمه تو، اين است که بازيگري و نبايد به فعاليت ديگري بپردازي.

متاسفانه هنوز ذهنيتي سنتي نه تنها در عمق روان توده مردم، بلکه ميان نخبه هاي جامعه هم وجود دارد: به رغم ادعاي شان هنوز هم بازيگر را دلقک يا مطرب مي دانند. بازيگر نبايد فعاليتي انجام دهد که حاکي از ادعا داشتن اش باشد، وگرنه حرص در مي آورد. اگر زن باشد که ديگر بدتر. اگر يک کارگردان حرفي داشته باشد به نظر کسي عجيب نيست و تشويقش هم مي کنند اما عين همان حرف را اگر بازيگر بگويد، نخبگان ته دل شان حس مي کنند او گنده تر از دهنش حرف زده.

 

 

در يک کتاب فروشي شاهد بودم که فردي آمد و از فروشنده پرسيد کتاب ترانه را داريد؟ منظورش «تاريخ عشق» به ترجمه ترانه عليدوستي بود.

بله! اين هم هست، من هم کتمان نمي کنم. چون بازيگر هستم، تعدادي آدم که عقل شان به چشم شان است هم ممکن است کتابي را فقط به خاطر اسم من بخرند. اما اين هيچ خطري را متوجه مترجمان حرفه اي نام آشنا و مخاطبان حرفه اي کتابخوان نمي کند. 

 

کتابخوان واقعي هيچ وقت گول نام من را نمي خورد و به صرف ديدن نام من، از خريدن کتاب هاي مترجمان اصيل اين مملکت، دست نمي کشد. با ترجمه هاي من، مترجماني چون فرزانه طاهري و عبدالله کوثري مخاطب شان را از دست نمي دهند. مخاطب آنها قدر آنها را مي داند. و اگر بنا باشد براي بار دوم هر ترجمه اي از من را به دست بگيرد، حتما اين منم که بايد کارم را به آن مرتبه اي که از نظر او قابل قبول است رسانده باشم.

 

پس از اين که اعلام شد برنده جايزه کتاب فصل براي ترجمه «روياي مادرم» شديد، يکي از مترجمان با اشاره به بهمن فرزانه که در آن سال کتابي در ميان نامزدها داشت يادداشتي نوشت با اين مضمون که ترجمه فن است نه هنر و نيازمند تجربه کسب کردن به مرور زمان است و انتقاد کرد که چگونه يک مترجم جوان جايزه گرفته است.

 

در عين اين که از ته قلبم شرايط سخت مترجمان و شکايت هايي را که از بازار کتاب دارند درک مي کنم و به آن ها حق مي دهم، به هيچ عنوان نمي پذيرم که اصل انتقاد متوجه شخص من باشد. مگر من گفته ام به من جايزه بدهند؟ والله اصلا انتظارش را هم نداشتم. اين اولين کتاب من است و حتما ايراداتي دارد. کما اينکه کتاب صدمم هم اگر بود ايراداتي داشت. 

 

توقع داشتم نقدهاي خيلي تندي بشنوم. اما هر کس نقدي داشت باز بر مي گشت به هنرپيشه بودن من. هم از تجديد چاپ شدن چندباره «روياي مادرم» متعجب شدم، هم از دو جايزه اي که برايش گرفتم. اگر به نظر مي آيد کيفيت ترجمه در حد اين جوايز نيست به نظرم داوران هستند که بايد پاسخگو باشند. 

 

من آدم سختگيري هستم و براي کارم، چه بازيگري چه ترجمه، زحمت مي کشم. سهل انگار نيستم و توقعم از خودم بالاست. تا تمام تلاشم را نکرده باشم راضي نمي شوم. با ادبيات بزرگ شده ام، نوشتن را تمرين کرده ام، به زبان هم مسلطم؛ يعني شرايط اوليه مترجم بودن را دارم. اين که در وضعي هستم که به کارم توجه مي شود چيزي نيست که لازم باشد از آن خجالت بکشم کاري است که شده. اين اقبال روي ميزان تلاش من تاثير نمي گذارد بنابراين توقع دارم روي نقد کارم هم تاثير نگذارد. 

 

اين واکنش ها و انتقادات ناراحت کننده بود؟

نه واقعا! گفتم که، درک مي کنم. همان طور که گفتم توقع برخوردهاي منفي تري هم داشتم. روي هم رفته جو مثبت بود. براي اولين تجربه هاي من خيلي مثبت بود.

 

نويسندگان محبوبت؟

گفتنش سخت است؛ از معاصران: جاناتان فرانزن؛ زيدي اسميت؛ جومپا لاهيري؛ همسر همين نيکول کراوس، جاناتان سفرن فوئر؛ اورهان پاموک؛ جعفر مدرس صادقي و ابراهيم گلستان.

 

تاثيرگذارترين کتابي که خوانده اي؟

«جاودانگي» اثر ميلان کوندرا. دوست دارم يک بار ديگر اين رمان را پس از سال ها بخوانم.

 

اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,اخبار بازیگران,ترانه علیدوستی

کتابي که دوست داشتي ترجمه کني؟

«موزه معصوميت» اورهان پاموک. انگليسي آن را خيلي سال پيش خواندم. زماني که تازه درآمده بود و خود موزه هم هنوز افتتاح نشده بود. يادم است کتاب را که تمام کردم بلند شدم رفتم به آشپزخانه که تنها باشم و يک ربع گريه کردم. نمي دانم از غمناک بودنش گريه ام گرفته بود يا از زيبايي اش. اما ديدم قابل ترجمه نيست. مطمئن بودم که بايد بيش تر کتاب را سانسور کنم.

 

کار بعدي ات را براي ترجمه انتخاب کرده اي؟

بله! رمان «خانه بزرگ» که سومين رمان کراوس است و نسبت به «تاريخ عشق»، سياه تر و سنگين تر و البته سخت تر است.

 

در پايان حرف هايش، عليدوستي تاکيد کرد که بيش از پيش مي خواهد در کنار بازيگري به کار ترجمه بپردازد. گفت که مترجمي را دوست دارد چون با ترجمه است که عطش نوشتن در او فروکش مي کند: «ادبيات براي من مهم است. عاشق کلمات هستم. کنار هم گذاشتن شان براي من لذت بخش ترين کار است. 

 

وقتي ترجمه مي کنم عطش جمله سازي و خيال پردازي ام فروکش مي کند و جاي خالي نوشتنرا کم تر حس مي کنم. اين که جمله نويسنده اصلي را رمزگشايي مي کني، و سعي مي کنم لباس زبان خودت را به آن بپوشاني خيلي قشنگ است. شايد بازيگري هم همين باشد ساز و کارش: ترجمه نقش به زباني که همه درک کنند. هر چه هست از اين که بخشي از دلمشغولي ام شده خوشحالم، به زندگي ام معناي بيش تري مي دهد.»

 

 

 

 

 

  • 19
  • 6
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
عبدالله دوم پادشاه اردن بیوگرافی عبدالله دوم پادشاه اردن به همراه عکس های خانواده اش

تاریخ تولد: ۳۰ ژانویه ۱۹۶۲ (۶۲ ساله)

محل تولد: عمان، اردن

سمت: پادشاه اردن (از سال ۱۹۹۹)

تاجگذاری: ۹ ژوئن ۲۰۰۰

ولیعهد: حسین بن عبدالله دوم

همسر: رانیا عبدالله (ازدواج ۱۹۹۳)

ادامه
مینا ساداتی بیوگرافی مینا ساداتی بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: ۱۰ آذر ۱۳۶۰

محل تولد: کاشان، ایران

حرفه: بازیگر سینما، تلویزیون

تحصیلات: فوق لیسانس گرافیک از دانشگاه هنرهای زیبای تهران

آغاز فعالیت: ۱۳۸۶ تاکنون

ادامه
شاه نعمت الله ولی شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه ایرانی

تاریخ تولد: ۱۴ ربیع الاول۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

نام های دیگر: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

پیشه: فلسفه و تصوف

مکتب: عارف و تصوف

آثار: شرح لمعات، رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی

ادامه
محمدرضا احمدی بیوگرافی محمدرضا احمدی؛ مجری و گزارشگری ورزشی تلویزیون

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۶۱

محل تولد: تهران

حرفه: مجری تلویزیون

شروع فعالیت: سال ۱۳۸۲ تاکنون

تحصیلات: کارشناسی حسابداری و تحصیل در رشته مدیریت ورزشی 

ادامه
رضا داوودنژاد بیوگرافی مرحوم رضا داوودنژاد

تاریخ تولد: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر

شروع فعالیت: ۱۳۶۵ تا ۱۴۰۲

تحصیلات: دیپلم علوم انسانی

درگذشت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳

ادامه
فرشید اسماعیلی بیوگرافی فرشید اسماعیلی فوتبالیست جوان ایرانی

تاریخ تولد: ۴ اسفند ۱۳۷۲

محل تولد: بندرلنگه، هرمزگان، ایران

حرفه: فوتبالیست

پست: هافبک هجومی

باشگاه کنونی: پیکان

قد: ۱ متر ۷۲ سانتی متر 

ادامه
رضا عطاران بیوگرافی رضا عطاران؛ ستاره سینمای کمدی ایران

تاریخ تولد: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۴۷

محل تولد: مشهد

حرفه: بازیگر، کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس، تدوین‌گر، خواننده

آغاز فعالیت: ۱۳۶۹ تا کنون

تحصیلات: دانشجوی انصرافی دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران 

ادامه
اسدالله شعبانی بیوگرافی اسدالله شعبانی شاعر و نویسنده آثار کودک

تاریخ تولد: ۴ تیر ۱۳۳۷

محل تولد: روستای بهادربیگ از توابع همدان

محل زندگی: تهران

حرفه: شاعر، نویسنده، منتقد ادبی، کارشناس بازنشسته کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

تحصیلات: فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی

آثار: خرمن شعر خردسالان، جستاری پیرامون شعر کودک در ایران، قصهٔ امشب، پولک ماه، دختر باغ آرزو، پرسه‌های شبانه

ادامه
ابومنصور موفق هروی ابومنصور موفق هروی؛ پدر داروشناسی فارسی

مشهور به: موفق هروی

متولد : قرن چهارم

محل تولد: احتمالا هرات

حرفه: پزشک و داروشناس ایرانی

آثار: کتاب الابنیه عن حقایق الادویه

ادامه
دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی

دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی شهاب حسینی یکی از بهترین بازیگران سینمای ایران است که تا به حال در آثار فاخری مانند محیا، دلشکسته، شهرزاد و... به نقش آفرینی پرداخته است. این هنرمند در هر یک از هنرنمایی های خود دیالوگ های ماندگاری دارد که در ادامه این مقاله از سرپوش قصد داریم به بخشی از آنها اشاره کنیم. بیوگرافی کوتاه از شهاب حسینی سید شهاب الدین حسینی تنکابنی در ۱۴ بهمن ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. وی اصالتا تن کابنی است و تحصیلات عالیه خود را در رشته روانشناسی از دانشگاه تهران برای مهاجرت به کانادا ناتمام گذاشت. وی در سال ۱۳۷۳ با پریچهر قنبری ازدواج کرد و حاصل این پیوند دو فرزند پسر به نام های محمد امین و امیرعلی است. فعالیت هنری شهاب حسینی با تئاتر دانشجویی و سپس، گویندگی در رادیو شروع شد. از جمله جوایز این هنرمند می توان به موارد زیر اشاره کرد: - او برای بازی در شمعی در باد (۱۳۸۲) و رستگاری در هشت و بیست دقیقه (۱۳۸۳) نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر شد.  - حسینی در سال ۱۳۸۷ با بازی در فیلم سوپر استار جایزه سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر را دریافت کرد. -  او خرس نقره‌ای بهترین بازیگر مرد جشنواره بین‌المللی فیلم برلین ۲۰۱۱ را به‌همراه گروه بازیگران فیلم جدایی نادر از سیمین کسب کرد. - او در جشنواره فیلم کن ۲۰۱۶ نیز با ایفای نقش در فیلم فروشنده توانست جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره فیلم کن را به خود اختصاص بدهد. دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی؛ درباره شهاب حسینی دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی فیلم سینمایی دلشکسته در نقش امیرعلی: - هر کی ریــش گـذاشت مسلمـــون نیـست، هـــرکی پیـشونیش رو داغ کـــرد، مــرد خــدا نیست. - تو همه ی اعتقادا اشتباه میشه. همیشه ام یه عده گرگن تو لباس میش! -  من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم - ما فردا میایم خواستگاری، دیگه نمی خوام خواهرم باشی می خوام نفسم باشی دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در فیلم دلشکسته سریال شهرزاد در نقش قباد: -شهرزاد نمی دونی بدون، من با تو چیزایی پیدا کردم که هیچوقت تو زندگیم نداشتم و نمی خوام از دستش بدم. - ما همه مهره های سوخته ایم که زیر دست بزرگ آقاییم. -  آره خب عمو جان حقیقت تلخه عموجان، شنیدنش همچین یه جاهایی از وجدان آدمو جز میده. -  میرم صاف وامیستم جلوی بزرگ آقا بش میگم بزرگ آقا من، زن من، خب؟! پا به ماهه! عین ۱۰-۱۲ ماهو میخوام بمونم ور دلش چی میگی شما؟ - قباد : فقط یه سوال، خیلی دلم می خواد جوابشو بدونم، تو هنوزم دلت باهاشه؟ شهرزاد : فراموشی زمان می بره، فقط فکر می کنم اگه من به هر دری زدم، و اونی نشد که می خواستم بشه، لابد قسمت خرافه نیست، هست واقعا - موقتیه این روزا شهرزاد، می گذره. این وسط تنها چیزی که مهمه اینه که من هنوز با همه ی وجودم دوست دارم. عاشقتم - قباد : سخته واسم دوری تو اینو بفهم، چطوری اینو بهت ثابت کنم؟ شهرزاد : دیر شده، برای ثابت کردنش خیلی خیلی دیر شده … حتی ملک جوانبخت هزار و یک شبم نبودی وگرنه من کم قصه و داستان به گوش تو نخوندم. عاشق بزدل عشقو هم زایل می کنه آقای قباد دیوانسالار -قباد : این کارو باهام نکن شهرزاد. اینطوری خردم نکن. من هنوز دوستت دارم، خیلی بیشتر از قبل. همه چیو خراب نکن شهرزاد : برو قباد، پشت سرتم دیگه نگاه نکن -  من چی کار به کسی داشتم، داشتم زندگیمو می کردم. با بدبختی خودم سر و کله می زدم. اصلا روحمم خبر داشت همچین کسی تو این دنیا زندگی می کنه؟ کی نشونم داد؟ شما. بعدشم که فرستادینم تو بهشت تازه می خواستم بفهمم زندگی یعنی چی؟ تازه طعمش داشت زیر دهنم مزه مزه می کرد که یقه مو گرفتین ترپ انداختینم وسط جهنم. دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در سریال شهرزاد سریال مدار صفر درجه در نقش حبیب پارسا: -تو را به جای همه دوست میدارم-تو را به خاطر عطر نان گرم برفی که اب میشود -برای بخشش اولین گناه-تو را برای دوست داشتن دوست میدارم-تو را به خاطر تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...  - همين قدر حاليمه كه هيچ دست مساعدتي از طرف قدرتهاي استعماري داخل اين كشور دراز نشده!!الي به اينكه مقاصد سياسي و اغراض اقتصادي خاصي رو دنبال مي كردن.وام كه بهم فرصت بدن كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم؛خودم انتخاب كنم؛همين  - مظفر:منوببخش ...یافراموش کن! حبیب:میبخشم...ولی فراموش نمیکنم!!!  -حبيب: فقط چرا فكر مي كنيد كه سفر اعزام ممكنه منتفي بشه؟ دكتر: اين مملكت پسرجان،سرزمين گسل و زلزله و پس لرزه است!آدم از فردا روزش - این و خداوند باید جواب بده ، باید جواب این سوال رو بده ! اگه تو این دنیا هیچ جایی برای آرامش وجود نداره ؛ و اگه تمام رویاهای ما از عشق ، عدالت و آزادی فقط ی خیال بیهودس! پس چرا ما رو آفرید ؟!... -ميدوني چيه تقي جان؟من بر خلاف مرحوم پدرم،ازسياست چيز زيادي نميدونم! همين قدر حاليمه كه هيچ دست مساعدتي از طرف قدرتهاي استعماري داخل اين كشور دراز نشده!!الي به اينكه مقاصد سياسي و اغراض اقتصادي خاصي رو دنبال مي كردن.وام كه بهم فرصت بدن كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم؛خودم انتخاب كنم؛ همين دیالوگ های ماندگار شهاب حسینی در سریال مدار صفر درجه سایر فیلم ها: -یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی پایان ناپذیره ... (درباره الی) - میدونی برتر از عشق بی فرجام چیه؟فرجام بدون عشق... (برف روی شیروانی داغ) - من زندگی مو باختم حاج اقا منو از زندون می ترسونی؟برو از خدا بترس ... (جدای نادر از سیمین) - جنگ احساس مسولیته نه شلیکه گلوله ... (شوق پرواز) - هر چه تو اوج میگیری دنیا از دید تو بزرگتر می شود و تو از دید دنیا کوچکتر می شوی ... (شوق پرواز) - تو کویر ادم به خدا نزدیک تره چون اسمون به زمین نزدیک تره ... (پلیس جوان) - میدونی چیت حرص ادمو درمیاره؟اینکه حالت از من بده ولی حس واقعیتو بهم نمیگی خب چیه هر چی هست بیا به خودم بگو فکر میکنی چیزیمه؟فکر میکنی چون چیزیمه عرضه ندارم پس چون عرضه ندارم دیگه.....این منصفانه نیست چون من دارم سعی خودمو میکنم غلطی تا حالا نتونستم بکنم چون نمیتونم تمرکز کنم رو کاری ک باید بکنم نمیتونم تمرکز کنم چون همه ی وقتمو اون چرت وپرتا ی مزخرف و دغدغه های احمقانه پر کرده دانشکده ی مزخرف و شاگردای خنگ و... (پرسه در مه) گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش