ابراهيم اصلان، از مشهورترین و برجستهترین نویسندگان دهه شصت مصر است که شاهکارش «مالک الحزین» یکی از صد رمان برتر ادبیات عرب است. اصلان در ۳ مارس ۱۹۳۵ در روستای شبشير الحصه طنطا به دنیا آمد و در محلههای امبابه و الکیت کات قاهره بزرگ شد. این دو محله الهامبخش بسیاری از آثار او شدند.
از جمله اولین مجموعهداستانش «بحیره المساء» (دریاچه شب) و رمان معروفش «مالک الزین» و کتاب «حکایات فضلاله عثمان» (داستانهای فضلاله عثمان) و رمان «عصافیر النیل» (گنجشکهای نیل). ابراهیم اصلان از ابتدای کودکی تحصیلات منظمی نداشت و در مدارس مختلفی درس خواند. وی در مدرسه هنرهای دستی و مدرسه صنعت آموزش دید. اصلان در آغاز زندگی در یکی از ادارات پست به عنوان پستچی مشغول به کار شد، که تجربههای این دوران در مجموعهداستان «وردیه لیل» (سرخی شب) بیان شده است.
او به آثار ادیب فقید، یحیی حقی بسیار علاقهمند و در اواخر عمر با وی همنشینی بیشتری داشت و بخشی از آثارش در نشریه «المجله» به سردبیری حقی چاپ میشد. بسیاری از آثار کوتاه ابراهیم اصلان، در اواخر دهه شصت مورد ستایش منتقدان قرار گرفت. از جمله «بحیره المساء» و رمان «مالک الحزین». «یوسف و ردا»، «دو اتاق تودرتو» و «انزوای یاوهسرایان» از دیگر آثار اصلان است. ابراهیم اصلان در ۷ ژانویه ۲۰۱۲ در سن ۷۷ سالگی درگذشت. آنچه میخوانید داستان کوتاه «فرصتی برای حرفزدن» یکی از داستانهای کوتاه شاخص ابراهیم اصلان است.
سیگاری روشن کرد. آرام روی صندلی نشست. کافه آن بعدازظهر نیمهروشن، خلوت به نظر میآمد. مردی چاق پشت میزی نشسته بود و روزنامهای را ورق میزد. زنی تکوتنها گوشه خلوتی از کافه را اشغال کرده بود. جوان خاکستر سیگار را در زیرسیگاری خالی کرد و از پشت شیشه به مردم و اتومبیلهایی که رد میشدند. نگاه میکرد. زیر پرتو آفتاب درِ کافه با فشار دستی بر دستگیرههای مسیرنگ براقش باز شد. دختری حدودا هجده ساله داخل کافه شد، آرام به مرد جوان نزدیک شد و گفت: «ببخشید دیر کردم.»
کیف دستیاش را روی میز گذاشت و روبهروی مرد جوان نشست. مرد جوان که هنوز ایستاده بود گفت: «خوش آمدی.»
نشست و تکرار کرد.
«خوش آمدی.»
مرد چاق روزنامهاش را کمی پایین آورد. از لبه بالایی آن به دختر جوان زل زد. دختر عرق صورتش را با دستمال کاغذی گرفت و گفت: «وقتی تماس گرفتی، تازه کارم تمام شده بود. داشتم میرفتم خونه، اما وقتی گفتی میخوای منو ببینی، ترجیح دادم نَرَم.»
جوان اشارهای کرد به گارسون کنار پیشخوان کافه. او از بین میزهای آهنی چیدهشده در سالن پیچوتاب خورد. جلو آمد. وقتی روبهروی آنها رسید، به احترام سرش را پایین آورد و با لبخندی بر لب به دختر جوان خیره شد.
دختر با اشاره سر احترام او را پاسخ داد و گفت: «کوکا لطفا.»
به جوان نگاه کرد و لبخندش با لبخند او تلاقی کرد. جوان چهرهای گندمگون و چشمهایی تیره داشت. دختر گفت: «زود باش بگو ببینم حالت چطوره؟»
«عالی.»
«کجایی؟»
«توی همین دنیا.»
«غیرممکنه!»
«پس حتما توی آخرت.»
«شوخی نکن، راستشو بگو کجایی؟»
«باورت نمیشه که من توی این دنیام.»
«اگه توی این دنیا بودی لااقل من تو رو میدیدم.»
«داشتم سلام تو رو به اون میرسوندم.»
«خب به اون چه گفتی؟»
گارسون شیشه کوکا را آورد و با احتیاط آن را روی میز جلوی دختر جوان گذاشت و کمی به عقب برگشت و رفت.
جوان گفت: «متاسفم توی این هوای گرم به زحمت افتادی.»
«نیازی به اظهار تاسف نیست، ابدا.»
و سرش را تکان داد تا موهای کوتاه روی صورتش را کنار بزند. گردنش بلند و لاغر بود. جوان درحالیکه سیگارش را خاموش میکرد، گفت: «درواقع موضوعی هست، موضوع خیلی مهمی.»
چین میانِ دو ابروی دختر عمیقتر شد، اما هنوز شور و شوق در چشمهایش موج میزد.
«چیزی شده؟»
و شیشه کوکا را به لبهای زیبایش نزدیک کرد. زنی که تکوتنها گوشه کافه نشسته بود، سرفههای شدید و پیاپی میکرد.
جوان گفت: «به کل عوض شده؟»
«عوض!»
«از هفته پیش، ساکت و گوشهنشین شده، از همه چیز هم دست کشیده.»
«یعنی چی؟»
«همه به من گفتن که اون از همه چیز دست کشیده، حالا هم نمیدونم چه کار کنم؟»
مرد چاق روزنامهاش را بست. به جوان خیره شد. جوان هم از گوشه چشم به او نگاه کرد. مرد چاق چانهاش را روی سینه نهچندان فراخش پایین آورد. دختر لبهایش را با زبانش خیس کرد و گفت: «اما برای چی؟»
جوان گفت: «خواهش میکنم، صدات رو این جوری بالا نبر!»
دختر نگاهی به دوروبرش انداخت و زمزمهکنان گفت: «برای چی؟»
«چیزی نمیگه.»
«عجیبه!»
«فعلا.»
جوان کمی ساکت شد.
«برای همین با تو تماس گرفتم، فکر کردم تو چیزی داری که بتونه این موضوع رو برام روشن کنه.»
«من؟!»
«خواهش میکنم، اینطوری صدات رو بلند نکن!»
«آخرین باری که با همدیگه روبهرو شدین، عادی بود؟»
دختر جوان یکی از ابروها را بالا انداخت.
«از چه نظر؟»
«منظورم، منظورم اینه متوجه هیچ تغییری در او نشدی؟»
«وقتی با هم روبهرو میشدیم، خندههامون قطع نمیشد.»
صدای خنده مرد چاق از پشت روزنامه بلند شد. جوان از حرفزدن باز ایستاد. به مرد چاق نگاه کرد. مرد چاق روزنامهاش را بست و با آن قد کوتاهش بلند شد و به سمت زن تنها که حالا سرفههایش قطع شده بود، رفت و نشست.
دختر جوان گفت: «بله، شاید هم میخندیدیم.»
«درواقع متاسفم که با این حرفا ناراحتت میکنم.»
«نیازی به اظهار تاسف نیست، ابدا!»
«فکر کردم از حرفهای تو میتونم چیزهایی در خصوص این موضوع بفهمم.»
صدای زن تنها بلند شد. جوان به او نگاهی انداخت. مرد چاق آن سوی میزها، داشت با آن زن تنها صحبت میکرد.
دختر جوان گفت:«هر دو میدونیم، هر وقت با هم روبهرو میشدیم، حتی یکبار هم نشده از شما یادی نکنیم.»
و انگشتهایش را جلو صورت جوان تکان داد: «و خیلی چیزا درباره شما به من میگفت.»
«مثل؟»
«بگم؟»
«بگو.»
«نگاه کن.»
دختر جوان به پیرزن نحیفی که در کافه با قدمهایی آرام سمت میز وسط سالن میرفت اشاره کرد و بعد صورتش را جلو آورد و گفت: «ببین، گارسون الان دو لیوان آب لیمو آماده میکنه و جلوی اون پیرزن میذاره. اون هم لب نمیزنه تا اینکه پیرمردش بیاد و پیش اون بشینه. بعضی وقتها همزمان با هم میرسن، گاهی اون زودتر میآد. گارسون میگفت اونا سالهاست روی همین میز میشینن و میز را اصلا عوض نمیکنن. میدونی من خودم اونارو دیدم هر وقت میز اشغال بود، حاضر نمیشدن جای دیگهای بشینن.»
چهره دختر گل انداخت و چشمهایش برقی زدند، بعد با خود گفت: «خودم اونا رو دیدم.»
مرد جوان به پیرزن نگاه کرد. پیرزن سرش را بالا گرفته بود و به سقف کافه نگاه میکرد. جوان گفت: «پیرزنه!»
«آره خیلی هم مسنه.»
و روی صندلی جابهجا شد و دو دست را روی سینه بازش گذاشت و آنها را مخفی کرد.
«اینجا خیلی آرومه!»
«فعلا.»
«از اون سروصدای بیرون، خبری نیست.»
«شیشه، جلوی صدا رو میگیره.»
«با وجود این دوسش نداشت.»
«شیشه رو دوست نداشت؟»
«اینجا رو دوست نداشت.»
دیگر چیزی نگفت. بعد لحنش را عوض کرد و آهی از ته دل کشید.
«درسته که اینجا به دیدن همدیگه عادت کرده بودیم، اما به محض اینکه مینشستیم میگفت، منظره دنیای بیرون مثل فیلمای صامته و از من میخواست که بیرون بریم، با وجود اینکه من اینجا رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم.»
مرد جوان حرفی نزد، فقط ناخنهایش را میجوید. لحظاتی به سکوت سپری شد و بعد دختر سکوت را شکست؛ طوریکه گویی دارد با خودش حرف میزد گفت: «چیز عجیبیه؟»
جوان گفت: «چی عجیبه؟»
«وقتی با من تماس گرفتی.»
دختر جوان خندید: «فکر کردم چیزی پیش اومده.»
«چه چیزی؟»
جوان با انگشتش خطوطی دایرهوار روی نم بهجامانده از شیشه کوکا روی میز کشید.
دختر گفت: «هنوز هم ترانه میگی؟»
«ترانه!»
«مدام به من میگفت که تو ترانه میگی و او به اونا گوش میداده.»
جوان سرش را برگرداند.
«این مربوط به پیش از اینهاست، حالا دیگه این کار رو نمیکنم.»
«چه بد، این همونه که گفتم.»
و با چشمهایش به پیرمردی اشاره کرد که داشت با کمک عصایش داخل کافه میشد. پیرمرد جلو آمد و کنار پیرزن نشست تا آب لیموها را پیش از هر صحبتی با هم بنوشند.
جوان درحالیکه به آن دو نگاه میکرد گفت: «اگه یکی از اونا بمیره، اون یکی رنج زیادی میکشه.»
«دیگه باید برم.»
دختر جوان با گفتن این جمله کیفش را برداشت و ایستاد. جوان هم ایستاد.
«همین حالا باید بری؟»
دختر جوان سر را به نشانه تایید تکان داد. جوان منتطر ماند تا گارسون بیاید. چشمش افتاد به مرد چاق که به خواب عمیقی فرو رفته و روزنامه جلوی پاهایش افتاده بود. زن تنهای گوشهنشین، درحالیکه صورتِ رنگورورفتهاش را به طرف پیرمرد و پیرزن کج کرده بود، سیگار دود میکرد. جوان پول نوشیدنیها را حساب کرد. دختر جوان بند کیفش را رو دوشش انداخت. لحظهای کوتاه در پیادهرو ایستاد. مرد جوان سریع به او رسید و خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد.
«اگر خواستی، میتونی با من تماس بگیری، حالا با چی میری؟»
جوان گفت: «با هر چی که شد.»
و دختر جوان آرام چیزی گفت و سوار تاکسی شد.
«بسیار خب، خداحافظ!»
«خداحافظ!»
وقتی دختر جوان داخل تاکسی نشست سرش پایین بود و به نظر میآمد نیمرخش از پشت شیشه تاکسی پیدا است. پیش از اینکه تاکسی حرکت کند، دختر جوان لبخندی زد و جابهجا شد و مرد جوان هم با لبخند او را بدرقه کرد...
ستار جلیلزاده
- 11
- 3