به گزارش آرمان،«حرکت ناگهانی اشیا» در دهه هفتاد که زیر سیطره نام رضا براهنی در شعر و هوشنگ گلشیری در داستان بود، منتشر شد؛ حضوری که موجب شد تا شعر ضیایی زیرعنوان «شعر اشیا» تعریف شود و خودش «شاعر اشیا» لقب بگیرد، و در ادامه کارهایش را مستمر و پیوسته منتشر کند: «سکوها خالی است»، «زیر پای همهمه»، «سبک نمیشود این وقت»، «همیشه کنارت یک صندلی خالی هست»، «این پرنده از دوران سلجوقیان آمده است»، «اندکی آسمان و کمی احوالپرسی»، «مراثی محلههای مرده»، «جنون دارد این دوچرخه» و گزینه اشعار وی که بهتازگی از سوی نشر حکمت کلمه منتشر شده. آنچه میخوانید گفتوگویی است با ایرج ضیایی درباره کارنامه شعری وی از دهه چهل تا دهه نود.
برای شروع گفتوگو از آنجا آغاز کنیم که شعر و حکایت یکی بود تا بعد برسیم به مفارقت اینها. شعر چطور بر سرتان افتاد و با چه کسان و چه حلقههایی در این راه همنشین شدید؟
در پیشانی سپیدهدم تاریخ، دیوارنگارههای نخستین انسانها در غارها میدرخشد. این حکایتها از امور روزانه زندگی آن روزها است که به مرور زمان انسان صاحب کلمه شد و بعدها صاحب خط، و حکایتها در شعرها جاری شدند که تا امروز نیز ادامه دارد، منتها به شکلهای متفاوت و من که در کودکی با حکایتها و روایتهای شفاهی و در نوجوانی به صورت مکتوب از طریق کتابها آشنا و رشد کردم، نخستین بارقههای شعر بر سرم آوار شد و این در تالش بود. تابستان ۱۳۴۴ همراه خانواده به اصفهان باستانی پرتاب شدم و چهره به چهره با بعضی از بزرگان ادبیات ایران همنشین و همکلام شدم که به اعضای جُنگ اصفهان شهرت دارند.
نخستین شعر من حاصل فضای تالش است که به مترسکی در جالیزی کنار خانهمان مربوط میشود و عینیتگرایی شعرهای من همراه با سوررئالی خاص مربوط به همین فضا است: «مترسک/ با پاهای برهنه/ فریاد میزند/ در باغ/ حتی/ علف هرزی هم نمیروید/ برادرم/ اینسوی پنجره/ گلهای قالی را میبوید.» و این نخستین شعرم در سال ۱۳۴۵ در مجله فردوسی به چاپ رسید. چند سالی طول کشید تا به عضویت جُنگ اصفهان پذیرفته شوم که جوانترینشان بودم. داستان «شازده احتجاب»، «کریستین و کید»، «بره گمشدهی راعی» و بسیاری داستانهای کوتاه گلشیری، داستانها و شعرهای دیگر اعضا، بخشهایی از «ادبیات چیست»، ترجمههای زندهیاد میرعلایی، شعرهای محمد حقوقی و ضیا موحد و... را شنیدم و اینها نعمتی بود برای من و جالب اینکه همه میتوانستند بدون رودربایستی درباره کارها حرف بزنند. رفاقت بود به جای شاگردی و مریدی.
چهره و شخصیت ادبی شما زیر عنوان «شعر اشیا» خودش را نشان داد و شما شدید «شاعر اشیا»، اگر این عنوان را میپذیرید ما را کمی به اندرون این نام ببرید.
وقتی «حرکت ناگهانی اشیا» در سال ۷۳ منتشر شد، نمیدانم نخستینبار چه کسی عنوان «شعر اشیا» را بهکار برد و اعتراف میکنم که نمیدانستم دارم درباره اشیا شعر میگویم و قرار است «شاعر اشیا» لقب بگیرم. من طبق معمول که چند سال سکوت شعری دارم و بعد در طول یک تا دو ماه یک دفتر شعر شکل میگیرد، اینبار نیز پس از سکوتی طولانی ناگهان در یک پیشازظهر سکوت، از پنجره آشپزخانه در محله قدیمی آبخشکان اصفهان (محل پخش آب) به رودخانهای که از وسط کوچه عبور میکرد خیره شده بودم. رودخانهای منشعب از طومار هزار نهر شیخ بهایی. ناگهان شعرهای «حرکت ناگهانی اشیا» شروع شد. از نیمه پاییز ۷۱ تا نیمه زمستان همان سال. نمیدانم بین رودخانه و شعر چه رابطهای به وجود آمد، فقط هشیار بودم که شعرم تغییر کرده و وارد فضایی جدید و یکدست شدهام که نوستالژی در آن نفوذ کرده.
گرچه در بسیاری از شعرهای دههی چهل و پنجاه اشیا در شعرم حضور داشتند اما اینبار نگاه به شیء متفاوت شده بود. این نامگذاری پربیجا نبود، من هم پذیرفتم گرچه بعدها کسانی داد و هوار کردند که ضیایی در این نامگذاری گیر افتاده و دارد تکرار میشود. من نمیدانم چرا باید فضایی که تا بیکران ادامه دارد و جهان ساختهشده از اشیا است و این همه اشیای مصنوع هم ما را احاطه کردهاند، من باید این فضا را رها سازم؛ بلکه باید آن را گسترش دهم که اینطور هم شد و آن بعضیها هنوز از این مساله غافلاند.
شاهدید که با هر مجموعه فضاهای جدیدی به شعر اشیا راه یافت. اشیا از سکون بیرون آمدند. جنبههای روایی سفر برگرفته از سفرنامهها برای نخستینبار وارد شعر پارسی شد. هم اشیا و هم خودم دست به سفر زدیم. برای نخستینبار در شعر پارسی اشیا از پسزمینه به پیشزمینه آمدند. در طول چند مجموعه، آدمها و اشیا کنار هم قرار گرفتند. هیچکدام نه فرودست بودند و نه بالادست. دانستم که اشیا بازگوکننده هراسهای انسانی هستند. به بازتعریفی از رابطه انسان و اشیا رسیدم. از زبان اریش هلر فهمیدم: اگر آدمی بر آن باشد که ارزش اشیا را از آنها دریغ کند، آنها نیز ارزش خود را برای آدمی از دست میدهند. شعر اشیا میکوشد کلمه را به شیء نزدیک کند، یعنی به مصداق بیرونی و عینی آن. انتخاب و اختیار کلمه به جای شیء یک بازی و رفتار شاعرانه است. اشیا در درون خود حامل تخیل، صدا، موسیقی، طنین، خاطره و تصویری هستند که در درون شعر اتفاق خواهد افتاد و من نمیخواهم این ویژگیها را به شعر و بر اشیا تحمیل کنم. اما واژهها نیز به حد کافی قدرت کشف و آشکارکردن این مستوره پنهان در اشیا را ندارند. میخواهم واژه را به سوی شیء بکشانم، تا اینکه، اشیا و امور را به سمت واژه. در شعر اشیا، هر شیءای خود مرکز جهان است.
میدانید که جهان نو ما جهان انباشته از اشیاست. انسان در احاطه اشیا گویی آزادی و تنفس خودش را از دست داده. انسان غرقشده در شیء، انسان مسخ شیءشده، شما جایگاه اشیا را در زندگی امروز و زندگی انسان ایرانی چطور میبینید؟
بله جهان ما انباشته از اشیاست. این انباشتگی بهطور طبیعی در شعر اشیا هم وجود دارد. اشیا در شعرم ردیف نشستهاند تا به حرکت درآیند اما فرصت نیست و تنها در هر شعر تعدادی از آنها به حرکت درمیآیند. در جهان فیزیکی انسان درگیر اشیا است و اشیا جایش را تنگ کردهاند. نفستنگی آوردهاند، و این نشان میدهد که انسان در مقابل اشیا آسیبپذیر شده است. اشیا بر او چیره شده و این از نشانههای نکبتبار سرمایهداری و دنیای مصرفی است. شعر اشیا در گرهگاه چنین محوری میچرخد و هشدار میدهد که به اشیا بیتوجه نباشیم و نگذاریم بر ما سیطره یابند. هنگام خانهتکانی یا هنگام نقلمکان ناگهان خود را در محاصره انبوهی از اشیا میبینید و نمیدانید این همه اشیا کی و چگونه وارد خانه شدهاند و سالها با شما زیستهاند. در بعضی جوامع پیشرفته میشود با یک چمدان نقلمکان کرد اما خلق عظیمی در کشورهای در حال توسعه و سنتی هنوز شما با انبوهی از اشیا جابهجا میشوید. در این انبوهی و انباشتگی شما هم دل جداشدن و رهاشدن از اشیا را ندارید. در چنین موقعیتی خاطرات نقش اول را ایفا میکنند. خاطراتی که گاه ریشه در اسطورهها دارند. خاطرهها در پشت اشیا پنهان میشوند. به اشیا میچسبند و همین عدم فاصلهگذاری و چسبندگی مانع از آن میشود که شما اشیا را رها کنید، اشیا هم شما را رها نمیکنند. با همین خاطرههای ازلی و فردی است که اشیا شکل نهایی خودشان را در شعر نشان میدهند. در زندگی نشان میدهند. به آفرینشی نو دست مییابند. آری، هر شیء به مثابه یک متن عمل میکند.
به نظر میآید که امروز از جهان شعر کنده شده و به جهان اندیشه قدم گذاشتهایم. از این دیدگاه، تعریف امروز شما از شعر چیست؟
چه کسی گفته که از جهان شعر کنده شدهایم؟ روزگاری به دلیل عقبماندگی در تمام سطوح و مکاتب، شعر حرف اول را میزد. شعری که از نظر اقتصادی بیهزینهترین و درعینحال بیدرآمدترین و اندیشمندترین هنرها است و از نظر زندگی، شاعران همیشه آسیبپذیرترینها هستند. اکنون دیگر هنرها رشد کرده و بعضیهاشان درآمدزا هم هستند. اندیشهورزی نیاز همه آدمها است، منتها ما همیشه دیر حرکت میکنیم. در هر دوره هنرها جابهجا میشوند و به دلایلی معلوم بعضی از آنها در ابتدای صف قرار میگیرند. در وضعیت امروزین در یک نگاه به شعر معاصر گویی بعد از نیما ما دچار غیبت کاریزما شدهایم. به علت تکثر نگاه، دوره ظهور غولان بزرگ به سر آمده. اما در تعریف شعر؟ به گمانم هر شاعر جدی برای خود تعریفی از شعر دارد و این تعاریف هیچ قطعیتی هم ندارد. من هم تعریفی دارم که مدعی هستم این تعریف ربطی به شعری خاص و یا مکتب خاصی ندارد. ربطش به خود شعر است و به زندگی.
با توجه به این تعریف، شعر چه جایگاهی در زندگی امروز دارد؟
با این تعریف و حتی تعاریف دیگر (منهای تعریف کلاسیک) به نظر من روزگاری خواهد رسید که شعر دوباره جایگاه خود را باز یابد و هم اینگ اگر در دوره عصبیتها و استرسها و چپاولها به سر میبریم و حوصله درستی برای شعرخواندن نداریم و شرایط هم گاهی نشان میدهد که عدهای ناشاعر با هوچیگری مخاطبانی دستوپا کردهاند که همگی بیریشه و بیبنیه هستند؛ در این وانفسا کسانی هم هستند که نبض کار را یافتهاند و حرفی نوتر با بنیاد و اندیشهای قوامیافتهتر شعری عرضه میکنند که تاثیرگذار هم شده. گاه در نسل جوان شعرهایی میبینم که شگفتزده میشوم. نبض بشر از آغاز با شعر به تپش درآمده و تا امروز با شدت و ضعفهایش در تپش است. این تپشها به زندگی آرامش میدهد و خالی از عشق نیست و بیداری است و آگاهی، و گاه ضربهگیر توهمات و توحشات ظالمان.
به نظر شما در جهان امروز که انسان اینهمه امکان تازه برای «شدن» یافته، چرا هنوز در فارسی اقبال زیادی به شاعرشدن وجود دارد؟ آیا از امکانها بیخبریم یا چیزهای دیگری در کار است؟
پرسش جالبی است. در تمام دورههای تاریخی امکان تازهتری به وجود آمده و میآید و شگفتا که شاعرنامیدهشدن هم به موازاتش وجود داشته و دارد. خانمی را میشناسم که با ترجمه دو-سه رمان نشان داد که چه قدرت و تسلطی به زبان مبدا و مقصد دارد، شعر هم میگوید. کتاب شعر هم منتشر کرده. هر وقت او را مترجم خطاب میکنم آزرده میشود و میگوید دوست دارم شاعر باشم و شاعر خطابم کنند. در بین هنرمندان دیگر رشتهها اگر کسی شعر هم میگوید همین مساله وجود دارد. ناف ایرانی و فارسی را با شعر بریدهاند. بهقول شما شاید چیزهای دیگری هم در کار است که هست که مانع نوشدن و درک آن میشود که یکی از مهمترینشان سنگشدگی سنت ادبی ما است که هنوزاهنوز باورش برای خیلیها سخت است؛ بهویژه اینکه چاشنیهای خوشمزهای هم به آنها چشاندهاند. این سنگشدگی به آن معنا نیست که از قابلیتها و ظرفیتهای شعر کلاسیک غافل باشیم. حرف از سنگشدگی قالبها است. برای عبارت چیزهای دیگری در کار است، مایلم برای یکی از موارد مهمش از کتاب دکتر سینا جهاندیده استفاده کنم: «از معنای خطی تا معنای حجمی؛ مبحثی در آسیبشناسی سنت ادبی ایران.» مینویسد: سنت ادبی از یک نظر بهعنوان حصار و یک قدرت استراژیک است، اما بسیار اقتدارگرا عمل میکند و مانع آفرینش و شیوههای جدید میشود. اوژن یونسکو در کتاب «نظرها و جدلها» میگوید قالب و شیوه بیان جاافتاده هم نظام سرکوب است. و آن سخن که به دنیای اندیشه گام نهادهایم، متاسفانه برای عامه مردم هنوز راه درازی در پیش داریم. برای مردم عادی و گروه عظیمی از اهل شعر و هنر، سنت ادبی بهعنوان یک عادت ذهنی و یک تخیل معتاد نمیگذارد شعر معاصر درک شود؛ چراکه عامه مردم ایران از آنجا که بهگونهای اخلاقی و ارزشی در دنیای شعر غرقاند، عناصر سنت را راهبرتر از نشانههای سنتگریز، برای تبیین جهان خود میدانند. پس به نظرم کل هستی و حیات در دو مقوله مشترک هستند: اشیا و امور. تقلیل هر یک به دیگری موجب زیان خواهد شد. اشیا تشکیلدهنده هستی هستند و امور دربرگیرنده زندگی در تمام ابعادش.
اجازه بدهید کمی گستره حرف را وسیعتر کنیم و از اینجا و اکنونی که ایستادهایم به گذشته برویم و از حشر و نشر ادبی حرف بزنیم. با چه کسانی حشر و نشر داشتهاید؟ بهطور کلی به جریانهای شعر مفید و نو و ناب و گفتار و تا برسیم به همین نزدیکیهای خودمان مثل شعر حرکت، چه نگاهی دارید؟
آن زمان جُنگ اصفهان پیشروترین و مدرنترین پایگاه ادبی ایران بود. در طول ده فصلنامه، تاثیر و نفوذش بر ادبیات ایران غیرقابل انکار است. نخستین آموزه ما جوانترها درککردن درست از راه گوشکردن بود. این از مهمترین جنبههای چنین جلسهای بود. کسی تذکر نمیداد که گوشکردن یعنی چه، بلکه قدرت حضور افراد و سطح بالا و بینظیر مطالبی که عرضه میشد مجبورت میکرد که تمامقد سکوت باشی، بدون اینکه مرعوب بشوی و جرات نکنی انتقاد کنی یا حرفی بزنی. همین امر موجب تلاش آدمی مثل من میشد که جرات نکنم کار ضعیف ارائه بدهم. پس مدام در کار مطالعه و نوشتن بودم. تمام پول توی جیبیام و پول لباسی که قرار بود در نوروز بخرم صرف خرید کتاب میشد و شدت و مدت زمان مطالعه باعث شد که کلاسهای دهم و یازدهم را چهارساله طی کنم. از نظر لباس کار به جایی رسید که مدیر دبیرستان ادب فکر کرد ناراحتی و عقبافتادگی من به خاطر نداری است. مدیر پدر را صدا کرد یک قواره پارچه کت و شلوار به نام من هدیه داد. پدر وقتی بسته را به خانه آورد و من فهمیدم چه اتفاقی رخ داده، فردا در دفتر دبیرستان با چشمهایی پرخون و حالتی تهاجمی بسته را روی میز مدیر پرت کردم...
از آن زمان هم مدیر با من لج شد. سال بعد در اسفند ماه مدیر بدون اطلاع قبلی از دبیرستان اخراجم کرده و به سربازی معرفیام کرده بود. بالاخره سال ۵۷ موفق شدم شبانه دیپلم ادبی بگیرم. و اما برسیم به نامهایی که در دهههای اخیر مد شد و تعدادش از انگشتهای دست گذشته است. به نظرم نامگذاری انفرادی و خود را متصف به نامیکردن به نوعی جبران عقبافتادگی در دو ماراتن است. مگر اینکه نام و لقبی از دل تاریخ همعصر شاعر عنوان شده باشد چه از سوی منتقدان و چه مخاطبان که این امر نشان از کیفیت و صداقت و صمیمیت شعر آن شاعر است. دوستان گویی خود یکتنه گروهی هستند همفکر و همخوان که مثل غرب دور هم جمع شده باشند و پس از سالها کار بیانیهای- مانیفستی صادر کرده باشند. حالا کسانی هم تکموضوعی کار میکنند مثلا فقط درباره درخت یا رودخانه یا پرندگان شعر میگویند. خب این هم که نشد. میشود متصف شده به یک نام که میشود شعر رودخانهها و شاعر آبها. میپرسید پس شما شاعر اشیا مگر نیستید؟ هستم اما اشیا با کل هستی در ارتباط است و من با خردهریزها و خردهنگاریها و خردهروایتها نگاهی به هستی دارم که شاید پدیدارشناسانه هم باشد توأم با فلسفه و تاریخ. این فرق میکند که فرهنگ نامها را جلویت بگذاری و بشوی شاعر سنگها. ای کاش در طول عمرت یک نیمه سنگ شبیه «هفتاد سنگ قبر» عرضه میکردی. شاعر و نویسنده تا زیستبوم نداشته باشد قوی نمیشود.
از نخستین حضورتان در جُنگ اصفهان خاطرهای دارید؟
برای تغییر حالوهوای گپمان پرسش خوبی است. این خاطره را برای اولینبار است که تعریف میکنم. تابستان ۱۳۴۸ یونس تراکمه را در چهارباغ دیدم و طبق معمول از شعرهایی که به همراه داشتم چندتایی برایش خواندم. چند روز بعد تراکمه پیغام داد که گلشیری گفته وقتش رسیده که ضیایی هم وارد جلسه بشود و جلسه بعدی در خانه محمدحسین افراسیابی از بنیانگذاران جُنگ برگزار میشد. من از شدت هیجان به جای ساعت پنج ساعت چهار رسیدم. همسر افراسیابی که مرا نمیشناخت مردد بود چه کار کند.
بالاخره راه داد و رفتم داخل سالن. خانهای با معماری قدیمی دارای تاقچه و رف با حیاطی بزرگ. ساعت پنج هر که از راه رسید از دیدن من که نفر اول بودم تعجب میکرد. دورتادور روی زمین نشستند. جلسه با خوشوبش و اخبار جدید ادبیات شروع شد و گلشیری شروع کرد به خواندن بخشهای آغازین «کریستن و کید». من کنار محمدرضا شیروانی نشسته بودم. وسط داستان کلمه «شاتآپ» به گوشم خورد. آهسته زیر گوش شیروانی گفتم: «شاتآپ» یعنی چه؟ گفت «خفه شو». جا خوردم که شاید در جلسه نمیباید درگوشی حرف میزدم. گلشیری در صفحه بعدی گفت: «شاتآپ». من که به خاطر حرف شیروانی ناراحت و نگران بودم آن یک صفحه را از دست داده بودم دوباره پرسیدم «شاتآپ» یعنی چه؟ گفت «خفه شو». و نگاه تندی هم به من که حسابی بههم ریختم انداخت تا اینکه گلشیری خسته شد و اعلام استراحت و چایخوردن شد. به شیروانی گفتم: عجب آدمی هستی تو. دوبار از تو پرسیدم آن وقت به من میگویی خفه شو. که ناگهان شیروانی خندههایش بلند شد و گفت: خب من هم معنای شاتآپ را بهات گفتم. گلشیری از آن سر سالن پرسید این بخش از داستان ما کجایش خنده داشت بگویید تا ما هم بخندیم. شیروانی قضیه شاتآپ را تعریف کرد که ناگهان سالن از خنده منفجر شد.
حالا که از اکنون به گذشته نظر کردیم بچرخیم به سمت آینده، در افقهای پیش رو و آینده شعر فارسی چه حدسهایی میزنید؟
پیشگو نیستم اما آن الک معروف تاریخ را در انتهای این قرن خورشیدی میبینم که منتظر است. دانهدرشتهای نسل حاضر را میبینم که دو سوی الک را گرفتهاند تا از شدت ریزش سقوط نکند.
- 18
- 3