او تمام فلسفه زندگیاش را روی مسأله اعتیاد ما به مقایسه کردن خودمان با دیگران، تصور کردن اینکه اگر ما مسیر متفاوتی را انتخاب میکردیم زندگیمان چقدر غنیتر میشد و رؤیاپردازیهای روزانه درباره اینکه شخصی در جای دیگری چقدر زندگی بهتری از ما دارد، بنیان نهاده است.
این ویژگی در شعار «روسیه! روسیه! روسیه» در اثر سه خواهران، که شخصیتها عطش زندگی در شهری که به سختی به یاد میآوردند را داشتند و چشم روی زندگی خوبی که داشتند بسته بودند، به وضوح قابل ردیابی بود.
متأسفانه، چخوف خود بارها در زندگی احساس ترس از دست دادن را تجربه کرده بود و شش سال اخیر زندگیاش را که با بیماری گذرانده بود، از این احساس در رنج و عذاب بود.
بهترین چیز برای وضعیت چخوف زندگی کردن در یالتا (جایی که او به آن میگفت سیبری گرم) بود.
سرانجام او در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ بههمراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان استراحتگاه بادن ویلر رفت. اگرچه در این استراحتگاه حال او بهتر شد اما این بهبودی زیاد طول نکشید و روزبهروز حالش وخیمتر شد. اولگا در خاطرات خود درباره روزها و آخرین ساعات زندگی چخوف این گونه نوشته است: «دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و دارویی به او تزریق کرد.
به آرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمیکشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.»
آنا آخماتوا
بزرگترین شاعر قرن بیستم روسیه، آنا اخماتوا تمام تلاش خود را کرد تا دوره استالین را به سختی تاب بیاورد و نوشتن را ادامه بدهد. این در شاهکار «مرثیه»، دایرهای از اشعار که بهزنانی که زندگیشان را در میان صفهای انتظار زندانها و کمپها برای خبر گرفتن از عزیزانشان سپری کردند، تقدیم کرده است، به پایان رسید.
آخماتوا پول اندکی داشت (او اجازه نداشت رسمی بهعنوان نویسنده کار کند) و دائماً تحت بازجویی قرار میگرفت. با وجود این، او همواره سعی داشت خوشلباس باشد و مانند نورما دزموند در فیلم بلوار سانست به سر و وضعش اهمیت میداد و پیراهنهای ابریشمی مشکی بر تن میکرد.
علیرغم زندگیای که خوشبینترین آدمها را هم ناامید میکند، آخماتوا حلقه دوستان نزدیکی داشت که با شوخطبعی خود آنها را سرگرم میکرد. وقتی او و نادژدا مندلستام یکی از دوستانش در تاشکند زندگی میکردند، فهمیدند که کمیساریای عالی در امور خلق یک روز که آنها خانه نبودند به آپارتمانشان آمده بود. رژ لبی روی میز کنار آیینه گویا از اتاق کناری به جای مانده بود. او و مندلستام فهمیدند این رژ لب برای آنها نیست و حدس زدند برای معشوقه کمیساریای عالی است.
زیر این اندوه کوهها سر خم میکنند
رود پهناور از رفتن میایستد...
آن روزها تنها مردگان لبخند بر لب داشتند
خشنود از آرامش.
و لنینگراد به ولنگاری
زندانهایش را به پوزه گرفته بود
و ستون محکومان میگذشتند
درهم شکسته از شکنجه
و کوتاه بود سوت قطارها.
ستارههای مرده بالای سرمان
و زیر پا خاک معصوم روسیه
که له میشد زیر چکمههای خونین
و زیر تایر گشتها.
فرحناز دهقی
- 15
- 1