
منیرالدین بیروتی (۱۳۴۹- بغداد) با حضور در کلاسهای هوشنگ گلشیری و بعدها کلاسهای شهریار مندنیپور که تاثیر آنها در داستانهای او مشهود است، از او داستاننویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، بهویژه اینکه در هر اثر وی میتوان ردپای یك تكنیك و فرم متفاوت را جستوجو کرد.
مجموعهداستانهای «فرشته»، «تک خشت» (برنده جایزه گلشیری)، «دارند در میزنند»، «آرام در سایه»، و رمانهای «چهاردرد» (برنده جایزه گلشیری)، «سلام مترسک»، «ماهو» و «بحر و نهر» آثار او در طول این سه دهه است. آنچه میخوانید گفتوگو با منیرالدین بیروتی بهمناسبت انتشار «بحر و نهر» از سوی انتشارات نیلوفر است؛ رمانی که بار دیگر نشان از جدیت نویسندهای دارد که تلاش دارد رمان را از صرف سرگرمبودن آن جدا کند.
۱- شما اينبار در رمان «بحر و نهر» به سراغ مضموني عرفاني رفتهايد و از نامها و زندگينامههاي شاخصِ اين عرصه بهره گرفتهايد و به متنهاي عارفان متعددي هم ارجاع دادهايد. چه شد که عرفان را بهعنوان دغدغه اصلي اين کتاب درنظر گرفتيد؟ و در اين راه، از چه منابعي بهره برديد؟
اينکه چي شد رفتم سراغ عرفان؟ نميدانم. شايد عرفان آمد سراغ من. نويسنده موضوع را انتخاب نميکند، بلکه موضوع است که نويسنده را برميگزيند. البته اين جمله از من نيست. از غولي است به نام گوستاو فلوبر. و اينکه چي خواندم و چه کتابهايي را رفتم سراغشان؟ خب، هرچي که کتاب در اين باره داريم از ترجمه رساله قشيريه و شرح تعرّف و کشفالمحجوب بگير تا مرصادالعباد و شيخ جام و مفتاحالنجات و شيخ ابوالحسن و تذکرهالاوليا و طبقاتالصوفيه و نفحاتالانس و...
۲- کتاب عرصه رويارويي نظريههاست و در پي يافتن پاسخي به پرسشهاي تاريخي در حوزه عرفان گام برميدارد. وجودهايي که به ظاهر انسانياند اما در اصل حامل مفاهيم متضادِ انتزاعياند. آنها نماينده ديدگاهها هستند نه شخصيتهايي حقيقي و براي همين هم روايت عمدتا به شيوهاي ذهني و با تکگوييهاي دروني پيش ميرود. يکي ميپرسد چرا بايد به حکمت خداوند تن بدهيم درحالي که فلسفهاش را نميدانيم؟ و ديگري در مقام پاسخ ميگويد: «رسم عاشقي شک و شبهه نيست.» در ميانه همين تبيين نظريهها و برخورد ميان آنهاست که شرح وضعيت و احوالات دروني ايرمان (شخصيت اصلي) در برابر عظمت راميار (مرشدش) آشکار ميشود و «بحر و نهر» خودش را به مخاطب عرضه ميکند. آيا ميشود اينطور تفسير کرد که از عينيت ماجراها بهنفع بسطدادن همين نظريهها فاصله گرفتهايد؟
راستش براي من عين و ذهن وجود خارجي ندارد؛ هرچه هست يک جايي درون من است. گاهي به آن ميگويم عيني و گاهي هم ميگويم ذهني. من نظريهاي را بسط ندادهام. يعني گمان نميکنم آن بيروتي ِ نويسنده «بحر و نهر» دستکم چنين قصدي داشته. حالا هم اگر حرفي ميزنم قطعا با آن بيروتيِ «بحر و نهر» فاصله دارم، پس حرف الان من است. من وقتي «بحر و نهر» را ميخوانم ديگر نويسندهاش نيستم، خوانندهاش هستم. پس سوال را هم بهعنوان خواننده آن جواب ميدهم. گمان نميکنم بحث بر سر بسط يک نظريه و قبضِ واقعيت باشد. بعد از جويس تو ديگر واقعيتي بيرون از ذهنت نداري و نداريم.
هر چيزي و هر واقعهاي در ذهن من و با تخيل من واقعيت ميگيرد. شايد بيرون از من چيزي محرک و سکوي پرش من بشود، اما قطعا واقعيت نيست. من هرگز به بيرون از خودم دسترسي ندارم تا درون خودم را کشف نکنم و تمام رمان مدرن ميخواهد همين کنکاشِ کشف درون را ثبت کند. ديگر واقعهاي که بخواهم از آن گزارشي تهيه کنم بهعنوان بهانهاي براي روايتکردن داستان معنا و جايي ندارد. ايرمان واقعي نيست و هيچاتفاقي در آن کتاب هم واقعي نيست و اصولا کدام شخصيت رمان سراغ داري که واقعي باشد؟ اما از هر شخصيت واقعي واقعيتر است؟ خب اين يعني چي؟ يعني بايد درونت را کنکاش کني تا اين ايرمان را درونت کشف کني که هيچجا نيست، اما همهجا همراه توست.
۳- يکي ديگر از همين نظريههاي طرحشده، بيخاصيتبودن ميراث عرفاني ماست. آنها قرنهاست که عقل انساني را نفي کردهاند و بردگي و بندگيِ محض را ترويج کردهاند و دستيابي به حقيقت را تنها از طريق شهود و تجربه دروني ميسر دانستهاند. در کتاب هم بر همين رفيعتربودن جايگاه عرفان در برابر دانش انساني صحه گذاشته ميشود.
نميدانم. سعي کردم فقط براي خودم سوالها را روشن کنم تا بتوانم بهتر بفهمم. حالا صحهگذاشتن بر يک نظر و نگاه از طرف نويسنده بد است يا بدتر؟ اين سوال قبلا جواب روشني داشت، حالا ديگر نه!
۴- تقديرگرايي يکي ديگر از ويژگيهاي اين عرفان است. اينکه مريد نبايد بدون رخصت مرادش چيزي بخواهد. او بايد در اين دستگاه آنقدر شاگردي کند تا کرامتي اندک به او عطا شود. بايد که حکمت خداوند را (هرچه که باشد) بپذيرد، هرچند که از درک چرايياش عاجز باشد. بهنظر شما اين نظريه چه نسبتي ميتواند داشته باشد با انسان امروزي که تلاش ميکند سرنوشتش را خودش رقم بزند و زير بار تقديرهاي از پيشنوشتهشده نميرود؟
راستش هيچتناسبي و نسبتي ندارد. انسان امروزي؟ بهگمانم آدم و بشر امروزي بهتر است تا انسان امروزي. تقديرگرايي نيست آن چيزي که «بحر و نهر» حرفش را ميزند به گمانم . تقدير يک تعريف ديگر دارد اينجا. شايد همه حرف همين است که تعاريف را بايد از نو تعريف کرد و کشفيد. تعاريفي که به ما رسيده خيلي روشن نيست. بلدِ راه ميخواهد. همين تقدير که ميگويي به معناي جبر و حکمي لاجرم که بر ما و انسانها حاکم است، خب اين اصلا تعريفي نيست که عرفا منظورشان بوده... تا تو انتخاب نکني راهت را حکمي و جبري اجرا نميشود.
۵- زبان روايت هم در اين کتاب، خود به تنهايي موضوعي مهم و قابل بررسي است و نميتوان آن را تنها بستري براي حمل محتواي داستاني در نظر گرفت. چه وقتي که جملهها با تغيير ساختار نحوي و با سروشکلي غريب نوشته ميشوند و چه وقتي که به صناعتهاي ادبي آراستهاند و وجهي آرکائيک پيدا ميکنند. مثل جاييکه ميگوييد: «فَزَع، فرع وجودم ميشود» و از جناس استفاده ميکنيد و چه در اين عبارت «از ديشب که اين جمله را خوانده بود، مانده بود» که سجع را وارد کلامتان ميکنيد. فکر نميکنيد که با سختخوانترشدن کتاب، مضمون براي مخاطبتان ديريابتر شود؟
من اينها را ننوشتهام، ايرمان نوشته. خيلي سعي کردم ساده و آسانش کنم. خيلي خواستم سادهترين رمانم باشد. راستش دوره فقط لذتبردن از خواندن رمان و هيجانيشدن از اتفاقات رمان و سرگرمشدن از رمان خيلي وقت است که گذشته. اگر کسي هنوز فکر ميکند که براي سرگرمي و لذت است که بايد رمان بخواند بايد بگويم اشتباه ميکند که رمان ميخواند. بايد برود تلويزيون ببيند و سريالهاي مزخرفش را. رمان جاي سرگرمشدن و لذتبردن از هيجانات آن نيست. رمان جاي کارکردن و زحمتکشيدن است.
يعني خواننده رمان هم به اندازه نويسنده بايد کار بکند و زحمت بکشد، البته رمان را ميگويم نه هر پرتوپلايي که نوشته شود. پس زبان سخت و طرح غيرقابل هضم و وقايع عجيبغريب نداريم. فقط نگاه است و بس. خواننده بايد براي کشف خودش و تاريکيهاي درونش زحمت بکشد و اگر دنبال اين کشف نيست، اصلا چرا بايد رمان بخواند؟ ميخواهم بگويم زبان زاييده نگاه است و اگر از زبان به آن نگاه نرسيم، بيشک هيچچيزي قادر نيست ما را در رمان و با رمان نگه دارد.
۶- نويسندهاي هم در کتابتان حضور دارد. کسي که يادداشتهاي بهجامانده از ايرمان را ميخواند و در حال نوشتن کتابي از شرح احوالات اوست. يادداشتهايي که مثل تخمي است که ايرمان در صحن امامزاده کاشته تا روزي اين نويسنده آن را بيابد و محصول را برداشت کند. نوشتههايي که گويي از زمانه ابوسعيد مانده تا تنها به اهلش برسد. اين نويسنده از قبرستان تا حمام شهر، دوره ميافتد تا ردي از ايرمان بيابد و ثبات قدم بسياري دارد و با مشاهده ناکاميها پا پس نميکشد. شخصيتي که انگار صرفا هست تا مخاطب ايرمان و آراي او را بهتر بشناسد و رابطهاش را با مرشدش راميار کشف کند. انگيزههاي او از تحمل اين همه سختي چيست؟ اصلا چرا ايرمان او را انتخاب کرده براي نوشتن و اهليت او چگونه به اثبات رسيده؟
اين را بايد از متن «بحر و نهر» ميپرسيدي. لابد نقصي بوده که مشخص نشده. اما آن نويسنده که گفتي خودش هم گرفتوگيرهاي ايرمان را دارد لابد!
۷- مرگ از ديگر مضامين تکرارشونده کتاب است و مرگانديشي در همه سطور کتاب موج ميزند و همه بهسوي اين غايت در حرکتاند. ايرمان يک سال تمام را در قبر ميخوابد و ساير شخصيتها از عمو راميار گرفته تا شهرزاد و علي درگير مرگاند. بهنظر ميرسد مرگ در اينجا بهمثابه فقدان، نيستي و رنج نيست و خود را به شکل ابديت، جاودانگي و حضور در جهان والا نشان ميدهد. انگار قدم برداشتن در اين مسير هم خود فضيلتي ديگر است.
فضيلت؟ نميدانم، اما مرگ اينجا نيستي نيست. قدمگذاشتن در راهي والا هم نيست. مرگ آشکارشدن خودت در مقابل خودت بايد باشد.
۸- «شهره» شخصيت اصلي زن داستان هم خصوصيات غريبي دارد. او اغلب با رفتارهاي خارج از عرفش بقيه را ميآزارد و به شيوههاي گوناگون خودکشي فکر ميکند. فحش ميدهد و ايرمان را مدام تحقير ميکند، هرچند که شعرهاي او را به نام خودش منتشر ميکند. يادداشتهاي ايرمان را هم بهنظر ميرسد که او سربهنيست کرده. در کل تعابير متضاد بسياري در وصف زن و شرايط پيچيده رواني او در کتاب وجود دارد. از منظر کي از شخصيتهاي کتاب (م. خدر) «زن مثل بستني قيفي است که اگر زياد نگهاش داري آب ميشود.» شخصيت ديگر کتاب اما همه هستياش را ميگذارد تا قلب يک زن را فتح کند. بهنظر ميرسد جمعبندي مشخصي در اين رابطه وجود ندارد.
آره، اصلا جمعبندي نميشود کرد. بهقول داستايفسکي بزرگ، قلب زن را هرگز نميتوان کشف کرد.
۹- در تضاد کامل با نيمه اول کتاب، اين سياست است که در پاره دوم کتاب خودي نشان ميدهد. درواقع کتاب نمنم از شرح يک وضعيت عارفانه، بدل ميشود به يک بيانيه سياسي و اجتماعي. استاد دانشگاهي به خاطر زدن کراوات اخراج ميشود، جواني خودسوزي ميکند و ايرمان مراسم چهلم او را بدل به تظاهرات ميکند. او به همين دليل از دانشگاه اخراج ميشود و چند ماهي را هم در زندان سر ميکند. انگار که همين تضادهاي اجتماعي و سياسي است که تخم شک را در وجود ايرمان ميکارد و او را به جنون ميرساند.
جنون ميتواند البته گاهي فقط از يک ثانيه شک شکل بگيرد. خوب گفتي. بعضي جاها نبايد به عقب برگردي، چون مجسمه نمک که هيچ، حتي لکهاي از نمک هم نميشوي.
۱۰- کتاب با تلميحي به قصه ابليس و کرنشنکردنش به آدم ابوالبشر خاتمه مييابد. «آبو» شخصيتي است که جانشين راميار ميشود اما ايرمان به او تمکين نميکند. درنهايت اين قبيل رفتارهاي سرکشانه ايرمان نه عاقبت خوشي در دنيا برايش به همراه دارد و نه جايگاهي در آخرت و نزد پروردگار برايش رقم ميزند. بهنظر شما چه نيرويي در اين شخصيت هست که مطيعبودنِ محض را پس ميزند، طوري که مکافات عمل جسورانهاش را با آغوش باز ميپذيرد؟
بهگمانم نيروي ابليس. ايرمان اهل ادبيات است و ادبيات يعني پا جاي پاي ابليسگذاشتن. پس نميتواند جز اين باشد. ادبيات نه ميتواند و نه ديگر انگار لازم است که در حاشيه بقيه هنرها باشد. نميخواهم ادعا کنم ما به اين مرحله رسيدهايم. اصلا. ميخواهم بگويم هنوز خيليهامان جسارت پرداخت به اين نوع رمان مدرن را هم نداريم. ادبيات و اينجا رمان شوخي ندارد يا اهلش هستي و زندگيات را ميبازي در ازاي هيچيا هم نه، فقط دنبال حرفهاي پرتوپلايي براي بهدستآوردن دل چند نفر بدتر از خودت و پايينتر از فکرت. رمان خيلي وقت است که دقيقا خلف «فاوست» گوته شده، اما ما هنوز انگار اندر خم يک کوچهاش ماندهايم. ما سالهاست به گمانم با تعريفهاي غلط از همهچيز سرگرم شدهايم. اما تا کي؟ واقعا تا کي خودمان را گول بزنيم؟ هنوز يک قدم از «بوف کور» جلوتر نيامدهايم، اما دلمان له ميزند که نوبل بگيريم... يکذره خندهدار است.
خب البته تا با همين طرز فکرها و همين تعاريف کليشهاي و تکراري و همين سنت پالايشنشده و همين فرهنگ تنپروري و تنبلي خوشيم، اوضاع و احوال همه چيزمان بهتر از اين نيست و نخواهد شد. ادبيات جاي قمارکردن است آنهم قمار بر سر زندگي، حالا اگر خيال کني توي اين قمار حتي سرِ سوزني چيزي نصيب ميبري و به هواي آن مينويسي پشيزي نميارزي. قمارباز با قمارش عشق ميکند برد و باخت نميفهمد. تمام روحش را پاي کارش خرج ميکند فکر بعد و بعدها نيست. اين است که هيچچيزي نميخواهد جز سرشارشدن روحش... خب اينکاره هستي بسماله، نيستي هرچيز ديگري که ارضايت ميکند برو پياش... ايرمان شايد شايد شايد عاشق اين قمار شده و ميخواهد منکرش شود. همين!
رضا فکری
- 17
- 1