۲۱ آبان ماه سالگرد تولد نیمایوشیج، شاعر معاصر و پدر شعر فارسی نوین ایران است. نیمایوشیج با مجموعه تاثیرگذار «افسانه» که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران، انقلابی به پا کرد و آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید.
به طوری که بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین میدانند و او را همپایه شاعران سمبولیست به نام جهان میشناسند. همدلی به این مناسبت در گفتوگو با منوچهر آشتیانی، جامعهشناس که به دلیل مشکلات جسمی در آسایشگاه حضور داشت، به تبیین عمده وجوه فردی، خانوادگی و ادبی این شاهکار معاصر زبان و ادب فارسی پرداخته که در ادامه از نظر میگذرد.
نیما قبل و بعد از کودتای ۲۸مرداد، با بزرگان شعر و ادب فارسی، از جمله شهریار و هوشنگ ابتهاج محشور بود. نوع برخورد ایشان با شعرای کلاسیکی که مخالف روند شعری و ادبی وی بودند چه بود؟
غیر از شعرای جدیدی چون سیاوش کسرایی، احمد شاملو، اخوان ثالث و جلال آلاحمد که البته شاعر نبود، بقیه شعرا و ادبا با نیما مخالف بودند و به او بد و بیراه میگفتند، چون به باور آنها، نیما عنصر مخرب زبان و ادبیات فارسی بود. البته نیما هم جواب آنها را میداد. نیما مجموعهای به نام «ارزش احساسات» دارد که مجله موسیقی آن را منتشر کرده و ایشان در شمارههای آن مجله، به منتقدان خود پاسخ داده است که سبک او به چه معناست و دارای چه وزن و وضعی در ادبیات فارسی است. معالوصف این آقایان موافق نبودند.
یادم هست در خانه وکس که مرکز فرهنگی ایران و شوروی بود، نیما یکی از کارهای خود را قرائت کرد، همه او را تشویق کردند و گفتند بسیار عالی دکلمه کردی، حتی افرادی مثل نوشین گفتند بینظیر بود، ولی افرادی مثل دشتی یا دیگر شعرای قدیم میخندیدند و میگفتند او حتی نمیداند قافیه و وزن چیست، این چیزها را نمیبیند و نمیفهمد.
این برخورد ادامه داشت، البته خیلی زیاد ادامه نیافت، چون نسل قدیم کمکم کنار رفت و نسل شعر نو و شعر روز زیادتر و زیادتر شد، بنابراین این بحثها تماما خاتمه یافت. در این مجموعه بحثها که حدود ۱۵ یا ۲۰سال در اوان شعر جدید به طول انجامید، پرخاشهای بسیاری به نیما شد اما همانطور که اشاره کردم بعدها فروکش کرد. البته انتقادها هم به طور کلی بسیار سطحی بود، در این حد که چرا نیما وزن و قافیه را مراعات نکرده که البته نیما هم جواب میداد و دیگران هم مثل اخوان ثالث و کسرایی و نظایر آن مقالاتی مینوشتند و در آن نشان میدادند که در اشعار نیما وزن و قافیه مراعات شده است.
واکنش نیما به این پرخاشها چه بود؟ ناراحت میشد؟
در یک مورد که با دشتی بحثش شد، دوات را محکم بر سر او کوبید که سر دشتی شکست. ولی در عمده موارد، حرفها را گوش میکرد، گاهی میخندید و مسخره میکرد، چون به سبک و راه خود اعتقاد داشت و میخواست آن را ادامه دهد.
عمده روشنفکران آن دوره، چپ و هواخواه حزب توده بودند. نیما هم با این دست افراد حشر و نشر داشت، اما هرگز تودهای نشد. با این وجود همیشه به او انگ تودهای میزدند، به طوری که حتی پلیس چند بار منزل وی را تفتیش کرد. از موضع نیما در این خصوص چه اطلاعی دارید؟
من از ۱۵سالگی در حزب توده بودم، تا وقتی که حزب برگشت و آقایان کیانوری، عبدالصمد کامبخش و دیگران به ایران بازگشتند. کیانوری، فامیل نزدیک من بود، با این حال من به دلایلی از او فاصله میگرفتم. لادبن اسفندیاری که برادر نیما بود، بنیانگذار حزب کمونیست ایران و معلم تقی ارانی بود. تمام این آقایان شاگرد او بودند. ایشان در سال ۱۳۰۹ که مصادف با تولد من است، به مسکو رفت و با استالین به همکاری پرداخت.
به اندازه تمام مدتی که در روسیه بود، اثر زیادی بر نیما گذاشت تا او نیز به حزب توده نزدیک شود. لادبن با احسان طبری، کیانوری و البته جلال آلاحمد هم همکاری داشت، که البته هنوز در آن زمان نیروی سوم و حزب زحمتکشان تشکیل نشده بود. خلاصه دوستی نیما با این افراد باعث شد که مستقیما در حزب توده حضور داشته باشد، اما هرگز مثل ما، کارت عضویت حزب را پر نکرد، ولی همه او را به عنوان تودهای میشناختند، منتها نه تودهای واقعی، بلکه تودهای متزلزل، با این حال قبول داشتند شاعر حزب است، به طوری که روزنامه مردم، برخی اشعار او را چاپ میکرد.
ایشان به لحاظ اینکه برادرش، احسان طبری، کیانوری و نظایر آن، تودهای بودند، عقاید و افکار تودهایها را قبول داشت، منتها از آشنایی علمی به آن صورت که طبری با مارکسیسم داشت برخوردار نبود. نیما از منظر ایدئولوژیک در حزب توده بود، چرا که مخالف شاه و اوضاع زمانه بود و با اشراف و سلطنهها و دولهها مخالفت داشت، که طبعا زمینه ورود او به حزب توده محسوب میشد. اگر کسی بخواهد نیما را تودهای بخواند از این منظر که اشعارش در روزنامه مردم و مجله حزب توده چاپ میشد، همچنین از این باب که احسان طبری، شاملو و رادمنش حامی او بودند و گاهی هم نیما در دفتر حزب، شعر دکلمه میکرد و در خانه فرهنگی شوروی رفت و آمد داشت، بله از این لحاظ تودهای بود.
ولی از بعد علمی که مارکسیست لنینیست باشد خیر تودهای نبود. رفقایی چون سیاوش کسرایی و دیگران که تودهای بودند و کسرایی، شعر «آرش کمانگیر» را گفته بود، آشنایی خیلی نزدیک و صمیمی با نیما نداشتند، با این وجود جمعهها همه در منزل او جمع میشدند و تا ساعت ۴ الی ۵ صبح، شعر میخواندند و صحبت میکردند.
خودش دوست نداشت وابسته به حزب توده باشد؟
اصولا نیما علاقهمند به عضویت در حزب یا موضعگیری له یا علیه دیگری نبود، چون اصولا طبق آرمان و ایدهای که داشت، تنها بود و به گروه، دسته، سازمان یا جریانی خاص نزدیک نمیشد. بیشتر ترجیح میداد تنها بماند و میل به تنها ماندن در شعرش هم اثر کرده بود، «غم این خفته چند، خواب در چشم ترم میشکند». به تمام نسل قدیم و جدید ایران، بد و بیراه میگفت «نگران استاده با من» که شاملو بود، «میخواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم بهجانباخته را بلکه خبر، در جگر خاری لیکن، از ره این سفرم میشکند» که کسرایی است.
خلاصه، نیما شرایط ایران، نسل قدیم و جدید کشور و شعرا را در هم ریخته و فرو پاشیده میدید. این بدبینی در وجود نیما همان است که احسان طبری در کتاب «تاریخ فلسفه در شرق» که در مسکو چاپ شد در توصیف نیما آمده و نیما در آن کتاب، شاعری بدبین، ناراحت و مضطرب تصویر میشود. البته میل به تنها ماندن در اشعار شعرایی چون حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی و خیلی از شعرای بزرگ نیز وجود داشت که معمولا با هیچ گروه و دستهای هماهنگ نمیشدند.
نیما در مدرسه سنلویی که محل تحصیل بسیاری از بزرگان عرصههای علم و ادب و سیاست بود درس میخواند. مجالست با این بزرگان چه تاثیری بر انتخاب راه وی داشت؟
نیما در مدرسه سنلویی، با صادق هدایت، احمد فردید و بسیاری از بزرگان آشنا شد و این آشنایی تا آخر عمر وی هم ادامه پیدا کرد. معلمش نظام وفا هم تاثیر بسیاری بر نیما بر جای گذارد و نیما بسیار به او وفادار بود و شعر «افسانه» را هم تحت تاثیر وی سروده بود. بعدها که نیما از سنلویی بیرون آمد از او تقاضا کردند که آنجا درس بدهد. مادر و خالهام ثریا اسفندیاری به آنجا رفتند تا نیما با خانمهایی که آنجا بودند مصاحبه کند. مصاحبه که تمام شد، مادرم از آن خانمها پرسید مصاحبه چطور بود، گفتند ایشان با زبان معاصر ما صحبت نمیکند، به زبان ویکتور هوگو حرف میزند، ما چیزی نمیفهمیم. البته نیما معلم آنجا هم نشد.
چه عواملی سبب شده بود که نیما با وجود جاذبههای بسیار زندگی شهری، هرگز فریفته آن ظواهر نشود و زندگی روستایی را بر حیات شهری زیباتر بیابد؟
دوران نسبتا طولانی کودکی و جوانی نیما در یوش، کجور و نور، عامل عمده این دست روحیات نیما بود. تاثیر طبیعت آن دیار بر حیات و شخصیت نیما آنقدر زیاد بود که کماکان به طبیعت این ۳ محل کشیده میشد و سالی ۳ الی ۴ ماه با قاطر یا اسب آنجا میرفت و میماند.
برخی اشعار نیما به روشنی نشان میدهد که طبیعت مازندران چقدر بر وی تاثیر گذاشته است. نمونههای این اشعار زیاد است که من آنها را در مجموعه «در حول و حوش نیما» گردآوری کردهام. البته نیما در تهران هم با زندگی شهری بیگانه نبود. هر کجا که او را دعوت میکردند، در هر انجمن ادبی، سینما، تئاتر و نظایر آن حضور پیدا میکرد و میرفت و از آن ابا نداشت. حتی یادم هست یکی از سینماها یک فیلم آمریکایی به نام «پریرویان دریا» نشان میداد که نیما از آن خیلی خوشش آمده بود.
نیما هیچ بیگانگی با فرهنگ آمریکایی یا جدید نداشت و اصولا هیچ گونه روحیه ضد امپریالیستی در وجود او دیده نمیشد و این البته باعث میشد که با تهران بیگانه نباشد. وقتی رضاشاه بر سر کار آمد، حزب توده، البته سوسیال دموکراتها که هنوز حزب توده نشده بودند و وابسته به حزب کمونیست شوروی بودند، از سران این حزب سوال کردند که ما با رضاشاه کنار بیاییم یا با او بجنگیم؟ من در شهر لایپزیگ که به دیدن کیانوری رفته بودم، نامه لنین را به حزب توده دیدم که آن را در آرشیو حزب کمونیست ایران نگه داشته بودند. لنین به رادمنش جواب داده بود که اگر پرولتاریا دارید با پرولتاریا همکاری کنید و علیه رضاشاه بجنگید، اما اگر ندارید با او کنار بیایید، چون رضاشاه دارد مقدمات صنعتی شدن ایران و در واقع مقدمات آمدن ما را فراهم میکند. حزب توده هم این راه را انتخاب کرد. به همین خاطر نیما در مجله موسیقی با مینباشیان، سروان کاتوزیان و افسران ارتش همکاری میکرد و به آن مجله مقاله میداد. گذشته از این، حشمتالدوله اسفندیاری و مشاورین نزدیک شاه، ماسون بودند. در واقع سه چهارم خانواده اسفندیاری ماسون بودند، ولی بر نیما اثر نمیگذاشتند.
نیما با خانلری مشکلی داشت؟ چیزی از اختلاف این دو میدانید؟
نه، مشکلی نداشت. زهراخانم، زن خانلری، دختر عموی نیما بود. وقتی خانلری از فرانسه به ایران آمد، چون میدانست نیما هم فرانسه میداند با نیما دوست نزدیک و صمیمی شد. این دو از طرفی قوم و خویش هم بودند. خانلری از نیما خواست تا اسمی را برایش انتخاب کند. نیما، «ناتل» را برای او انتخاب کرد. ناتل تپهای در یوش بود و این فامیل روی خانلری ماند. تا این حد با هم دوست بودند. ولی وقتی نیما را گرفتند و به زندان بردند، خلیل ملکی برای ما تعریف میکرد و میگفت نیما خیلی ترسیده بود و میگفت این وزیر فرهنگ با شعر قدیم موافق است، ممکن است من را بکشد، در حالی که چنین چیزی نبود.
بعد هم از زندان بیرون آمد و آن شعر معروف را گفت: «کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها، گشت بیسود و ثمر، به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را». البته نیما بر سر شعر با خانلری مشکل داشت، خانلری هم با شعر نیما موافق نبود، ولی کارشان به خصومت کشیده نشد.
از خانواده نیما بگویید.
بر سر بازیگوشیها، شوخیها و سبک زندگی نیما، همچنین نزدیکیاش با شهریار و نظام وفا صحبتهای بسیاری هست. خودش برای ما تعریف میکرد که یک روز با قاطر از مازندران به تهران آمده بود. سر درد شدیدی داشت. به داروخانه آلمانی در چهار راه استانبول رفت تا آسپرین بگیرد. وارد داروخانه شد و گفت آسِپِرین دارید؟ آقایی به او گفت دهاتی اسم این قرص، آسِپِرین نیست، آسپرین است. این آقا همان میرزاده عشقی بود. بعد نیما با زبان فرانسه اسم قرص را گفت، عشقی هم همین کار را کرد. عشقی گفت تو که هستی؟ گفت من نیما یوشیج هستم.
یکدیگر را در آغوش کشیدند و تا آخر عمر با هم صمیمی ماندند. آنقدر صمیمی ماندند که نیما میگفت به دیدن عشقی رفته بودم که یک دفعه دیدم یک کالسکه از طرف رضاشاه آمد، عشقی را بیرون کشید و کشت. نیما میگفت من دنبال کالسکه میدویدم و فحش میدادم، ولی آنها رفته بودند. عشقی لحظات آخر عمرش را در آغوش نیما جان سپرد.
نیما به شدت علاقهمند پدرش بود، به طوری که وقتی پدر نیما فوت میکند گویا سرخورده میشود. این سرخوردگی و نگرانی انگار با بدرفتاری مادر با نیما، شرایط را بدتر میکند. رابطه نیما با مادرش چگونه بود؟
خاندان اسفندیار، پادشاهان منطقه مازندران بودند، دنباله پادوسپانیان. صفویه که بر سر کار آمد و فئودالیسم را برچید، حکومت متحد ایجاد کرد و به اسفندیاریها گفت که پادشاهی شما بیمعناست، یا همهتان را میکشیم یا دست از پادشاهیتان بردارید و خان شوید. آنها هم همین کار را کردند. بخشی از این خاندان به کرمان رفتند و اسفندیاریهای کرمان را تشکیل دادند. یک عده هم در یوش و کجور و نور ماندند که خانهای این منطقه را تشکیل دادند. نیما در سلسله مراتب این خانها جای داشت. الان هم زادگاه نیما که قبر او در آنجا قرار دارد، محل زندگی پدرش بوده است، منطقهای بسیاری بزرگ و وسیع، که امروزه هم وجود دارد. پدر نیما، شخصیت بسیار بزرگ و مهمی بود. مادر نیما گرجی بود و از گرجستان به ایران آمده بود. پدر نیما به صورت غیرمستقیم با مادرش آشنا شد و ازدواج کرد. پدر نیما به واسطه خاستگاه گرجی همسرش، اسم دخترش که مادر من هست را نیکیتا گذاشت.
مادر نیما با او بدرفتاری میکرد؟
خیر، بدرفتاری در کار نبود. نیما بعد از مرگ پدر همچنان آنجا ماند و از آن املاک به نیما هم داده شد، اما نیما املاک را تصاحب نکرد و به تهران آمد. این املاک بعدها به کشاورزان داده شد.
از عالیه، همسر نیما بگویید. ازدواج با او، حال نیما را بهتر کرد؟
خیر، اصلا. خانواده صور اسرافیل که عالیه نیز جزو این خانواده بود به نیما گفته بودند چون تو فرد مترقی هستی بیا و با خانواده صور اسرافیل که مترقی و ضد شاه است و در مشروطه نیز حضور داشته وصلت کن. نیما هم با عالیه ازدواج کرد. عالیه، زنی بود که قد و هیکلش دو برابر نیما بود. عالیه کارمند بود، پولی هم که میگرفت به خانه میآورد و خرج میکرد. بعد از مدتی، حشمتالدوله اسفندیاری که همهکاره رضاشاه بود برای نیما در اداره انطباعات، شغلی پیدا کرد که کارش تصحیح کتابهایی بود که چاپ میشد. این اداره ماهانه ۱۰۰ تومان به نیما میداد و نیما با این پول زندگی میکرد.
هیچگاه وضع مالی بد نیما باعث نشد که تصمیم بگیرد به مازندران بازگردد؟
شعرای جدید مخصوصا شاملو، آتشی، کسرایی و آل احمد، همچنین دارودسته خلیل ملکی و نظایر آن به نیما چسبیده بودند و کوشش میکردند او در تهران بماند و در شمیران ماندگار شود، که نهایتا همین اتفاق هم افتاد و نیما در شمیران، خانه ساخت. خانه نیما کانون شاعران جدید شده بود. هر جمعه، همه آنجا میرفتیم و تا ساعت ۴ الی ۵ صبح برنامه داشتیم.
به من که عضو حزب توده بودم میگفتند برو و مراقب نیما باش که کج و کوله نرود، چون خیلی متزلزل است و ممکن است خلیل ملکی و دارودستهاش، او را ببرند. البته نیما خیلی با خلیل ملکی نزدیکی نداشت، اندکی در زندان به او نزدیک شد. وقتی نیما از زندان بیرون آمد، من نزد او رفتم. میگفت تو نمیدانی این خلیل ملکی چه قدرتی دارد، در زندان هم برایم همه چیز فراهم میکند. خود را خیلی وامدار خلیل ملکی میدانست. البته وقتی خلیل ملکی از حزب توده بیرون آمد و انشعاب کرد، از من هم خیلی خواهش کرد که از حزب توده بیرون بیایم، ولی من این کار را نکردم.
از رابطه نیما با جلال بگویید. جلال و سیمین همسایه نیما بودند و به او کمکهای زیادی میکردند.
رابطهشان خیلی نزدیک و صمیمانه بودند. بعدها جلال و سیمین دانشور آمدند و در همسایگی نیما خانه ساختند. هر روز همدیگر را میدیدند. جلال به خانه نیما میرفت و برایش غذا میبرد. ولی جلال طرفدار نیما نبود و در هیچ یک از جریانات و مراسمهای علمی و ادبی که جمعهها و ایام تعطیل در منزل نیما برگزار میشد شرکت نمیکرد، من حتی یک بار هم ایشان را ندیدم. جلال هیچ گونه همراهی با روش جدید نیما نداشت، البته مخالفتی هم با وی نمیکرد.
جلال به نیما حسادت میکرد؟
نه، من چیزی ندیدم. اینکه جلال در مجالس نیما شرکت نمیکرد دلیل بر حسادت وی نبود. او با کسروی و افکار اینچنینی هماهنگ نبود، چون همه تودهای بودند، با جلال که انشعاب کرده بود خیلی مخالفت داشتند و بسیار به او توهین میکردند. ولی اصولا نیما با جلال، خیلی دوست و صمیمی بودند.
با توجه به گذشت چند دهه از مرگ نیما و معرفی راه تازه وی در حوزه شعر و ادب ایران، آیا هنوز هم ضرورتی در بازشناسی آثار و اندیشههای وی دیده میشود؟
مهمترین مسئله مطرح در این خصوص، آن است که آیا سبک نیما دنباله سبک شعر و ادب فارسی است یا به کل آن را قطع کرده است؟ کسرایی، اخوان ثالث و نظایر، دلایل متقنی آوردهاند که نشان میدهد سبک نیما دنباله شعر و ادب فارسی است و وزن عروضی دارد، منتها قافیه در آن بر حسب ضرورت شعر، کوتاه و بلند شده است. در این سبک شعری، وزن و قافیه حفظ شده، منتها شعر شکسته، همچنین استعاره، کنایه، تشبیهات و نظایر آن نیز آورده شده، با این تفاوت که نوآوریهای تازه و جدیدی در آن به کار رفته است. من که با شفیعی کدکنی حرف میزدم ایشان میگفت شعر نیما دقیقا دنباله شعر و ادب فارسی است و حتی اشاره میکرد که چه کسانی قبل از نیما، شعر جدید میگفتند که «مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا»، پس حتی آن زمان هم پرخاش بوده است، «قافیه اندیشم و دلدار من، گویدم مندیش جز دیدار من». پس آن زمان هم میل به اینکه شاعر اسیر قافیه نشود نیز وجود داشته است. این موضوع در نیما، به خاطر انقلاب مشروطیت به روشنی بروز کرد، به طوری که نیما میگوید شعر من فرزند انقلاب مشروطیت است. لذا همانگونه که در کلیت ایران، انقلاب رخ داد و آداب و رسوم و حکومت را تغییر کلی داد، ادبیات هم تغییر کلی کرد.
شعر نیما بازتابدهنده واقعی فضای تیره و تار آن عصر است یا نیما در قالب شعر خود، شرایط زمان را آنگونه تصویر میکند؟
زبان نیما بیشتر مجازی، استعاری و تشیبهی است. نیما مستقیما از اوضاع اجتماعی ایران، مشروطهخواهان، انقلابیون، سوسیال دموکراتها، حزب توده و پرولتاریا الهام نگرفته، بلکه کلا وضع زمانه به نظرش نامناسب و ناجور میآمد که آغشته به ظلم، بیعدالتی و ناراستی بود و نیما علیه آن پرخاش میکرد. همانطور که اشاره کردم، این پرخاش در اشعار همه شعرای قدیم نیز آمده، «جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او، آن نور روی موسی عمرانم آرزوست». شعرای ما از قدیم این موضع را داشتند، منتها نیما صرافت حافظ، سعدی و فردوسی را نداشت که مثلا بگوید «پی افکندم از نظم کاخی بلند، که از باد و باران نیابد گزند». این ادبیات فارسی است که استخوانبندی ملی ایران را حفظ میکند.
نیما این استعداد را نداشت که با شعر جدیدش تحول عظیمی ایجاد کند. البته در «ارزش احساسات» میگوید که بعدها خواهند فهمید من چه تحول بزرگی در شعر و ادبیات فارسی ایجاد کردم. ولی باز به اندازه حافظ نیست. حافظ ۷ قرن بعد از خودش را دیده است، در حالی که این نوع بیداری در نیما وجود نداشت.
بعد از نیما چهرهای که بتواند همچون او، قالبی نو و تازه ابداع کند پدید نیامد. علت آن چیست؟
آن آشنایی عمیقی که نیما با حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی و خصوصا نظامی داشت، در شاعران جدید ما نیست. همانطور که میدانید نیما اکثر استعارات و کنایاتش را از نظامی گرفته است. شاعران جدید غیر از کسرایی و اخوان ثالث، نسبت به گذشته خیلی تنک بودند، به طوری که مهرداد بهار فرزند ملکالشعرای بهار که من خیلی با او صمیمی بودم، میگفت پدرم معتقد بود بعد از شاهنامه فردوسی، «آرش کمانگیر» کسرایی، بزرگترین حماسه ملی ایران است. گذشته از عدم آشنایی به شعر و ادب کهن فارسی، دلبستگی شدید به فرم کهن و اصرار بر عدم تغییر آن، سببساز عدم ظهور شعرای جریانساز بعد از نیما شده است.
به عنوان خواهر زاده نیما، چه ناگفتههایی از او در ذهن دارید؟
نیما به هیچ وجه ناسیونالیست یا شوونیست کاذب نبود که بگوید هنر نزد ایرانیان است و بس. مطلقا معتقد به این اصل نبود. او اصلا میهنپرست نبود و تصویری از خلیج فارس، خوزستان، بلوچستان، آذربایجان و جنوب ایران در ذهن نداشت. میهنش مازندران بود. به عبارت دیگر، ایران یعنی مازندران، ملیتش این بود و به نور و کجور و یوش محدود میشد. این باور کمتر در شعرای ما دیده شده. حافظ، مولوی، سعدی و فردوسی در عین اینکه کاملا جهانیاند، ایرانیاند، در حالی که نیما ناسیونالیست به معنی خوب کلمه نبود، شوونیست هم نبود. هیچ جا در اشعارش چنین چیزی را نمیبینید.
با این طرز نگاه موافق هستید؟
به هیچ وجه، من کاملا ملی هستم و ایران را بخشی از جهان میدانم و برای آن ارزش قائل هستم. به باور من، نقش ایران، نقشی در قالب یک واحد فرهنگی در کل جهان است.
رضا دستجردی
- 12
- 4