چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
کد مقاله: ۹۶۱۱۰۰۰۲۷

«خوان هشتم» شعری از مهدی اخوان ثالث

 شعر,مهدی اخوان ثالث,خوان هشتم

خوان هشتم

یادم آمد ، هان
داشتم می گفتم آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد.

و چه سرمایی! چه سرمایی!
باد برف و سوز وحشتناک،
لیک ، خوشبختنانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی.
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس،
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم.
گرم،
از نفس ها ، دودها ، دم ها،
از سماور، از چراغ ، از کپه آتش.
،از دم انبوه آدم ها،
و فزونتر ز آن دگر ها ، مثل نقطه ی مرکز جنجال،

از دم نقّال.

همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.

شیشه ها پوشیده از ابر و عرق کرده،
مانع از دیدار آنسوشان
پرنیانی آبگین پرده،

برسرش ، نقال،
بسته با زیباترین هنجار،
به سپیدی چون پرقو ، ململین دستار،
بسته چونان روستایان خراسانی،
باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه،
یک سرش چون تاج برتارک،
یک سرش آزاد،
شکرآویزی حمایل کرده برسینه.

مرد نقال ، آن صدایش گرم ، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت وگیرا،
ودمش ، چونان حدیث آشنایش گرم،
آن برافشانده هزاران جادوانه موج،
با بم و زیر و حضیض و اوج،
آن به آئین گونه گون اسلوب و هنجارش،
آن سکون و وقفه اش دلکش،
همچنانکه جنبشش آرام ورفتارش؛


راه میرفت و سخن میگفت.
– چوبدستی منتشا مانند در دستش –
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را
تند و گاه آرام ، می پیمود.


همگنان خاموش
گرد بر گردش ، بکردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سرگوش.

هفت خوان را  زاد سرو مرو”،
آنکه از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را بخاطر داشت،
وآنچه می جستی ازو زین زمره ، حاضر داشت،
یا به قولی « ماخ » سالار ، آن گرامی مرد،
آن هریوه ی خوب وپاک آئین ، روایت کرد ؛
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون ؛
من که نامم “ماث“
آری، خوان هشتم را
“ماث”
راوی توسی روایت میکند اینک.


من همیشه نقل خود را با سند همراه می گویم
تاکه دیگر خردلی هم در دلی باقی نماند شک“.

همچنان می رفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد.
گاه می استاد،
و به سوئی چشم می غراند،
چوبدستش را تکان می داد:
قصه است این ، قصه ، آری قصه دردست”.


شعرنیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامردست.
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست


این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختی هاست.
این گل آذین باغ جادو ، نقش خواب آلود قالی نیست.
شعرهای خوب وخالی را
راست گویم ، راست،
بایدامروز از نوآئینان بیدردان
خواست،
وزفلانک یافلان مردان
آن طلائی مخمل آوایان خونسردان
راویم من ، راویم آری


باز گویم ، همچنانکه گفته ام باری،
راوی افسانه های رفته از یادم
جغد این ویرانه ی نفرین شده ی تاریخ،
بوم بام این خراب آباد،
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم.

با کدامین جادوئی تدبیر،
با کدامین حیله و تزویر،
– ای درستان ! بدرستی که بگوئیدم –
نا شکسته می نماید، در شکسته آینه تصویر ؟

آری آری من همین افسانه می گویم
و شنیدن را دلی دردآشنا وانده اندوده،
و به خشم آغشته و بیدار می جویم“.
اندکی استاد و خامش ماند.
منتشایش را بسوی غرب با تهدید و با نفرت
و بسوی شرق با تحقیر،
لحظه ای جنباند
گیسوانش را – چوشیری یال هاش – افشاند.


پس همآوای خروش خشم،
با صدائی مرتعش ، لحنی رجز مانند و درد آلود،
خواند:
آه” ،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول،
گرد گنداومند.
پور زال زر ، جهان پهلو
آن خداوند و سوار رخش بی مانند،
آنکه نامش، چون همآوردی طلب می کرد،
در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند،
آنکه هرگز کس نبودش مرد در ناورد،
آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن،
آنکه بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه است در میدان،
بیشه ای شیرست در جوشن؛
آنکه هرگز- چو کلید گنج مروارید –
گم نمی شد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند ؛
آری اکنون شیر ایرانشهر،
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان ، مرد مردستان،
رستم دستان،
در تگ تاریکژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان،
چاه پستان ، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بیشرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور،
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود،
پهلوان هفت خوان ، اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بسکه بیشرمانه و پست ست این تزویر.
چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ
بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
و می اندیشید:
باز هم آن غدر نامردانه چرکین”،
باز هم آن حیله دیرین،
چاه سرپوشیده ، هوم ! چه نفرت آور ! جنگ یعنی این؟
“جنگ با یک پهلوان پیر؟
و می اندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشم ها را بست.
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بسکه خونش رفته بود از تن
بسکه زهر زخمها کاریش،
گوئی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید.
او
از تن خود – بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پائید.
رخش ، آن طاق عزیز ، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه،…
پهلوان کشتن دیو سپید ، آنگاه
دید چون دیو سیاهی، غم،
غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود-
پنجه افکنده ست در جانش ؛
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد ، آنگه سوزشی جانکاه.
گفت در دل : “رخش ، طفلک رخش،
آه“!
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای ، پرهیب محو سایه ای را دید.
او شغاد ، آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید.
هان ، شغاد!”  اما”
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود
که دل مردانه رستم برای او بخشم آید.
باز اندیشید
که نبایستی بیندیشد
و نمی شد، . . .  “این شغاد دون ، شغال پست،
این دغل، این بدبرادندر،
نطفه شاید نطفه زال زر است، اما
کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه
زاده او را یک نبهره ی شوم، یک نا خوب مادندر،
نه ، نبایستی بیندیشم“…
باز چشم او به رخش افتاد، اما . . . وای
دید
رخش زیبا ، رخش غیرتمند،
رخش بی مانند،
با هزارش یاد بود خوب ، خوابیده ست
آنچنان که راستی گوئی
آن هزارش یادبود خوب را در خواب می دیده ست!
قصه می گوید که آنگه تهمتن او را
مدتی ساکت نگه می کرد
از تماشایش نمی شد سیر
مثل اینکه اولین بار ست می بیند
بعد از آن تا مدتی ، تا دیر
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بوئید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید.
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید
– از شگفتی های نا باور –
پای چشم تهمتن تر بود“.
مرد نقال از صدایش ضجّه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود.
– ونشست آرام و- یال رخش در دستش -”
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم:
میزبانی و شکار و میهمان پیر”،
چاه سر پوشیده در معبر؟
هوم ؟! … نبایستی بیندیشم
بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
جنگ بود این ، یا شکار ، آیا ؟
میزبانی بود یا تزویر؟“
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نابرادر را بدوزد – همچنانکه دوخت –
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن تکیه داده بود،
و درون چه نگه می کرد.
قصه می گوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنانکه می توانست او – اگر می خواست –
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید
می توانست او اگر می خواست
لیک…

  • 198
  • 31
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۴۰
در انتظار بررسی: ۵۹
غیر قابل انتشار: ۶۱
جدیدترین
قدیمی ترین
بی نظیر و به یادماندنی میتوانست او اگر میخواست درود ب روح بزرگوارت
این مربوط به کدامیک از دفاتر شعر اخوان ثالث آمده؟
این مربوط به کدامیک ...
از «در حیاط کوچک پاییز در زندان»
بی نظیر شعریست. من که هر چند وقت یکبار کامل با صدای بلند میخونمش. انگار من مسافر قهوه خونه ام.
عالی
چقدر این شعر پر از احساس بود چقدر عالی بود اصلا یه جوری شدم وقتی خوندمش......
بنظرم هرچی تو زندگی می‌خونی و تو یادت میمونه بجا میاد سراغت که بهت بگه دیدی بهت گفته بودم. بعد از بیست سال لحظاتی رو تجربه کردم که انگار از قبل ازش مطلع بودم
منم دقیقا بعد چند سال دوباره کامل خوندمش.جز شعرهایی ک هیچوقت فراموش نکردم...
من واقعا حس و حالم با خوندن این شعر زیبا از استاد اخوان ثالث عوض شد بیشترین جای داستان که باعث شد اشکم سرازیر بشه همون کلمه ی آخر بود
این شعر بعد از سال‌ها ناگهان به ذهنم اومد ، دقیقا من دارم این شعر رو الان زندگی میکنم. می‌توانست او اگر میخواست کان کمند شصت خم خویش بگشاید و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی و فراز آید. ور بپرسی راست، گویم راست قصه بی شک راست می گوید می توانست او اگر می خواست لیک…
این شعر بعد از سال‌ه...
تلگرام هستین؟
زیبا وپرمعنا تمرین شعری که تا کنون خواندم
کلمه آخر شعر با مفهوم ترین کلمه کل شعر است میتوانست‌ او اگر میخواست (لیک ..... نشان از خستگی و ملالت رستم از دست زمانه و نامردی دارد که دیگر خواهان دیدن آن نیست وقت رفتن رستم رسیده
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است چقدر من این شعر و دوست دارم و هر بار اشکم سرازیر میشه
همیشه این شعر رو میخونم اونم کاملا از حفظ.شعری پرراز غم.البته اینجا یکم توی به کار گیری کلمات و... دقت نکردین و باعث شده وزنش خراب بشه یکم.
چقد خوبه این شعر هیچ وقت از خواندنش خسته نمیشم حس و حال آدمو بطور عجیبی دگرگون میکنه
می توانست او اگر میخواست...
جالبه تا الان نمیدونستم این حس فوق العاده از خوندن این شعر اینقدر عمومیت داره.....کلا کتاب ادبیات پیش دانشگاهی که سال ۷۶ چاپ شده بود حاوی اشعار فوق العاده ای بود
جالبه تا الان نمیدون...
دقیقاً
جالبه من فکر میکردم فقط خودمم که وقتی این شعر رو میخونم بغض میکنم...
با سلام خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها درسته نه رستم هم از جهت وزن و هم مفهوم
با سلام خیس خون داغ ...
آفرین دقیقا.. و متاسفانه اشکالات دیگه هم داشت
سلام زیبا و خاطره انگیز به یاد دبیر ادبیات دبیرستان. اینقدر این شعر رو با احساس و زیبا خوند.که هنوز هم به من حس خوبی میده . شعر رو تقریبا حفظ بود اخرش برگشت سمت تابلو و چشماشو پاک میکرد بعد نشست شاید ۱۰ دقیقه هیچ کس یک کلمه حرف نزد . سکوت همراه با ارامش .اکثر چشما قرمز بود یادش بخیر
سلام زیبا و خاطره ان...
۲۸ سال است که در دانشگاه زمین شناسی درس می دهم‌ و پژوهش می کنم، اما با خواندن این سروده ی اخوان اشک هایم سرازیر شد. بی خود نیست که سهراب سپهری گفته: "شاعران وارثان آب و خرد و روشنی اند..."
یکی از شعرهای زیبایی که بر نوجوانی همه مون تاثیر داشت و تقریبا همه براش اشک ریختیم.برای مرگ معرفت و بزرگی برای ارزش انسانی که در این دنیای غدر بی ارزش شده. هیچ وقت دبیر ادبیات پیش دانشگاهیم خانم رجایی را که تاثیر عمیقی روم گذاشت فراموش نمی کنم.
استاد اخوان ثالث با این شعر و شعر زمستان منو عاشق ادبیات کرد
استاد اخوان ثالث با ...
نه بابا
یکی از جاودانه های شعر ایرانی است این شعر ... خواندن این شعر حال آدمو خوب می کنه ... چه تفسیر و تعبیر عجیبی داره ... می توانست او اگر می خواست
معلم ادبیاتم این شعر رو خیلی بی‌تفاوت درس داد و رفت همکلاسی ها هم همینطور و من آن شب بارها و بارها و بارها خودم برای خودم خواندم و اشک ریختم. کاش به جز نمره و کنکور به چیزای دیگه هم فکر میکردند معلمانمون
معلم ادبیاتم این شعر...
منم موافق هستم
هربار این شعر رو میخونم بی اختیار اشک از چشمم سرازیر میشه. مثل الان که باز خوندم و باز...
بیاد استادم آقای شهرثابت عزیز از برازجان چ با احساس این شعر را برایمان خواند با اشک زیبایی ک از چشمانش سرازیر میشد
مرسی عالی بود یاد دبیر ادبیاتم آقای عندلیب افتادم چقدر زیبا این شعرو میخوند. یادش بخیر
تمام اشعار استاد اخوان ثالث همیشه درعین زیبایی برام تازگی دارن وهر بار با شوقی بیش از پیش میخونم مخصوصا خوان هشتم
بسیار شعر خاطره انگیزی بود.
هرگاه میخونم این شعر رو یاد دبیرستان و استادی که باصدای زیباش زیبای این شعر رو دوچندان میکرد و قطرات اشکی که هنوز بعد از سالها با خواندن این شعر جاری میشه . چه زود پیر شدیم وچه خاطراتی....
هرگاه میخونم این شعر...
احسنت کاش حداقل اسم استاد ادبیاتم که بسیار جالب این شعر را میخواند یادم بود هنوزم اشک من جاری می شود وقتی این شعر زیبا را می خوانم زود دیر شد
شعر خیلی خوب و جالب است
خیلی قشنگ بود، چقدر با این شعر خاطره دارم...
اما لیک ....
مشاهده کامنت های بیشتر
محمدرضا احمدی بیوگرافی محمدرضا احمدی؛ مجری و گزارشگری ورزشی تلویزیون

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۶۱

محل تولد: تهران

حرفه: مجری تلویزیون

شروع فعالیت: سال ۱۳۸۲ تاکنون

تحصیلات: کارشناسی حسابداری و تحصیل در رشته مدیریت ورزشی 

ادامه
رضا داوودنژاد بیوگرافی مرحوم رضا داوودنژاد

تاریخ تولد: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر

شروع فعالیت: ۱۳۶۵ تا ۱۴۰۲

تحصیلات: دیپلم علوم انسانی

درگذشت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳

ادامه
فرامرز اصلانی بیوگرافی فرامرز اصلانی از تحصیلات تا شروع کار هنری

تاریخ تولد: ۲۲ تیر ۱۳۳۳

تاریخ وفات : ۱ فروردین ۱۴۰۳ (۷۸ سال)

محل تولد: تهران 

حرفه: خواننده، آهنگساز، ترانه‌سرا، نوازندهٔ گیتار 

ژانر: موسیقی پاپ ایرانی

سازها: گیتار

ادامه
علیرضا مهمدی بیوگرافی علیرضا مهمدی؛ پدیده کشتی فرنگی ایران

تاریخ تولد: سال ۱۳۸۱ 

محل تولد: ایذه، خوزستان، ایران

حرفه: کشتی گیر فرندگی کار

وزن: ۸۲ کیلوگرم

شروع فعالیت: ۱۳۹۲ تاکنون

ادامه
زهرا گونش بیوگرافی زهرا گونش؛ والیبالیست میلیونر ترکی

چکیده بیوگرافی زهرا گونش

نام کامل: زهرا گونش

تاریخ تولد: ۷ جولای ۱۹۹۹

محل تولد: استانبول، ترکیه

حرفه: والیبالیست

پست: پاسور و دفاع میانی

قد: ۱ متر و ۹۷ سانتی متر

ادامه
سوگل خلیق بیوگرافی سوگل خلیق بازیگر جوان سینمای ایران

تاریخ تولد: ۱۶ آبان ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر

آغاز فعالیت: ۱۳۸۷ تاکنون

تحصیلات: لیسانس کارگردانی تئاتر از دانشگاه هنر تهران

ادامه
شیگرو میاموتو سفری به دنیای بازی های ویدیویی با شیگرو میاموتو

تاریخ تولد: ۱۶ نوامبر ۱۹۵۲

محل تولد: سونوبه، کیوتو، ژاپن 

ملیت: ژاپنی

حرفه: طراح بازی های کامپیوتری و نینتندو 

تحصیلات: کالج هنر کانازاوا

ادامه
عین القضات همدانی زندگینامه عین القضات همدانی عارف و شاعر قرن ششم هجری

تاریخ تولد: سال ۴۹۲ هجری قمری

محل تولد: همدان، ایران

حرفه: حکیم، نویسنده، شاعر، مفسر قرآن، محدث و فقیه

مدت عمر: ۳۳ سال

درگذشت: در ششم جمادی‌الثانی سال ۵۲۵ هجری قمری

ادامه
اسماعیل محرابی بیوگرافی اسماعیل محرابی؛ بازیگر قدیمی سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: ۲۵ فروردین ۱۳۲۳

محل تولد: تنکابن، مازندران

حرفه: بازیگر سینما و تلویزیون

شروع فعالیت: ۱۳۴۵ تاکنون

تحصیلات: لیسانس تئاتر

ادامه

انواع ضرب المثل درباره شتر در این مقاله از سرپوش به بررسی انواع ضرب المثل درباره شتر می‌پردازیم. ضرب المثل‌های مرتبط با شتر در فرهنگها به عنوان نمادهایی از صبر، قوت، و استقامت معنا یافته‌اند. این مقاله به تفسیر معانی و کاربردهای مختلف ضرب المثل‌هایی که درباره شتر به کار می‌روند، می‌پردازد.

...[ادامه]
ویژه سرپوش