
«ما را با برف نوشتهاند» در ظاهر روایت ماجرای به هم رسیدن دختر و پسری است که پایه بیشتر داستانها بوده و هست، اما زنجیر محکمی این روایت را به لایههای زیرین میکشاند و ما را با تاریخ روبهرو میکند. تاریخی که از نادرشاه افشار شروع شده و بعد با وقایع انقلاب سفید و انقلاب ۵۷ درمیآمیزد و تا سال ۹۰ ادامه پیدا میکند.
راوی- بهار- مهندس نساجی است و در پی کار، با عماد، پسر حاجی خیری کارخانهدار آشنا شده و در کارخانه نساجی پدرش مشغول بهکار میشود. رمان در بهمن سال ۹۰ میگذرد و دوره تحریم و افول کارخانهها و تعطیلیشان. قرار است عماد در غروب ۲۱ بهمن با خانواده به خواستگاری بهار بیاید اما صبح همان روز، بهار با تلفنی مشکوک و حرفهایی سربسته در رابطه با خانواده عماد و از طرف شخصی ناشناس از خواب بیدار میشود و همین بهانه ای است برای صحه گذاشتن بر دودلیهایش.
از طریق افکار بهار به تفاوت فکری و عقیدتی دو خانواده که ریشه در گذشته دارد پی میبریم. پدر بهار - بهرام حریرچی- پسر ارباب و کارخانهدار درگزِ خراسان بوده که در اصلاحات ارضی اموال شان را از دست داده اند و حاجی خیری، پدر عماد، بعد از انقلاب در رشت به نان و نوا رسیده و حالا کارخانه دارند. ما حتی این تفاوت را وقتی بهار در روز خواستگاری نصف موهایش را سشوار کشیده و نصف دیگرش وز کرده باقی است، میبینیم.
در این اثر، جدا از دو خانواده با افکاری متفاوت، با دو منطقه مرزی زیستی، شمال ایران (رشت) و شمال شرق خراسان(درگز) که مهد ابریشم ایران بوده روبهرو میشویم و راوی خوب این دو منطقه را به خوانندهاش می شناساند؛ بزرگسالی و حال رمان که در رشت میگذرد و کودکیاش که با خراسان عجین شده و نادرشاهی که سوار بر اسبش میشود و با بهارِ هشت ساله از خراسان به رشت میآید: «همهچیزمان توی خراسان ماند، جز یک چیز، مردی که صدای سمهای اسبش را پشت ماشینمان، توی تمام آن راه دراز میشنیدم و میدانستم با من میآید... توی مه و آسمان گرفته ساری تا چالوس، توی باران شُرشُر لنگرود تا رشت، سایه تنومندش انگار من و ماشین را بغل گرفته بود و رهایمان نمی کرد.»راوی تمام نشانهها را روی پارچه و طرح و پنبه گذاشته و از این طریق دو منطقه را به هم وصل میکند. مثلاً مادرعماد وقتی بهار را در آغوش میگیرد بغلش مثل پنبه نرم است یا جایی بهار از برف های باریده صبح تا به حال بهعنوان پنبههای زده توی هوا یاد میکند. بهار بنا به شغلش همهچیز را طرح و رنگ و نقش میبیند.
با وجود همه تفاوتهای بهار و عماد و اموال از دست رفته یک خانواده و یک شبه مال و منال دار شدنِ دیگری، رمان از بهار، سفید و از عماد سیاه نمیسازد. بلکه یادآور میشود که بهار از اولِ آشنایی در پی رؤیاهایش بوده و با هدف تصاحب کارخانه حاجی خیری و برگرداندن خانوادهاش به جایگاه قبلی، پا توی کارخانه گذاشته، گرچه که در نیمه راه عاشق عماد میشود و هدف اصلیاش انگار فراموشش میشود.مدت زمان رمان کمتر از ۲۴ ساعت است اما انگار شخصیتها هرکدام به سهم حضورشان به شناختی از خود دست پیدا میکنند. بهار درگیر و مستأصل بین عشق به گذشته و پدربزرگی-آقاجان نصرالله خان- که عکسهایش شبیه مجسمه نادرشاهِ وسط باغ نادری است و عمادی که هرچه خواسته برایش انجام داده، با حکم بازرسی از طرف حاجی خیری، به کارخانه نساجی مشهد میرود و در پی گذشته خود و خانوادهاش برمیآید. در جایی از رمان میخوانیم:«حتماً بعدِ انقلاب مشروطه، بعدِ کودتای ۳۲، بعدِ انقلاب سفید، بعدِ هر انقلابی بوده که یک عده کوله بارشان را جمع کرده و رفتهاند و جایشان آدمهای دیگری آمدهاند و در باغ آنها قدم میزنند.» تا به انتها که بهار عماد را در نیمه شب برفی ۲۲بهمن به پارک کسمایی میکشاند و آخرین حرفهایش را به او میزند: «پشت میکنم به عماد و از روی جدول سیاه و سفید پارک به خیابان میآیم.
برف هنوز میبارد. همه رشت انگار خوابند جز من و عماد که حتماً ایستاده و رفتنم را نگاه میکند.» «چشمم میافتد به آپارتمانمان و پنجره آخر طبقه چهارم؛ یادم رفته و چراغ را روشن گذاشتهام. اتاقم انگار تنها نقطه روشن رشت است.»
نیلوفر اسماعیلی
- 9
- 5