
روملو لوکاکو، مهاجم تیم ملی بلژیک و منچستر یونایتد یکی از پنج بازیکنی است که تا پیش از تولد ۲۳ سالگیاش مجموع ۵۰ گل به ثبت رسیده در لیگ انگلیس در کارنامهاش دارد. او را یکی از نوابغ دنیای فوتبال میدانند که سالانه میلیونها دلار وارد حساب بانکی خود میکند. اما این همه ماجرا نیست. او اخیراً در یادداشتی با عنوان «بگذار بگویم» برای سایت «پلیرز تریبون» از روزهای کودکیاش که در میانه فقر و بیپولی گذشته، نقبی به روزهایی زده که تنها انگیزه زندگیاش این بود که «بهترین بازیکن بلژیک» باشد…
خوب آن لحظهای را به یاد دارم که فهمیده بودم بیپولیم. هنوز هم میتوانم صورت مادرم را تصور کنم که جلو در یخچال ایستاده بود. ۶ ساله بودم که روزی برای خوردن ناهار از مدرسه به خانه آمدم. مادرم مثل هر روز تنها غذای موجود در منو را پیش رویم گذاشت؛ نان و شیر. وقتی آدمیزاد بچه است، هیچ به این چیزها فکر نمیکند. اما به گمانم من حدس زده بودم این همه چیزی است که از پس خریدنش بر میآییم. روزی به خانه آمدم و رفتم داخل آشپزخانه، مادرم را دیدم که بطری شیر به دست جلو یخچال ایستاده، کاملاً عادی.
اما این بار داشت چیزی را با آن قاتی میکرد. بعد آن را تکان داد، میدانید؟ هیچ نمیدانستم چرا آن کار را میکند. بعد ناهارم را برایم آورد و طوری به من لبخند زد انگار همهچیز عادی است. اما همان لحظه فهمیدم چه خبر است. او داشت آب را قاتی شیر میکرد. چون پول کافی نداشتیم باز شیر بخریم و ناچار بودیم کاری کنیم که بطری شیر تمام هفته دوام بیاورد. ما بیپول بودیم. نه فقط فقیر، بلکه کاملاً بیپول.
پدرم فوتبالیستی حرفهای اما در شرف بازنشستگی بود و دیگر پولی در بساط نداشتیم. اولین چیزی که فروختیم تلویزیونمان بود. دیگر خبری از تماشای فوتبال نبود. دیگر نمیتوانستیم مسابقه روز را ببینیم. شبی به خانه آمدم و دیدم ناگهان لامپها خاموش شدند. دو، سه هفتهای برق هم نداشتیم. بعد یک بار خواستم دوش بگیرم، اما آب گرم هم نداشتیم. مادرم روی اجاق، آب را توی کتری گرم کرد و من زیر دوش آب ایستادم و آب کتری را فنجان فنجان روی سرم ریختم. حتی زمانهایی بود که مادرم از نانوایی پایین خیابان نان «قرض» میگرفت. نانوا من و برادر کوچکم را میشناخت به همین خاطر اجازه داده بود مادرم روز دوشنبه نانی بردارد و پولش را روز جمعه بدهد.
میدانستم در سختی و مشقت هستیم. اما زمانی که آب را با شیر قاتی کرد، فهمیدم همهچیز تمام شده است؛ میدانید چه میخواهم بگویم؟ این زندگی ما بود. هیچ نگفتم، نمیخواستم به او استرس وارد کنم. فقط شامم را خوردم. اما آن روز قسم خوردم و به خودم قولی دادم. انگار کسی یکباره از خواب بیدارم کرده بود. خوب میدانستم از این به بعد چه باید بکنم. نمیتوانستم ببینم مادرم در چنین اوضاعی زندگی میکند. نه، نه، نه، نه. نمیتوانستم. فوتبالیها دوست دارند درباره قدرت ذهنی صحبت کنند.
خب، من قویترین آدمی هستم که در زندگیتان دیدهاید. زیرا در تاریکی و سکوت، همراه با برادر و مادرم مینشستیم، فکر میکردیم، باور میکردیم و میدانستیم بالاخره روزی اتفاق میافتد. مدتی رازم را توی دلم نگه داشتم اما روزی به خانه آمدم و دیدم مادرم دارد گریه میکند. به او گفتم: «مامان، همهچیز درست میشه. قول میدم اوضاع ما اینطوری نمیمونه. من فوتبال بازی میکنم. دیگه نباید نگران چیزی باشی.»
۶ ساله بودم که از پدرم پرسیدم: «بابا، واسه فوتبال حرفهای بازی کردن، باید چند ساله بشم؟» گفت: «۱۶ ساله»، گفتم: «آهان، باشه». زمان گذشت و این رؤیا در حال روی دادن بود. بگذارید چیزی را بگویم. تمام فوتبالهایی که بازی کردم، برای من حکم فینال را داشتند. وقتی در پارک بازی میکردم، آن مسابقه برایم فینال بود، وقتی در مهدکودک بازی میکردم، آن مسابقه هم برایم فینال بود.عادت داشتم موقع شوت زدن سعی کنم توپ را بترکانم! با تمام قدرت. من بازی فیفا نداشتم. پلیاستیشنی هم در کار نبود. به همین خاطر من فوتبال بازی نمیکردم؛ سعی میکردم رقیبم را بکشم.
قدم شروع به بلندتر شدن کرده بود و برخی معلمها یا والدین بچهها به من استرس وارد میکردند. اولین باری را که یکی از آنها خطاب به من گفت:«هی بچه، چند سالته؟ کجا به دنیا اومدی؟» فراموش نمیکنم. گفتم: «چی؟ شوخیت گرفته؟» وقتی ۱۱ ساله شدم، برای تیم جوانان لیرس بازی میکردم. یک بار یکی از والدین بچهها تقریباً سعی داشت نگذارد من بازی کنم. به من گفت: «این بچه چند سالشه؟
شناسنامهاش کو؟ اهل کجاست؟» با خودم فکر کردم: «اهل کجام؟ من توی آنتورپ به دنیا اومدم. خب معلومه که اهل بلژیکم». پدرم همراهم نبود. چون ماشین نداشت که بتواند به مسابقههای راه دورم بیاید. خودم بودم؛ تک و تنها. بنابراین باید از خودم دفاع میکردم. رفتم و از توی کیفم شناسنامهام را بیرون آوردم. به دست او دادم. او هم به دست بغلیاش داد و شناسنامهام همینطور دست به دست میچرخید. خون زیر پوستم میجهید و با خودم فکر میکردم اگر تا قبل از این میخواستم پسرت را بکشم، حالا میخواهم توی زمین نابودش کنم. مجبوری تمام راه برگشت به خانه، به صدای گریه کردنش گوش کنی.
میخواستم بهترین بازیکن تاریخ بلژیک باشم. این هدفم بود. نه بازیکنی خوب، نه بازیکنی عالی. فقط بهترین بازیکن. با خشم زیادی بازی میکردم... علتش هم خیلی چیزها بودند. به خاطر موشهایی که در آپارتمانمان این طرف و آن طرف میدویدند. به خاطر اینکه لیگ قهرمانی را نمیتوانستم از تلویزیون تماشا کنم.
به خاطر طرز نگاه کردن معلمها و والدین به من. من مأموریتی داشتم. وقتی ۱۲ ساله بودم، در ۳۴ بازی، ۷۶ گل زدم. تمام آنها را با کفش پدرم زده بودم. از وقتی اندازه پایمان یکی شده بود، این کفش را مشترک به پا میکردیم. روزی به پدربزرگم، پدر مادرم، تلفن کردم. او یکی از مهمترین آدمهای زندگی من بود. او نقطه اتصال من با کنگو، جایی که پدر و مادرم متولد شده بودند، بود. یک روز داشتم با او تلفنی صحبت میکردم و به او گفتم: «آره... خیلی خوبم.
من ۷۶ تا گل زدم و تیممون برنده شده. حالا تیمهای بزرگ متوجه من شدهاند». او همیشه میخواست درباره اوضاع فوتبال بازی کردنم بداند. اما این بار رفتارش عجیب بود. گفت: «باشه روم. باشه... عالیه... اما میتونی کاری واسم انجام بدی؟» گفتم: «آره... چی؟» گفت: «میتونی مراقب دخترم باشی؟ خواهش میکنم». یادم میآید کاملاً گیج شده بودم و با خودم فکر میکردم پدربزرگ درباره چه حرف میزند. گفتم: «مامان؟ آره... ما با هم خوبیم.» گفت: «نه بهم قول بده. میتونی قول بدی؟ مراقب دخترم باش. به خاطر من مراقبش باش». گفتم: «باشه بابابزرگ. فهمیدم. بهت قول میدم.» پنج روز بعد، او از دنیا رفت و آن موقع بود که فهمیدم منظورش چه بوده است.
فکر کردن به آن مرا خیلی غمگین میکرد. آرزو میکردم که ۴ سال دیگر زنده بود و بازی من را برای اندرلشت میدید. میدید که چطور سر قولم ایستادهام. میدید که چطور همهچیز داشت خوب میشد. به مادرم گفته بودم در ۱۶ سالگی به هدفم میرسم. اما ۱۱ روز دیر کرده بودم.
۲۴ مه ۲۰۰۹ / فینال، اندرلشت و استاندارد لیژ
آن روز عجیبترین روز زندگیام بود. اما تیم باید برای یک دقیقه بازیکن ذخیره را وارد زمین میکرد، زیرا در ابتدای فصل، به ندرت برای اندرلشت بازی میکردم. مربی من را به نیمکت برگرداند. از خودم پرسیدم: «وقتی روی نیمکت نشستهام، چطوری میتونم تو تولد ۱۶ سالگیم قرارداد حرفهای امضا کنم؟» اما با مربیام شرطی بستم. به او گفتم: «یه ضمانتی بهت میدم. اگه منو بازی بدی، تا ماه دسامبر ۲۵ تا گل میزنم.»
خندید. بله به من خندید.
گفتم: «بیا شرط ببندیم.»
گفت: «باشه. اما اگر تا دسامبر ۲۵ تا گل نزنی، دوباره میری روی نیمکت.»
گفتم: «باشه، اما اگر من بردم، شما همه ونهایی رو که بازیکنها رو از سر تمرین به خونه میبره، تمیز میکنین.»
گفت: «باشه، قبوله.»
گفتم: «و یه چیز دیگه، هر روز باید واسه همه پنکیک درست کنید.»
گفت: «باشه، خیلی خب.»
این احمقانهترین شرطی بود که انسان در طول تاریخ بسته است. تا ماه نوامبر ۲۵ تا گل زدم. قبل از کریسمس هر روز پنکیک میخوردیم داداش!
بگذارید درسی بهتان بدهم؛ سر به سر پسری که گرسنه است، نگذارید!
۱۳ مه، روز تولدم، قرارداد حرفهایام را با اندرلشت امضا کردم. همه چیز خوب پیش میرفت و بازی جدید فیفا و تلویزیون کابلی خریدم. دیگر پایان فصل شده بود، بههمین خاطر در خانه مشغول استراحت بودم. اما آن سال لیگ بلژیک فوقالعاده بود، زیرا اندرلشت و استاندارد لیژ نتایجشان نزدیک هم بود. بنابراین بازی رفت و برگشت حساسی در پیش بود که نتیجه نهایی را مشخص میکرد. در بازی اول، مثل یک طرفدار توی خانه نشستم و بازی را تماشا کردم. بعد روز قبل از بازی برگشت، مربی با من تماس گرفت.
«سلام»
«سلام روم، داری چی کار میکنی؟»
«میخوام برم پارک فوتبال بازی کنم»
«نه، نه، نه، نه، نه، کیفت رو جمع کن، یالا»
«چی؟ مگه چیکار کردم؟»
«نه بابا، منظورم این نیست. باید همین الان بیایی استادیوم. اولین تیم تو رو میخواد»
«چی؟ من رو؟»
«آره... زود باش»
پریدم توی اتاق پدرم و به او گفتم: «بند و بساطت رو جمع کن، بدو بریم مرد!»
گفت: «ها؟ کجا بریم؟»
گفتم: «اندرلشت مرد!»
هرگز یادم نمیرود، رفتم توی استادیوم و تقریباً به سمت رختکن میدویدم که مسئول رختکن گفت: «خب بچه، چه شمارهای رو میخوای؟»
گفتم: «شماره ۱۰ رو بده»
هاهاهاهاهاها! نمیدانم. حدس میزنم برای متواضع بودن، هنوز بچه بودم.
گفت: «بازیکنای جوان باید شماره ۳۰ یا بالاتر رو انتخاب کنن»
گفتم: «باشه، خب ۳ به اضافه ۶ میشه ۹؛ عدد خوبیه، پس بهم ۳۶ رو بده»
آن شب در هتل، بازیکنان قدیمیتر مجبورم کردند سر میز شام آوازی بخوانم. حتی یادم نیست چه خواندم. سرگیجه داشتم. صبح روز بعد، دوستم در خانهمان را زد تا ببیند میخواهم با او توی پارک فوتبال بازی کنم یا نه. مادرم به او گفت که من بیرون دارم بازی میکنم. دوستم پرسید: «کجا؟»، مادرم گفت: «فینال». ما در استادیوم از اتوبوس پیاده شدیم و همه بازیکنان سوئیشرتهای باحالی به تن داشتند. البته به جز من. از اتوبوس پیاده شدم، لباس خیلی بدی به تن داشتم و جهت دوربین تلویزیونها دقیقاً روی صورت من بودند. مسیر رسیدن به رختکن حدوداً ۳۰۰ متر بود. شاید فقط ۳ دقیقه طول میکشید. تا پایم را توی رختکن گذاشتم، تلفنم منفجر شد. همه من را توی تلویزیون دیده بودند. ۲۵ پیام از دوستانم داشتم، آن هم در عرض ۳ دقیقه! دوستانم داشتند دیوانه میشدند.
«داداش، توی بازی چی کار میکنی؟»
«روم چی شده؟ چرا توی تلویزیونی؟»
دوستم تنها کسی بود که جوابش را دادم. گفتم: «داداش! نمیدانم بازیام میدهند یا نه. نمیدانم چه خبر است. فقط چشم از تلویزیون برندار.» دقیقه شصت و سوم، سرمربی من را جایگزین کرد. در ۱۶ سالگی و ۱۱ روزگی در زمین برای اندرلشت دویدم. ما آن روز باختیم، اما من انگار در آسمان پرواز میکردم. قولم را به مادر و پدربزرگم ادا کرده بودم. همان لحظه بود که فهمیدم اوضاع ما روبهراه میشود.
فصل بعد، مشغول تمام کردن سال آخر دبیرستانم بودم و همزمان در لیگ اروپا بازی میکردم. عادت داشتم با خودم کیف بزرگی به مدرسه ببرم تا عصرها پرواز کنم. ما لیگ را بردیم و من دومین بازیکن برتر آفریقایی سال شدم. این... فوقالعاده بود. در واقع انتظار داشتم که همه اینها اتفاق بیفتد، اما نه اینقدر سریع. رسانه به ساخته شدن جایگاهم کمک میکرد و باعث بالا رفتن انتظارها از من میشد. بویژه در تیم ملی. به هر دلیلی، من برای بلژیک خوب بازی نمیکردم. یک جای کار میلنگید.
اما، در چشم بر هم زدنی، ۱۷، ۱۸، ۱۹ ساله شدم. وقتی همه چیز خوب پیش میرفت، یادداشتهای روزنامهها را میخواندم که من را روملو لوکاکو، مهاجم بلژیک خطاب میکردند. اما وقتی اوضاع زیاد هم خوب نبود، من را روملو لوکاکو، مهاجم بلژیکی با ریشههای کنگویی خطاب میکردند.
هیچ اشکالی ندارد اگر کسی بازی من را دوست ندارد. اما من اینجا متولد شدهام. در آنتورپ و لیژ و بروکسل بزرگ شدهام. رؤیای من بازی کردن در اندرلشت بود. رؤیای من بخشی از وینسنت کمپانی بودن، بود. من جملهای را در زبان فرانسوی شروع میکنم و به زمان آلمانی تمام میکنم و بسته به اینکه چه کسی کنارم باشد، چند کلمه هم به زبان اسپانیایی یا پرتغالی میگویم. اما من بلژیکی هستم. نمیدانم چرا در کشورم، بعضیها دوست دارند من شکست بخورم. وقتی به چلسی رفتم و بازی نمیکردم، میشنیدم که برخی به من میخندیدند. اما اشکالی ندارد. میدانید چه چیزی بامزه است؟
وقتی بچه بودم، ۱۰ سال بازیهای لیگ قهرمانی را ندیدم. نمیتوانستیم تلویزیون بخریم. به مدرسه میآمدم و بچهها تمام مدت درباره فینال صحبت میکردند و من هیچ نمیدانستم در مسابقه چه اتفاقی افتاده است. باید تظاهر میکردم که انگار من هم در جریانم که دارند درباره چه حرف میزنند. دو هفته بعد، در کلاس رایانه نشسته بودیم که یکی از دوستانم ویدئویی دانلود کرد و بالاخره زیدان را دیدم. آن تابستان به خانه دوستم رفتم و آنجا بود که رونالدو برزیلی را در فینال جام جهانی دیدم. مابقی چیزهای آن تورنمنت صرفاً داستانهایی بود که از بچههای مدرسه شنیده بودم.
اکنون دارم در جام جهانی دیگری بازی میکنم و میدانید چیست؟ این بار میخواهم بهم خوش بگذرد. زندگی آنقدر کوتاه است که نگرانی و غصه در آن جایی نداشته باشد. مردم هرچه میخواهند درباره من و تیمم بگویند. مرد! گوش بده! وقتی بچه بودیم، نمیتوانستیم بازی تیری آنری را ببینیم. اما اکنون هر روز در تیم ملی از او چیزی یاد میگیرم. در کنار این اسطوره میایستم و به من میگوید چطور بدوم، تا مثل او در زمین بدرخشم. شاید تیری تنها کسی است که از من بیشتر فوتبال میبیند. ما با هم درباره بازیها بحث میکنیم و این بهترین اتفاق دنیا برای من است.
فقط آرزو میکنم کاش پدربزرگم بود تا شاهد این بود. درباره لیگ انگلیس صحبت نمیکنم.
نه منچستر یونایتد.
نه لیگ قهرمانی.
نه جام جهانیها.
منظورم این نیست. آرزو میکنم که کاش او هم بود تا زندگی ما را میدید. آرزو میکنم که ای کاش یک بار دیگر به من تلفن میکرد، تا به او میگفتم...«دیدی؟ بهت که گفته بودم. حال دخترت خوب است. دیگر در آپارتمانمان موش نداریم. دیگر روی زمین نمیخوابیم. دیگر استرس نداریم. حالا خوبیم. خوبِ خوب. دیگر لازم نیست شناسنامهام را چک کنند. دیگر همه نام ما را میدانند.»
مترجم:فرحناز دهقی
- 40
- 7