درخت ها تا زیر شاخه ها توی دریا فرو رفته بودند، نسیمی که خواب دریا را به هم می زد، موهای پریشان شان را آشفته می کرد و قایقی که همان نزدیکی کنار درختی بسته شده بود، در امتداد شاخه هایی که روی آب دراز شده بود، می رقصید. من ایستاده بودم روبه روی ساحل و باد می پیچید توی لباسم و کفش های سفیدم خیس از آب دریا بود.همان وقت بود که شنیدم کسی می آید، صدای پایش مثل زدن آهسته دَمام بود با دست های خیس و بی حوصله...تِپ تِپ.
گفتم سلام، گفت سلام، لهجه آدم های جنوب به صدای بم و غریبش نشسته بود اما لباس جنوبی ها را نداشت، قد بلند بود خیلی و کفشش بند داشت، این جا کسی کفش بند دار ندارد که.
گفتم اهل اینجایید، گفت بودم و بعد ایستاد جلوی دریا و سیگاری روشن کرد، گفتم هوای به این خوبی، گفت سیگاری نیستم و سیگار را گیراند و پکی زد و فوتی کرد به سمت آسمان و سیگار روشن را پرت کرد به دریا.
گفتم هوای خنکی است، گفت نه نیست و بعد گفت زمستان بیا نه بهار و آن وقت دست برد و رشته موی سفیدی که روی پیشانی اش تاب می خورد راعقب زد و بعد گفت اهل کجایی، گفتم تهران که دیدم خندید، گفت هیچ کس واقعا اهل تهران نیست، گفتم پدربزرگم شیرازی است، گفت پس شیرازی هستی، گفتم مادرم تبریزی است. گفت ها ترک شیرازی، این جا چه می کنی؟ گفتم آمده ام که قصه بنویسم، گفت زمستان بیا و بعد دوبار پا کوبید روی ماسه ها و عقب رفت تا دریا بیاید و با دست های نازکش پای من را که بی حواس بودم بگیرد.
گفتم می دانی درخت ها چرا زیر آب هستند، گفت این جا همه زیر آب بودیم، دریا ولمان کرد، از آب و گل در آمدیم.
گفتم صدای شما چقدر آشناست، گفت تازه آمده ام، پدربزرگم این جا مُشتا داشت و برگشت و به دریا نگاه کرد، انگار بخواهد ببیند دریا در جواب می دود یا نه، گفتم مشتا چی هست، گفت زمین دریایی، وقت جَزر چوب و تور می کارند روی زمین و وقت مَد ماهی درو می کنند.
گفتم پس شما شاعرید، گفت دریا که زیاد ببینی این طوری می شوی و بعد خندید. گفتم آمده ام که بمانم، گفت غریبه راه نمی دهد دریا. گفتم عاشق می شوم همین دورو بر، گفت به همین راحتی نیست، گفتم زمستان می آیم و می مانم، گفت اگر عشق راهتان بدهد.
گفتم حالا ببین که دیدم پایش را کوبید روی ماسه ها و سیگاری دیگر گیراند و راه افتاد بین سنگ ها، گفتم های کجا می روی، گفت برگشتی سراغم را بگیر، از دریا.
شرمین نادری
- 14
- 3