هرچه بیشتر به روزهای آخر اسفند نزدیک میشویم بیشتر حالوهوای نوشدن و نوروز را در خود و هستی میبینیم و میشنویم و میخوانیم. روزهایی که برای هر ایرانی در هرکجای جهان، یکی از خاطرهانگیزترین و شیرینترین روزهای سال است؛ آنطور که در آهنگ زندهیاد فرهاد نیز خودنمایی میکند: «بوي عيدي، بوي توت، بوي كاغذرنگي/ بوي تند ماهيدودي وسط سفره نو/ بوي ياس جانمازه ترمه مادربزرگ/ با اينا زمستونو سرميكنم/ با اينا خستگيمو درميكنم.» این حالوهوای روزهای آخر سال، که با ملیشدن صنعت نفت نیز در آخرین روز اسفند همراه است، نوستالژی زیبایی است برای هر ایرانی در دیروز و امروز ایران، به ویژه برای داستاننویسان، شاعران و مترجمان ایرانی که با حالوهوای کتاب و کتابخوانی و کتابهدیهدادن عجین است.
امروز دومین صفحه از سری صفحات ویژه نوروز را میخوانید، خاطرههای روزهای پایان سال و نوروز نویسندگان و شاعران و مترجمان ایرانی - به ترتیب: علی خدایی، قباد آذرآیین، فرهاد کشوری، عباس صفاری و شمس لنگرودی- از بطن زندگی شخصیشان تا متن آثارشان؛ از بطن جامعه تا متن ادبیات.
تمام بهار مرا با کتاب سبز کن
امسال سال کتابخانه بود. هم در مجتمع صد و پنجاهوشش واحدی ما، کتابخانه درست کردیم، هم در بیمارستانی که کار میکنم. همه آنچه را که میخواستم بگویم در همین دو سه خط گفتم. کتابخانه مجتمع مسکونی ما با استقبال خانمهای خانهدار روبهرو شد.
کتابهای رمان، آشپزی، تغذیه طرفدار داشتند. از بعضی کتابها دو نسخه هم داشتیم که همیشه امانت بودند. میترسم اسم رمانهای پرطرفدار را بنویسم -از عاقبت این کار میترسم. جالب این بود که نه کتابهای مجموعهداستان و نه کتابهای شاعران، طرفدار چندانی نداشتند و انگار در این مجتمع بزرگ من و یکی دو نفر دیگر مجموعه داستان- خسته شدم آنقدر که نوشتم مجموعهداستان- همان داستان کوتاه را دوست داشتیم. و جالبتر از همه کتابهای خارجی ترجمهشده، چه رمان و چه آشپزی، طرفدار بیشتری داشتند. اما در بیمارستان، یادمان نرود، بیمارستان هتل یا مسافرخانه بیماران است؛ بنابراین همه مدتی مهمانند و بعد میروند.
کتابهای اینجا هم فرقی با مجتمع مسکونی نداشت. اما کتابهای دینی و رمان بالاترین درخواست را داشتند. در بخش سیسییو اجازه داشتن کتاب و موبایل داده نمیشود. بخش آیسییو هم بیماران اصلا حال درست و حسابی ندارند و یکجورهایی خوابند و بیدار و در رویا که به آن کما هم میگویند، اما در بخشهای داخلی زنان و مردان یا ریه و عفونی کتاب خوانده میشود!
یک روز تصمیم گرفتیم برای مدتی از بیمارانی که بستری میشوند و کتاب میگیرند نظرخواهی کنیم و بپرسیم با این کار موافقند یا نه و آیا پیشنهاد خاصی دارند؟ طبعا عده زیادی نوشتند خوب است. دمت گرم. رضایت داریم. اما عده دیگری چیزیهای جالبی نوشته بودند. یکی نوشته بود برو بابا، دیگری نوشته بود، خربزه آب است، البته من خیلی خط قرمزیها را نمینویسم. ولی نوشته بودند:
من که سواد ندارم، کتابتان صفحه ۴۲ و ۵۹ ندارد، چقدر میگیری؟ ما کتابتان را بلند کردیم جای بادبزن. اینجا کولر نداره، مجله خانواده بیاورید، این شروورها به درد خودتان میخورد، غذای بیمارستان بد است، بیمارستانتان گربه دارد، راست است آمپول عوضی میزنند؟ کتابخوانی با ویزیت دکتر است؟ جدول و تخمه از کتاب بهتر است!
خلاصه تجربه جالبی بود این کار. کتابخانه بیمارستان ما خیلی موفق نبود، اما دوست داریم این کار را ادامه بدهیم. بعضی شبها، مثل همین شبهای آخر زمستان مثلا همین حالا که حیاط بیمارستان پر از شببو است و بوی بهار از لای سرمای آخر سال میزند توی راهروها، از پشت پنجره که رد میشوی میبینی همراه بیمار برای بیمارش کتاب میخواند. خوشحال میشوی. چون آدمهای داستان به بیمارها امیدواری زندگی بهتر میدهند.
این روزها در مجتمع ما سراغ کتابهایی را میگیرند که سیدی هم دارد. میگویند تو راه کتاب را میشنویم. میخندند و میگویند مثل قصههای مادربزرگها.
کتابها خیلی خوبند، آنهم دم عید.
روزگار شاد و ناشاد نفتآبادیها
بهار، غیر از تازهکردن طبیعت، دوبارهزایی جهان، دست رد بر سینه کدورتها زدن و نزدیککردن دلها به هم و امیدبخشی به اینکه سالی را که با آن آغاز میکنی، پایان خیلی از ناگواریها و زایش بیشتر خوشگواریها باشد، این ویژگی را هم دارد که هرکس آن را به فراخور حال و شرایط، به گونهای متفاوت مینگرد. و «از ظن خود یار»ش میشود... برای منِ داستاننویس و داستانخوان، بهار، امید به فراوانی نوشته و داستان، زایش بیامان واژهها، خواندن چند کار تازه، سنگینشدن قفسه کتابخانهام از حضور مهمانهای تازه از راهرسیده و امیدبخشتر از همه این نویدها و امیدها، انتشار کتاب تازهای از من و دیدن نام و قدوقامت کتابم در کنار کتابهای تازهمنتشر شده است.
«دوتا پیراهن سفید یقه خشک، دوتا شلوار مخمل کبریتی، دو جفت کفش کتانی» اینها عیدی و مرحمتی مدیر دبیرستانمان بود برای من و همکلاسیام که اتفاقا اسمش هم «عیدی» بود؛ عیدیمحمد نقدی، عیدیهای مدیر دبیرستان، دستمایه نوشتهشدن داستانی شد با عنوان «یک روز خوش برای من و عیدی».
عیدی پاکت را تو هوا تکان داد.
«تو میگی چندی تو پاکته؟»
«چندی چی؟»
«پول دیگه»
«چه میدونم؟... اصلا شاید هم پول نذاشته تو پاکت. سفارشمونو کرده».
عیدی شوخیاش گل کرد، به ادای لهجه آقای رفیعی گفت: «به محضی ریسیدن این دوتا وروجک، بیگیرین هر کدومو یه فصل کتک بزنین!»
هر دو خندیدیم. داشتیم میرفتیم بازار شهرداری.
عیدی گفت: «جریان ماشینفروختن آقای رفیعی به انگلیسیه رو شنیدی؟»
شنیده بودم. حقیقت نداشت. بچهها برای اینکه لهجه آقای رفیعی را دست بیندازند سرهم کرده بودند.
انگلیسیه که آمده بود ماشین خارجی مدل پایین آقای رفیعی را بخرد نیم ساعتی به ماشین وررفته بود. همه جایش را نگاه کرده بود. آقای رفیعی حوصلهاش سر رفته بود. زده بود رو شانه انگلیسیه و گفته بود: «مستر، ایف گودِس، گودِس. ایف نوگودِس، پیلیز هندهندش نکون!»
دو تایی بلند زدیم زیر خنده. میبخشید آقای رفیعی!
اما، بهار، برای من، همیشه هم امیدزا نبوده است. بهار آخرین سال دانشآموزی، مادر، که بیهیچ گپوگفت و مشورتی با من با خواهر کوچکتر از خودش- خالهای که دل به یک کارگر شرکت نفت بسته بود و از شهر ما رفته بود و پس از سالها قهر و بیخبری، پیدایش شده بود- بریده بودند و دوخته بودند و از خاله قول گرفته بود که بهروز -مادر مرا به این اسم صدا میکرد- به سلامتی «امتحاهاناش» که تمام شد راهیاش میکند بندر شاپور که خالهزاده دستش را بند کاری بکند... این سفر آخرین روزهای بهار، بعدها بهانهای شد برای نوشتن داستانی به اسم «برای گونگادین بهشت نیست» که در مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» سروکلهاش پیدا شد: نمیدانم مادرم کی با خاله کارها را راستوریس کرده بود و قولوقرارهاشان را گذاشته بودند، که یک روز ذوق زده گفت: «خاله پیغام داده بهروز را راهی کنید بیاید. اینجا بندر است و کار فتوفراوان و از چوب کارگر میتراشند».
یک سالی توی ابتدایی، دوکلاس یکی کرده بودم، حالا مشمول نبودم. تا سربازی کلی فرصت داشتم. دانشگاهبرو هم نبودم، نه اینکه از غول کنکور بترسم یا کشش درسهای دانشگاه را نداشته باشم، نه، مشکل جای دیگری بود. باید میرفتم سربازی برمیگشتم دستم را جایی بندِ کاری میکردم و میشدم نانآور خانه...»
جرقه داستان «واگویه» هم، بهار در ذهنم زده شد؛ داییزاده جوانم – این هوا تخت سینه!- طعمه یک سیلاب ناغافل بهاری شد و نعشش را بیستوچند روز بعد پیدا کردند... من که شیونهای بیامان زندایی داغدیده را هر ساعت از شب یا روز میشنیدم، خواستم به سهم خودم شیونی کرده باشم برای داییزاده جوانم... اینگونه بود که «واگویه» قلمی شد که این یکی هم در همان کتاب «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» جایی برای خودش پیداکرد: «کبود پیر! چشم چشم کردی تا جُستیم؟ دستت درد نکنه! خوب تیرتِ زدی به نشونه!. تیر بگیر کردی خداییش! چطور دلت اومد کافر؟! داغ نهادی گوشه جگرم... خاکستر تموم چالههای دنیا را ریختی به سرم. مگه من چه گناهی کرده بودم؟ آزارم به کی رسیده بود که ئیجور کور و پیرم کردی بیانصاف؟»
سرود مردگان در نوروز
عید نوروز زیباست و محاسن زیادی دارد. اولین روز بهار است و سال نو میشود. زمستان میرود و بهار میآید. پیامآور شادی و مهر و دوستی و صلح است؛ آنهم در روزگاری که کینهورزی و نفرت به شیوه و سبک و مرام و اعتقاد تبدیل شده است. خوشحالم که نوروز و جشنهای دیگری چون تیرگان و مهرگان و... سرچشمهاش سرزمین ایران است و سر در هزارههای گذشته دارد. خوشبختانه معمر قذافی زنده نیست والا همانطور که گفته بود ابوعلی سینا اهل لیبی است، سرچشمه نوروز را هم به کشورش میرساند.
میخواهم از نوروز و رابطهاش در دو نوشتهام بگویم. ببخشید که اولیاش غمانگیز است. شخصیت اصلی و فرزندش مقصر نیستند. مقصر شخصیتهای صاحب قدرتاند که کارشان در رمانها مرگآفرینی و شکست و دردمندکردن دیگران است.
اولی از رمان «سرود مردگان» است. بعد از کودتای ۲۸ مرداد، «ماندنی» شخصیت اصلی رمان، به دنبال قبر «یادگار»، پسر متواریاش میگردد. قبری را میان تپهها پیدا میکند که بعد مشخص میشود از فرزندش نیست و کسی در آن اسلحه پنهان کرده است. ماندنی سرِ قبر یاد کودکی فرزندش میافتد که همراه با هممکتبیهایش آمده بودند درِ خانهها تا برای ملای مکتب، «نوروزی» جمع کنند: «یادگار جلو هممکتبیهایش، حشمت و یاور و هدایت کتاب امیرارسلان و تخته مشق زیر بغل، پا بر علفهای سبز روشن آخر اسفندماه، کنار اجاق خاموش خواند: نوروز نو باز آمده
گل بر سر ناز آمده
بلبل به پرواز آمده
بابا بده نوروزیام
تا من روم پی روزیام
نوروز نوبهار است
گل در میان خار است
ملا در انتظار است
ملا به دارم میکند
کتک به کارم میکند
او خوار و زارم میکند
بیاعتبارم میکند
یادگار کتاب و تخته را زیر پیراهن گذاشت و پیراهن را در شلوار فرو کرد. ذوقزده و لبخند بر لب، از کنار ماندنی گذشت. کیسه آرد و کاسه روغن را از دست مادرش گرفت.
یادگار، کیسه آرد بر شانه و کاسه روغن در دست، با قدمهای بلند همراه هممکتبیهایش رفت جلو خانه غریب، پشت سر حشمت و کنار بچههای دیگر ایستاد».
خاطره دوم، غیرمستقیم با عید نوروز ارتباط دارد؛ چون در تعطیلات نوروز اتفاق افتاده است. آن را در مقاله - داستانی به نام «میراث پدری» نوشتهام: «ما عضو باشگاه نبودیم و اصرار فریدون [برادر بزرگم] هم بیفایده بود. پدرم همیشه جواب حاضرآمادهای داشت. در جواب درخواست عصرهای دوشنبه فریدون که ازش میخواست برود سینما، همان حرفهای حاضر و آماده را تحویلش میداد. اکراه پدرم از رفتن به سینما ادامه داشت تا غروبی که فریدون از فیلم گاری کوپر گفت که آن شب نمایشش میدادند. برخلاف دفعات قبل پدرم حرفی نزد و درباره مضرات سینما چیزی نگفت. آخر دوستانم به او گاری کوپر میگفتند.
با آن کلاه شاپو و پوتین ایمنی و لباس کار آبی و انبردست توی جلد چرمی متصل به کمربندش، وقتی از سرکار میآمد و پا به کوچه میان لینها میگذاشت، دوستانم میگفتند گاری کوپر آمد. لابد به گوشش خورده بود و حالا میخواست بداند گاری کوپر کیست. شاید هم همکاری از یکی از فیلمهای گاری کوپر برایش حرفی زده بود. آن شب لباس پوشید و کلاه شاپوش را سرش گذاشت. من و پدرم و فریدون راه افتادیم به طرف سینمای کارگری البرز. جلو در ورودی سینمای تابستانی هرکدام از دوستانم که من و فریدون را همراه پدرم میدید، تعجب میکرد. فریدون دوتا بلیت پنج ریالی بزرگسالان و یک بلیت دوریال و ده شاهی کودکان و نوجوانان خرید. از در ورودی سینمای تابستانی که تو میرفتیم، علیزاده، کنترلچی سینما، بلیتها را از فریدون گرفت. با تعجب نگاهمان کرد و لبخندی به فریدون زد.
حالت چهرهاش انگار میگفت چه خبر شده که بابات آمده سینما؟ عکسالعمل فریدون را ندیدم. رفتیم توی سینما. پدرم میخواست روی صندلیهای یکی دو ردیف آخر سینما بنشینیم. فریدون گفت فرهاد از اینجا پرده را خوب نمیبیند. بالاخره به صندلیهای میانی سینما رضایت داد. پدرم میانمان نشست. من طرف راستش بودم و فریدون دست چپش. پیش از شروع فیلم، نیوز یا اخبار که همیشه اینطور شروع میشد: «اخبار بریتیش موریتون، ابوالقاسم طاهری از انگلستان گزارش میدهد.» من بخش ورزشی اخبار را که فوتبال باشگاهها یا تیم ملی انگلیس را نشان میداد دوست داشتم. پدرم از وقتی نشست روی صندلی و به پرده سفید چشم دوخت، انگار بیتاب بود.
شاید فکر میکرد فریب خورده. فیلم شروع شد. مطمئن بودم تأثیر فیلم باعث عضویتمان در باشگاه میشود. فیلم پیش میرفت و من دیگر حواسم به پدرم نبود. بعد ماجراهای فیلم به جایی رسید که گاری کوپر با زن فیلم حرف میزد. پدرم انگار دستپاچه شده باشد، گفت: «نگاه نکن! نگاه نکن!»
بلافاصله پنجه دستش را آورد جلو صورتم گرفت. من رو کردم به پدرم و دیدم خودش دارد نگاه میکند. به فریدون حرفی نزد.
گفت: «مگر نگفتم نگاه نکن!»
من همانطور که از بالای پنجهاش، به پرده و صحنه فیلم نگاه میکردم، گفتم: «من که چیزی نمیبینم».
به صحنهای نگاه میکردم که در همان ده-یازده سالگی هم وقتی پیش میآمد دلم میخواست همچنان ادامه میداشت. پدرم حتما به پرده خیره بود، چون نمیدانست پنجه دستش تنها تا نوک دماغم میرسید».
سینما رفتن پدرم هم باعث عضویت ما در باشگاه نشد. عضویت در باشگاه را به ما عیدی نداد.
مورد عجیب کت و شلوار عید
در فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» پیرمرد جنوبی کمحرفی در خانه سالمندان زندگی میکند که هرازگاه طوری که انگار دارد با خودش حرف میزند به بنجامین میگوید در طول زندگیاش هفت بار صاعقه به او زده و جان سالم به در برده است و در هر مورد نیز یکی از آن حوادث را که با جمله «داشتم میرفتم، سرم تو کار خودم بود که یکهو... » آغاز میشود.
این پیرمرد مرا به یاد مورد مشابهی میاندازد درباره نوروز و کت و شلوار نو که در سه مورد در همان روزهای اولی که آنها را پوشیدهام زمین خورده و زانوی شلوارم پاره شده است.
نکته عجیب این ماجرا این است که من به ندرت در عمرم زمین خوردهام و در دوران کودکی عرض یک وجبی جدول کنار خیابان را به پیادهرو عریض ترجیح میدادم. دو مورد از این زمینخوردنها در دوران دبستان بود و بار اول پارگی چندان بزرگ نبود و پدرم داد آن را رفو کردند. البته با اخم و تخمهای معمول که حواست کجاست پسر! جلوی پاتو نگاه کن! و غیره...
موارد دیگر اما صدمه بزرگتر بود و رفوی آن آفتابه خرج لحیم.
آخرینبار که پاچه راست شلوار خاکستری و فاستونیام بیش از یک وجب جر خورد. روز چهاردهم عید بود و من کلاس پنجم دبیرستانی به نام «ایران ما» نزدیک ضلع جنوبی میدان انقلاب کنونی. آن روز با چندتا از همکلاسیها رفته بودیم به یک اغذیهفروشی در خیابان سلسبیل صد متری پایینتر از خیابان آزادی. اغذیهفروشی شلوغ بود و میزها پر از مشتری و ما احتمالا کمسنوسالترین مشتریهای کافه بودیم، اما کسی کاری به کارمان نداشت. بر سر یکی از میزهای کافه چهار پنج نیمچه لات نشسته بودند. آدمهایی که لحن کلامشان لاتی است، سر و وضعشان اما بیشتر به بچههای بالای شهر میخورد... نوعی (لات - ژیگول) و غالبا برآمده از خانوادههای متوسط کاسبهکار و کارمندی. یکی از افرادی که سر آن میز نشسته بود به محض ورود ما نیمخیز شد و با همکلاسی ما نادر چاق سلامتی کرد. وقتی از نادر جویای رابطهاش با او شدیم گفت بچهمحلمان بود اما پارسال از آنجا رفتند.
آنهایی که سر آن میز نشسته بودند و متعاقب آن کلمات چاکرم و نوکرم بود که با صدای بلند در هوای میان دو میز ردوبدل میشد. یک ساعتی به این منوال گذشت تا اینکه میز اولی عزم رفتن کردند. هنگام پرداخت صورتحسابشان جوانی که دوست نادر بود گویا به صاحب اغذیهفروشی گفته بود که میز آن کلاه مخملی را نیز حساب کند. اغذیهفروش که میدانست بدون رضایت کلاه مخملی و همراهانش نباید این تعارف را بپذیرد به کلاه مخملی اشاره کرد که اجازه خواستهاند میزتان را حساب کنند. کلاه مخملی که قدری از این عمل برآشفته شده بود با لحنی حتیالمقدور آرام و مسلط تشکر کرد و گفت شما بفرمایید. ما اینجا حساب داریم. اشتباه دوست نادر این بود که شروع کرد به اصرار و قابل شما را ندارد و نمک و نمک پروردهایم... تا کار به جایی رسید که لات کلاه مخملی از کوره دررفت و به رفیق کنار دستیاش گفت «میبینی، پولی که ما تو جیب بچه ژیگولا میذاریم میخوان خرج خودمون کنن».
چنین برخوردهایی در کافههای آن زمان غالبا نوعی دعوت به کتککاری بود. مثل دستکشی که یک شوالیه به صورت شوالیهای دیگر میزند و پس از آن فقط یک دوئل میتواند لکه این بیاحترامی را پاک کند. دعوای این دو میز نیز از آن لحظه اجتنابناپذیر مینمود که نهایتا به خواهش و تمنای صاحب کافه و همسرش که از آشپزخانه بیرون آمده بود و چند تن از مشتریان موکول شد به بیرون از کافه و از آنجا نیز به علت شلوغی خیابان و حضور زن و بچه مردم در پیادهرو قرار شد بروند در بیابانی اطراف برج شهیاد (آزادی) که آنزمان هنوز نیمهکاره بود و اطرافش زمینهای بایر.
دوست نادر قبل از آنکه سوار ماشین شود خودش را به او رسانید و چیزی را به سرعت در جیب کت نادر پنهان کرد و رفت. پس از رفتن آنها نادر دسته کلیدی از جیبش بیرون آورد شامل پنج شش کلید که اکثرا ساییده شده و چکش خورده بودند. من تا آن زمان شاهکلید ندیده بودم، اما حدس زدم که باید شاهکلید دزدی باشند و بلافاصله از نادر پرسیدم این رفیق تو دزد است که نادر با لحنی معترض گفت رفیق من کجا بود. گفتم که، این بچه محلمان بود و چون چهار پنج سالی بزرگتر بود ما را اصلا تحویل نمیگرفت.
اگرچه نادر از قماش آن موجودات نبود و بچه درسخوانی محسوب میشد اما سرش برای اینجور کارها نیز درد میکرد و دلش میخواست بداند که این دعوا آخرش به کجا میکشد. کاری که من هیچ علاقهای به آن نداشتم. نادر مخالفت من را که دید طوریکه انگار تازه یاد دستهکلید افتاده باشد گفت من بههرحال باید بروم دستهکلیدش را به او بدهم. تو را نیز میتوانم روبهروی پپسیکولا، نزدیک خانهتان پیاده کنم. دقایقی پس از حرکت اهل دعوا من نشستم بر ترک موتور وِسپای نادر و راه افتادیم به سمت خیابان آیزنهاور. نادر که دلش میخواست سریع به آنها برسد بدجوری در خیابان تنگ سلسبیل تند میرفت و سبقت میگرفت و در یکی از همین سبقتگرفتنها بود که موتور سُرخورد و هردو دو سه متری روی زمین کشیده شده و پاچه شلوار که جای خود دارد. اینبار مقداری از پوست زیر آن نیز کنده شد.
روشنایی و مرگ
نمیدانم نخستین کارخانه برق شهرمان چه سالی راه افتاد. کارخانهای که من یادم مانده (و نخستینش نبود) همان بود که مجاور خانه دایی پدرم، در فاصله جاده چمخاله تا بازار ماهیفروشان و رودخانه قرار داشت و صدای مهیبش از فاصلههای دور به گوش میرسید. صدایی که اولبار که بهاش داشتم نزدیک میشدم چنان وحشتزده بودم که تصور نمیکردم روزی عادی شود.
بشر توانایی عجیبی برای انطباق با محیط داشته که توانسته در سختترین ادوار تاریخ زنده بماند. در زندان که بودیم دوستان میگفتند سگ هفتتا جان دارد آدمیزاد هفتادجان. به قول شاعر «شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم/ ما را به سختجانی خود این گمان نبود.» باورکردنی نبود آنهمه زجر و زندهماندن. به قول برتولت برشت آدم آدم است و برای زندهماندنش دست به هر جنایت ممکن میزند. ما هم به مرور به صدای مهیب کارخانه برق تازهتاسیس مجاور خانه دایی پدرم پس از مدت کوتاهی عادت کردیم. و تابستانها که گاهی برای ناهار به آنجا میرفتیم صدای اداره برق برای خواب بعدازظهرمان حکم سمفونی داشت.
آنوقتها همه شهرها شبها اینهمه روشن نبود. تاریکی، دلواپسی و نگرانی و ترس به همراه میآورد و آدم را خیالاتی میکرد. ذهن علاقه عجیبی به خیالبافی به ویژه خیالبافیهای منفی دارد و وقتی که ما دلیل چیزی را نمیدانیم ناخواسته شروع به خیالبافی میکنیم؛ شبها از اتاق که به بیرون قدم میگذاشتیم ترس دواندوان میرسید و احاطهمان میکرد. بزرگترها میگفتند در تاریکی آب جوش نریزید که اگر بر سر اجنه بریزد دودمان همهمان را سیاه میکنند. در تاریکی انواع صداها از لای چپر (دیوار نیای) به گوش میرسید که حتما علتش انبساط و انقباض نیهای چپر بود ولی ما که دلیلش را نمیدانستیم ذهن پیش از ما شروع به خیالبافی میکرد و انواع موجودات خیالی را با بچههای عجیبش میدیدیم که از این درخت به آن درخت میروند. در بسیاری جاها تنها وسیله روشنایی آسمان و زمین، ماه بود. ماه، و سوسوی هزاران شبتاب ضعیف که دمبهدم شکار جانوران میشدند.
ترس در شبهای تابستان و زمستان خانگی بود. زمستانها با صدای قدمهایی لابهلای درختها و چکیدن آب در تاریکی یکسره آکنده ترس بود. تابستانها باز بهتر بود. من ترس آدمبزرگها هم یادم مانده که چگونه سعی در پنهانکردن آن داشتند. ترسی که از سرشان شروع میشد، به نوک پایشان میرسید، و میدیدم که چگونه میلرزند و آرام به زمین مینشینند. چیز بدی است ترس؛ ترس یکسره آدم را فلج میکند و باعث میشود که بچهای زمینت بزنه و تاریکی عامل بسیاری از ترسها بود.
تا آنجایی که من یادم هست ما و اطرافیان ما همیشه برق داشتیم. اما به اینور و آنور که میرفتیم مشکل تاریکی را میدیدم، لذا شیفته برق بودم. و همین شیفتگی چندبار کار دستم داد. از جمله اینکه یکروز تابستانی که همه خواب بودند کنجکاو شدم ببینم علت روشنایی که از لای چند سیم و کلید میگذرد چه هست. یادم نیست چگونه، با چه وسیلهای پریزی را باز کردم، چند سیمش را بیرون کشیدم، مشغول نگاهکردن بودم که مثل شهابی پرت شده و به دیوار برخوردم. ضربه چنان محکم بود که مادرم که در اتاق مجاور خوابیده بود وحشتزده بیدار شد و مرا دید وسط اتاق از هوش رفته و تعجب کرده بود که چه شده که به دیوار خوردهام. من هم حیرتزده بودم و نمیدانستم چه شده است.
یکبار هم پیشتر که به گمانم پنج سالم بود برق به زمینم زده بود. چتر دستم بود و داشتم از دالان تیره و باریک خانه قبلیمان به سمت در خروجی میرفتم، تاریکی باعث شد سرم را به سمت چراغ خاموش برگردانم. دیدم سرپیچ خالی است و لامپی در آن نیست. چتر را بلند کردم و نُک فلزی عصا را داخل سرپیچ کردم که ناگهان برق از تنم گذشت و پا به فرار گذاشتم. اما خشم و خشونتی که از برق دیده بودم اینها نبود؛ تصویر خشکیده برقکار لاغر شهرمان بود در هوای زمستانی، بالای تیر برق خیابان اصلی شهر، که به پشت خم شده بود.
شهر جمعیتی نداشت، و او از دورترین نقطههای خیابان دراز و خلوتمان بر تیربرق سیمانی شهر پیدا بود. مردم، به طور پراکنده از اطراف جمع شده بودند زیر چراغ برق و نگاهش میکردند. و بعد از ساعتها راهشان را گرفتند و رفتند. و او مثل مجسمهای، تنها، برای تماشا باقی ماند. انگار که اجنه انتقام سیاهکاریمان را از مردی که به سراسر شهر روشنایی بخشیده بود، میگرفتند. منوچهرِ عکاس که هیچ اتفاقی از چشمش پنهان نمیماند، آمد، عکسش را گرفت، و پشت شیشه مغازه کوچکش گذاشت، تا ما بهای روشنایی خود را در تاریکی شبها بدانیم.
بعدها فهمیدم انگار گاهی برای به دستآوردن چیزی، چیزی را از دست میدهیم؛ و گاهی چیزی برتر، ماندگارتر، سازندهتر، روشنتر، و عمیقتر به دست میآوریم که یکی نیز برق بود.
علی خدایی
- 13
- 4