جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
۰۷:۳۷ - ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ کد خبر: ۹۷۰۲۰۶۱۰۵
هنرهای تجسمی

نیوشا‌ هاتفی:

بیماری بهترین اتفاق زندگی ام بود

نیوشا‌ هاتفی,اخبار هنرهای تجسمی,خبرهای هنرهای تجسمی,هنرهای تجسمی

ما انسان‌ها اسیر آینده‌ایم. گاهی هم بردگان گذشته‌ایم. کمتر در «حال» زندگی می‌کنیم و نمی‌دانیم شاید اتفاقات بدی که آنها را به بدی تعبیر می‌کنیم، وقایعی باشند، شبیه صعود از یک قله صعب. سخت است بی‌رصد کردن آینده، فقط در «حال» باشی، چشم‌ها را باز کنی و بی‌ترس از «آینده»، ببینی زندگی چه مواهبی برایت داشته است. بعد دوربین را برداری و با وجود این‌که کاسه چشمت برگشته و در سفیدی چشم‌خانه فرورفته، لحظات حال را ثبت کنی.

 

نیوشا‌ هاتفی، آن زمان زجر زیادی کشیده، اما حالا آن اتفاقات را لطف خداوند در حق خودش می‌داند، چون اعتقاد دارد تومور مغزی، عمل جراحی، اشعه‌ درمانی، سوختگی و تمام درد و رنجی که در این راه متحمل شده، بیهوده نبوده.قرار بوده تغییر کند و این تغییر را در مسیری دشوار تجربه کرده. تجربه‌ای که بی‌شک امثال ما درک نمی‌کنیم، اما شاید بتوانیم رد آن را در نماهای ثابت و صامتی که روی دیوار نمایشگاه آویخته، دنبال کنیم. نمایشگاه «مدولوبلاستوما» حرف‌های زیادی برای گفتن دارد؛‌ درباره دختری متولد ١٣٧١ که فارغ‌التحصیل رشته گرافیک است و زندگی‌اش را به دو بخش تقسیم می‌کند: بخشی شبیه موسیقی جز، پروسرصدا و بخشی شبیه صدای احمد شاملو وقتی «شازده کوچولو» را می‌خواند....

 

   نمایشگاه‌تان چه اسم عجیبی دارد...

این گالری در مورد دورانی از زندگی من است که برایم خیلی سخت بود.

 

  چرا؟

من در آن زمان بیمار شدم.

 

  چه زمانی؟

اردیبهشت دو‌سال پیش متوجه شدم بیمارم.

 

  برای همین نمایشگاه‌تان را هم اردیبهشت امسال برگزار کردید؟ یعنی می‌خواستید هر دو در اردیبهشت باشد؟

نه. از آن نکات عجیب زندگی‌ام بود. من اردیبهشت دو‌سال پیش متوجه شدم بیمارم و اردیبهشت امسال بدون این‌که یادم باشد، نمایشگاه عکس‌های آن دوره برگزار شد.

 

  یعنی بدون این‌که تصمیم قبلی بگیرید هر دو در اردیبهشت اتفاق افتاد؟

بله. نکته‌ای است که خودم هم نمی‌دانم چطور اتفاق افتاد، ولی افتاد.

 

  از آن تقارن‌های زمانی عجیب است که قاعدتا من نمی‌دانستم. من فقط بعضی عکس‌های نمایشگاه‌تان را دیدم و با شما تماس گرفتم. نمایشگاهی که اسم یک بیماری است. درست می‌گویم؟

بله. این گالری در مورد آن دوران است. دقیقا ١١ اردیبهشت ‌سال٩٥ عمل جراحی کردم. تومور مغزی داشتم. اسم این تومور «مدولوبلاستوما» بود. برای همین هم اسم نمایشگاه را «مدولوبلاستوما» گذاشتم.

 

  چه نوع توموری بود؟

مدولوبلاستوما نوعی تومور است که در جنین تشکیل می‌شود و به وجود آمدن آن در بزرگسالان خیلی نادر است. این تومور مخچه را درگیر می‌کند و در مورد من باعث هیدروسفالی شده بود، یعنی مایعی که بین مغز و نخاع در رفت‌وآمد است، در اثر تومور بسته شده و آب در مغزم جمع شده بود.

 

  عوارضش چه بود؟

من سرگیجه‌های خیلی شدیدی داشتم. احساس می‌کردم درحال سقوط از ارتفاع هستم. سردردهای زیادی هم داشتم و از یک زمانی به بعد دیگر نتوانستم غذا بخورم.

 

  یعنی اشتها نداشتید؟

حالت‌ تهوع داشتم و چون چیزی نمی‌خوردم ناچار بودم سرم بزنم، حتی یادم هست آخرین باری که دکتر رفتم، گفتند به خاطر همین که چیزی نمی‌خوری‌، احتمال دارد به خونریزی معده بیفتی.

 

  احتمالا وزن زیادی هم از دست دادید...

خیلی زیاد. آدم چاقی هم نیستم و حتی لاغرم، اما در آن زمان حتی آب هم نمی‌توانستم بخورم. بدنم نمی‌پذیرفت، همین باعث شد گلو، حنجره و مری‌ام به خطر بیفتد و گاهی خون بالا بیاورم.

 

  نگفتند بیماری‌تان به چه علتی بود؟

علتش را نگفتند، اما وراثت مهم بود، چون پدرم دچار سرطان لگن شده بود، وقتی من حدود ٨ یا ٩‌سال داشتم.زمانی هم که درمان کرد، دوباره سال‌ها بعد این بیماری برگشت. برای همین فکر می‌کنم ارثی بوده، اما نمی‌شود عوامل محیطی را نادیده گرفت. همان‌طور که دکترم می‌گفت اضطراب تو می‌تواند یکی از عوامل مهم این اتفاق باشد.

 

  چرا اضطراب دارید؟

من از بچگی آدم مضطربی بودم و برای هر چیز کوچکی دچار حمله‌های استرس وحشتناک می‌شدم.

 

  چرا؟ مگر کودکی‌تان به چه شکل گذشت؟

دوران کودکی پرمخاطره‌ای داشتم، برای همین از بچگی با اضطراب بزرگ شدم. درواقع اتفاقات کودکی‌ام طوری بود که از همان بچگی ناچار بودم بزرگسالانه و مسئولانه رفتار کنم و این مسئولیتی که در آن زمان احساس می‌کردم، برایم نگرانی و اضطراب داشت و این حالت بعدها در من باقی ماند. البته زمانی‌که نشانه‌های بیماری را احساس کردم، به دکتر مراجعه کردم. خاطرم هست آن زمانی که سرکار می‌رفتم، دکتر گوارش رفتم و گفت از استرس کار است که این‌طور شده‌ای. هیچ دکتری اصلا تشخیص نداد که بیماری من سرطان است. خودم تشخیص دادم.

 

  چطور؟

زمانی که حالم خیلی بد شده بود، وضع طوری شده بود که از سرکار می‌رفتم بیمارستان، بعد از بیمارستان زنگ می‌زدم خانه و می‌گفتم من بیمارستان هستم تا بیایند و مرا به خانه برگردانند. من پیش ١٢دکتر مختلف رفتم؛ دکتر گوارش، دکتر عمومی، متخصص‌ها. هیچ‌کس شک نکرد که ممکن است سرطان باشد. یادم هست هر موقع می‌رفتم و صبح می‌آمدم سرکار، همکارها می‌گفتند شاید آنفولانزای معده باشد، یکی می‌گفت از استرس است و هر کسی یک چیزی می‌گفت. تا این‌که یک روز به مادرم گفتم سردرد شدیدی دارم، برویم جایی که از من عکس ام‌آرآی بگیرند.

 

بعد جواب ام‌آر‌آی را بردم پیش فوق‌تخصص و ایشان تشخیص داد که من تومور مغزی دارم. فورا هم گفت دو روز دیگر باید جراحی بشوی، چون دیگر زمانی برای تلف کردن نمانده. به‌خصوص این‌که مغز من درحال ورم کردن بود و فورا مصرف کورتون را برای افتادن التهاب مغز شروع کردم.

 

  پس حدس شما این است که به خاطر وراثت بود؟

من فکر می‌کنم وراثت‌ درصد بالایی تأثیر داشته، ولی نمی‌شود عوامل محیطی مثل اضطراب و استرس و فشارهای اجتماعی و غیره را نادیده گرفت، چون این بیماری، یک بیماری خودایمنی است، یعنی اعصاب خود آدم، به آدم ضربه می‌زند.

 

  بعد از عمل جراحی چه اتفاقی افتاد؟

بعد از عمل جراحی، یک دوره ٦ماهه شیمی‌درمانی و رادیوتراپی (اشعه‌درمانی) می‌کردم؛ طیف وسیعی از سرم تا نخاعم، چون پزشک‌ها احتمال می‌دادند ذره‌ای از این تومور در بدنم منتشر شده باشد و بعدها بیماری دوباره برگردد.درمان خیلی سختی بود. مخچه نقش مهمی را در بدن دارد و من در آن زمان مشکل بینایی هم پیدا کرده بودم. چشم راستم به‌طور کامل برگشته بود سمت گوشه و دیدم را مختل کرده بود، طوری‌که همه چیز را به شکل رنگ و سایه می‌دیدم.

 

  با چشم دیگر می‌دیدید؟

اگر چشم آسیب‌دیده را می‌بستم، می‌توانستم ببینم، اما اگر هر دو را باز می‌کردم، نه.

 

 چون تقارن از بین می‌رفته...

دقیقا. به یک پزشک هم در آن دوران مراجعه کردم که گفت باید جراحی شود. گفت ما باید کاسه چشم را بچرخانیم تا درمان شود، اما دکتر خودم گفت این وضع به‌مرور زمان درست می‌شود و برمی‌گردد که همین‌طور هم شد، ضمن این‌که در آن زمان بدنم هم به خاطر اشعه خیلی سوخت.

 

  یعنی چه سوخت؟

من روی بدنم می‌خوابیدم و از پشت اشعه می‌تاباندند، اما قدرت اشعه آن‌قدر زیاد بود که پوستم از پشت و رو سوخت؛ خیلی از اعضای داخلی هم همین‌طور، برای همین مدتی طولانی است که داروهای سلول‌ساز می‌خورم، چون خیلی از سلول‌های مفیدم هم همراه سلول‌های سرطانی از بین رفت.

 

  سوختگی برای همه کسانی که این‌طور درمان می‌کنند، اتفاق می‌افتد؟

جایی که من می‌رفتم، اشعه‌درمانی روی یک نقطه از بدن اکثر بیماران انجام می‌شد، اما برای من در ٤ ناحیه مختلف از بدنم بود. مثلا در نقطه‌ای از سرم که اشعه‌درمانی انجام شده، اندازه یک سکه سفید است و هیچ‌وقت دیگر جای آن مو درنیامد. برای همین افراد دیگری که فقط اشعه‌درمانی روی یک نقطه از بدن‌شان انجام می‌شود، شاید فقط در همان نقطه دچار ناراحتی و درد و التهاب شوند، ولی خب من سر تا کمرم دچار این بحران بود.

 

  الان به بهبودی رسیده‌اید؟

بله. هر ٦ ماه یک بار باید آزمایش‌ها را انجام بدهم و چک‌آپ کنم. بعد از آن دو بار چک‌آپ کردم و

 مشکلی نبود.

 

زندگی رنگین تر شده است

  هیچ‌وقت شده با بیماری‌ات صحبت کنی؟ مثلا با ذهنت صحبت کنی که چرا تومور را به خودش راه داد؟ یا حتی با تومور گفت‌وگو کنی که چرا آمد و تا کی خواهد ماند؟

صادقانه جواب می‌دهم که هیچ‌وقت نگفتم چرا سراغ من آمده؛ فقط از درد و خستگی شکایت کردم ولی فکر نکردم چرا من؟ همان‌طور که در لحظات خوبم فکر نکردم چرا من؟

 

  پس چرا فضای عکس‌های نمایشگاه‌تان، فضای فردی نیست که به سلامتی رسیده؟

راستش این عکس‌ها متعلق به دوره‌ای است که من مشکل تکلم داشتم و چشم‌هایم به‌درستی نمی‌دید. شروع کردم در این دوره از خودم سلف‌پرتره گرفتم.

 

  با همان یک چشم؟

بله. با همان چشمی که سالم بود، کار را شروع کردم. از خودم، دور و اطرافم و به‌خصوص مادرم که می‌دیدم چقدر تحت‌تأثیر بیماری من قرار گرفته؛ طوری‌که حالش از من بدتر بود. دیگر اعضای خانواده هم همین‌طور بودند. مادرم همان زمان سر گرفتن یکی از داروهای شیمی‌درمانی‌ام تصادف کرد، مشکل مهره‌گردن پیدا کرد و همچنان هم این مشکل با اوست. این عکس‌ها دقیقا متعلق به زمانی است که من در آن حال و هوا بودم؛ فضای بیماری. ولی اگر کل مجموعه را ببینید، در کلیت آن من سعی کرده‌ام «امید» را نشان بدهم. چون فکر می‌کنم این اتفاق گرچه در آن زمان خیلی آزاردهنده بود ولی اتفاق خیلی خوبی در زندگی من بود.

 

  نوعی ادراک پشت این جمله آخرتان وجود دارد. می‌شود توضیح بدهید چه چیزی فهمیدید که می‌گویید اتفاق خوبی بود؟

وقتی این اتفاق برایم افتاد، خیلی تنها شدم. مشکل خواب هم پیدا کرده بودم و همین باعث شده بود که دایم فکر کنم. خیلی فکر می‌کردم و چون نمی‌توانستم بنویسم سعی می‌کردم این افکار را به یک نوعی ثبت کنم. ولی خیلی چیزها را در زندگی من عوض کرد. انگار به یک بلوغی رسیدم که اگر این اتفاق در زندگی‌ام نمی‌افتاد شاید هیچ‌وقت به این بلوغ نمی‌رسیدم. علاقه‌ام به محیط اطرافم عوض شد. انگار بعد از این اتفاق، بهتر می‌بینم؛ رنگی‌تر می‌بینم.

 

  پس شاید همه چیز هم وراثت نباشد. مقصودم از این جمله، زیر سوال بردن یافته‌های پزشکی نیست. مقصودم این است شاید بدن انسان واقعا درحال گفت‌وگو با آدم باشد. شاید یک جایی به زبان آمده تا بگوید بهتر است درباره من فکر کنی، درباره خودت فکر کنی و درباره جهان فکر کنی. یعنی بدن شخصی به اسم خانم ‌هاتفی کاری می‌کند که او تنها شود و وادار شود به فکر کردن.

 

حرف شما را کاملا قبول دارم.

  یعنی ما انسان‌ها هشدارها را جدی نمی‌گیریم و کم‌کم به جایی می‌رسیم که هشدارها ما را جدی می‌گیرند. به این معنی که کاری می‌کنند تا آن کشف و شهودی که باید در ما اتفاق بیفتد، به‌اجبار هم شده اتفاق بیفتد.بله. آن زمان من فکر می‌کردم این بدترین اتفاق زندگی من است. مقصودم البته دقیقا همین اتفاق نیست ولی اتفاق‌های اینچنین می‌توانند دقیقا برعکس چیزی باشند که آدم در آن لحظه فکرش را می‌کند و درواقع برخلاف آنچه فکر می‌کند، می‌توانند بهترین اتفاق باشند. چون زندگی مرا خیلی تغییر داد. من داشتم از هدفم دور می‌شدم و این اتفاق دوباره مرا برگرداند. برای همین همیشه فکر می‌کنم این لطفی بوده در حق من.

 

  الان وضع جسمانی‌تان به چه شکل است؟

خیلی ضعیف شده‌ام و هنوز هم در راه رفتن به تعادل کامل نرسیده‌ام. فعالیت‌های روزمره هم خیلی سریع مرا خسته می‌کند. اما هیچ‌کدام از اینها باعث نمی‌شود که فکر کنم این بیماری اتفاق بدی برایم بوده. من تمام تلاشم را می‌کنم که به آن انرژی سابق برگردم و از آنچه اتفاق افتاد، ناراحت نیستم.

 

  زاویه دید کسی مثل شما که قبل از بیماری عکاسی می‌کرده، بعد از بیماری عوض می‌شود؟ مقصودم زاویه‌دید شما نسبت به تمام سوژه‌هاست؟ قاب‌های کسی مثل شما که آن تجربه را از سر گذرانده‌، با قاب‌هایی که در گذشته می‌بستید متفاوت شده؟

صددرصد.

 

  چه تفاوتی؟

قبلا هر جایی می‌رفتم فقط به فکر عکس گرفتن بودم؛ این‌که کارم را انجام بدهم، عکسم را بگیرم و بروم. اما حالا می‌ایستم و تماشا می‌کنم و به آنچه می‌بینیم فکر می‌کنم. شاید قبلا فکر نمی‌کردم و عکس می‌گرفتم اما الان فکر می‌کنم و عکس می‌گیرم.

 

  به چه چیزهایی؟

به حالت صورت آدم‌ها، به پاهای‌شان و به چیزهایی که در طبیعت هست نگاه می‌کنم.

 

  از چه چیزهای بیماری نمی‌شود عکس گرفت؟ از درد می‌شود گرفت؟ یا از فکر می‌شود عکس گرفت؟ یا از نگرانی و تمام آنچه به‌عنوان «بیماری» با «بیماری» همراه شده؟

من فکر می‌کنم هر چقدر هم با تلاش و خلاقیت زیاد از این جریان فیلم و عکس بگیرید تا برای دیگران ملموسش کنید، باز هم آن احساسات و آن لحظات، برای هیچ‌کس قابل لمس نیست. هیچ‌کس عمیقا درگیر این حادثه نمی‌شود. شاید اگر آن حجم از احساسات را که در عکس‌ها هست لمس می‌کردند، ارزش زندگی برای همه تغییر می‌کرد، نه فقط برای من.

 

  زمانی که مردمک چشمت برگشته بود و تار می‌دیدی، چشم‌هایت را ناچار بودی ببندی. در آن دوره‌، در آن ندیدن‌ها، چیزهایی بود که ببینی؟ چیزهایی بود که احساس کنی در تاریکی وجود داشته‌اند و تو تا قبل از آن ندیده‌ای؟

در تاریکی سعی می‌کردم تصور کنم و از هر صدا یا رنگی برای خودم داستان بسازم. احساس می‌کردم در یک اتاق سیاه ایستاده‌ام و حالا می‌توانم حسابی به همه چیز فکر کنم.

 

  خواب‌های عجیبی هم بوده که در مدت بیماری دیده باشی؟ اگر دیده‌ای یکی از عجیب‌ترین‌شان را برای‌مان بگو.

عجیب‌ترین خوابی که دیدم شب اولی بود که از بیمارستان برگشته بودم. یادم می‌آید تلویزیون فیلم «اینجا بدون من» را پخش می‌کرد و من برای چند لحظه خوابم برد. کم‌کم احساس بی‌وزنی کردم و رفتم روی سقف. تمام اتاق‌ها را پرواز کردم. همه چیز سفید و روشن بود و هیچ‌کس جز من حضور نداشت و من به‌آرامی حرکت می‌کردم و فقط صدای شخصیت‌های فیلم را می‌شنیدم. البته فکر می‌کنم بیشتر یک وهم بود تا خواب.

 

  احتمال دارد نمایشگاه دیگری هم با همین مفهومی که در نمایشگاه فعلی داشتید، برگزار کنید؟

راستش نمی‌دانم. چون برگزارکردن نمایشگاه در ایران سخت است و من واقعا به لطف دوستانم توانستم این کار را انجام بدهم که جا دارد از همه آنها تشکر کنم.

 

  می‌دانید چرا این سوال را پرسیدم؛ چون فکر می‌کنم یک زمانی وقت برگشتن شما به همان بیمارستانی است که مدتی را در آن مشغول مداوا بودید. وقت برگشتن به آن‌جا و عکس گرفتن از آدم‌هایی که حالا به دردی که شما قبلا داشتید مبتلا هستند.

به این موضوع فکر کرده‌ام. خیلی دوست دارم برگردم به همان بیمارستان و البته قبل از عکس گرفتن، با آنها حرف بزنم. حتی اگر قرار باشد نمایشگاهی برگزار نشود و در آرشیو خودم بماند، واقعا دوست دارم یک روزی این جرأت را پیدا کنم که برگردم به همانجا. چون هنوز به خاطر تجربه‌ای که از سر گذرانده‌ام یک مقدار برگشتن به همانجا برایم سخت است. شاید اگر زمان بیشتری بگذرد، راحت‌تر بتوانم این کار را بکنم. اما حتما این موضوع در برنامه‌ام است.

 

پاسخ‌های متفاوت به پرسش‌های متفاوت

  زندگی قبل از بیماری‌ات را به چه نوع موسیقی‌ای تشبیه می‌کنی؟

موسیقی جَز؛ پرسروصدا.

 

  زندگی حالا را چطور؟

من از بچگی شیفته صدای احمد شاملو بودم؛ به‌خصوص وقتی شازده‌کوچولو را می‌خواند. این کتاب را هم خیلی دوست دارم. برای همین زندگی الانم را به این صدا تشبیه می‌کنم.

 

  پس‌زمینه زندگی‌ات الان چه رنگی ا‌ست؟

آبی.

 

  قبلا چه رنگی بود؟

نارنجی.

 

  سکوت را ترجیح می‌دهی یا حرف زدن؟

سکوت.

 

  نخستین چیزی که اگر سرت را بلند کنی در آسمان می‌بینی؟

خدا.

 

  فرض کن از دور یک نفر می‌آید. دوست داری چه کسی باشد؟

دایی بزرگم.

 

  اگر درخت بودی، چه درختی بودی؟

بید مجنون.

 

  دعای تو برای یک رودخانه چیست؟

اینکه همیشه جاری باشد.

 

  برای آدم‌ها چیست؟

آرزوی سلامتی، نخستین آرزویی است که برای همه دارم.

 

یاسر نوروزی

 

 

shahrvand-newspaper.ir
  • 16
  • 1
۵۰%
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
علی نصیریان بیوگرافی علی نصیریان؛ پیشکسوت صنعت بازیگری ایران

تاریخ تولد: ۱۵ بهمن ۱۳۱۳

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر، نویسنده و کارگردان

آغاز فعالیت: ۱۳۲۹ تاکنون

تحصیلات: دانش آموخته مدرسه تئاتر در رشته هنرپیشگی

ادامه
پاوان افسر بیوگرافی پاوان افسر بازیگر تازه کار سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: ۲۷ تیر ۱۳۶۳ 

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر 

آغاز فعالیت: ۱۳۹۲ تاکنون

تحصیلات: لیسانس رشته ی مدیریت بازرگانی

ادامه
امین پیل علی بیوگرافی امین پیل علی بازیکن تازه نفس فوتبال ایران

تاریخ تولد: ۱۷ دی ۱۳۸۱

محل تولد: گیلان

حرفه: فوتبالیست

پست: هافبک

تیم: تیم ملی فوتبال ایران

شماره پیراهن: ۱۵

ادامه
ابوطالب بن عبدالمطلب زندگینامه ابوطالب بن عبدالمطلب پدر امام علی (ع)

تاریخ تولد: ۳۵ پیش از عام‌الفیل

محل تولد: مکه

دیگر نام ها: عبدالمطلب، عبدالمناف، عمران

دلیل شهرت: رئیس قبیله بنی هاشم، پدر امام علی (ع)، عمو و حامی حضرت محمد (ص)

درگذشت: سال دهم بعثت

آرامگاه: مکه در گورستان ابوطالب

ادامه
رودریگو هرناندز بیوگرافی «رودریگو هرناندز»؛ ستاره ای فراتر از یک فوتبالیست | هوش و تفکر رمز موفقیت رودری

تاریخ تولد: ۲۲ ژوئن ۱۹۹۶

محل تولد: مادرید، اسپانیا

حرفه: فوتبالیست 

پست: هافبک دفاعی

باشگاه: منچسترسیتی

قد: ۱ متر ۹۱ سانتی متر

ادامه
موسی التماری بیوگرافی موسی التماری بازیکن فوتبال اردنی

تاریخ تولد: ۱۰ ژوئن ۱۹۹۷

محل تولد: امان، اردن

حرفه: فوتبالیست

باشگاه کنونی: باشگاه فوتبال مون‌پلیه فرانسه

پست: مهاجم

قد: ۱ متر ۷۶ سانتی متر

ادامه
اوسمار ویرا بیوگرافی اوسمار ویرا سرمربی تیم پرسپولیس

تاریخ تولد: ۳ ژوئیه ۱۹۷۵

محل تولد: ریو گرانده دو سول ، برزیل

حرفه: سرمربی تیم فوتبال

باشگاه کنونی: پرسپولیس

آغاز فعالیت: سال ۱۹۹۴

ادامه
اوستون ارونوف بیوگرافی اوستون ارونوف بازیکن فوتبال ازبکی در تیم های ایرانی

چکیده بیوگرافی اوستون ارونوف

نام کامل: اوستون رستم اوگلی اورونوف

تاریخ تولد: ۱۹ دسامبر ۲۰۰۰

محل تولد: نوایی، ازبکستان

حرفه: فوتبالیست

پست: هافبک تهاجمی

باشگاه کنونی: پرسپولیس

ادامه
اکرم عفیف بیوگرافی اکرم عفیف بازیکن برتر تیم ملی قطر

تاریخ تولد: ۱۸ نوامبر ۱۹۹۶

محل تولد: دوحه، قطر

حرفه: فوتبالیست

پست: وینگر

باشگاه کنونی: السد قطر

قد: ۱ متر ۷۶ سانتی متر

ادامه
دیالوگ های آنشرلی

دیالوگ های آنشرلی در این مقاله از سرپوش به بررسی جذابیت های دیالوگ های آنشرلی در سینما و تئاتر می‌پردازیم. آنشرلی، با تاریخچه‌ای غنی در حوزه فرهنگ و هنر، دارای دیالوگ‌هایی است که علاوه بر ارتقاء داستان، به عنوان نمونه‌هایی برجسته از زبان هنری در این صنایع شناخته می‌شوند. اثر آنشرلی  کتاب "آنشرلی" نوشته لوسی ماد مونتگمری، داستان دختری به نام آن شرلی است که در یتیم خانه بزرگ شده و به یک خانواده ثروتمند در شهر مونک هاوس نیو برونزویک در کانادا فروخته می شود. آن شرلی دختری کنجکاو، مهربان و خلاق است که با دیالوگ های خود، شخصیتی دوست داشتنی و ماندگار در ذهن خوانندگان ایجاد کرده است. انیمیشن آنشرلی انیمیشن "آنشرلی" که در سال ۱۹۷۹ در ژاپن ساخته شده است، اقتباسی از رمان "آن در گرین گیبلز" نوشته لوسی ماد مونتگمری است. این انیمیشن، داستان دختری به نام آن شرلی را روایت می کند که در یتیم خانه بزرگ شده و به یک خانواده ثروتمند در شهر مونک هاوس نیو برونزویک در کانادا فروخته می شود. شخصیت های آنشرلی شخصیت های اصلی انیمیشن آنشرلی عبارتند از: آن شرلی: دختری کنجکاو، مهربان و خلاق که با موهای قرمز و شخصیت دوست داشتنی خود، یکی از محبوب ترین شخصیت های ادبیات کودکان است. مریلا کاترین کاتبرت: خواهر بزرگ تر ماتیو کاتبرت که با برادرش در مزرعه گرین گیبلز زندگی می کند. مریلا زنی سخت کوش و جدی است که در ابتدا از حضور آن شرلی در خانه خود خوشحال نیست. ماتیو کاتبرت: برادر کوچک تر مریلا که مردی مهربان و ساده دل است که به سرعت با آن شرلی دوست می شود. دیانا براری: دختر همسایه کاتبرت ها که با آن شرلی دوست می شود. دیانا دختری مهربان و ساده دل است که به سرعت با آن شرلی دوست می شود. دیالوگ های انیمیشن آنشرلی داستان انیمیشن آنشرلی داستان انیمیشن آنشرلی، همانند داستان رمان، از این قرار است که آن شرلی، دختری یتیم که در یتیم خانه بزرگ شده است، توسط خواهر و برادری به نام های مریلا و ماتیو کاتبرت به فرزندخواندگی پذیرفته می شود. مریلا و ماتیو، آن شرلی را برای کمک به انجام کارهای خانه و مزرعه می خواهند. آن شرلی، با موهای قرمز آتشین و شخصیت دوست داشتنی خود، به سرعت با مریلا و ماتیو و همچنین با همسایه آنها، دیانا براری، دوست می شود. آن شرلی، با ماجراجویی ها و شیطنت های خود، زندگی کاتبرت ها را زیر و رو می کند و به آنها یاد می دهد که چگونه از زندگی لذت ببرند. نکات مثبت آنشرلی انیمیشن آنشرلی، از جمله انیمیشن های ماندگار و خاطره انگیزی است که با داستان جذاب و شخصیت های دوست داشتنی خود، مخاطبان زیادی را به خود جذب کرده است. از جمله نکات مثبت این انیمیشن می توان به موارد زیر اشاره کرد: - داستان انیمیشن آنشرلی، همانند داستان رمان، داستانی جذاب و پرکشش است که مخاطبان را از ابتدا تا انتها درگیر خود می کند. - شخصیت های انیمیشن آنشرلی، از جمله آن شرلی، مریلا، ماتیو و دیانا، شخصیت هایی دوست داشتنی هستند که مخاطبان با آنها ارتباط برقرار می کنند. - انیمیشن آنشرلی، پیام های مثبتی مانند اهمیت خانواده، دوستی و امید را به مخاطبان خود منتقل می کند. دیالوگ های شخصیت آنشرلی دیالوگ های آنشرلی دیالوگ های آنشرلی، بیانگر شخصیت او هستند. او دختری کنجکاو و ماجراجو است که همیشه به دنبال یادگیری چیزهای جدید است. این ویژگی در دیالوگ های او به وضوح دیده می شود. برای مثال، در یکی از دیالوگ ها، آنشرلی از معلم خود می پرسد: "حتی اگر دنیا بد باشد، همیشه چیزهای خوب هم وجود دارد." " تصور اینکه شما یک ملکه هستید واقعا عالی است. شما بدون هیچ گونه ناراحتی از آن لذت می برید و هر زمان که بخواهید می توانید از ملکه بودن دست بردارید، کاری که در زندگی واقعی نمی توانید انجام دهید." "این یک چیز خوب در مورد این جهان است ... همیشه بهارهای بیشتری وجود دارد." "وقتی فکر می‌کنم قرار است اتفاق خوبی بیفتد، به نظر می‌رسد که بر روی بال‌های انتظار پرواز می‌کنم. و سپس اولین چیزی که متوجه می شوم با یک ضربت به زمین می افتم. اما واقعاً ماریلا، قسمت پرواز تا زمانی که ادامه دارد با شکوه است... مثل اوج گرفتن در غروب خورشید است. من فکر می‌کنم که تقریباً تاوان ضربه را می‌پردازد." "خب، نمی توان یکدفعه عادت دختر بچه بودن را کنار گذاشت." "شاید... شاید... عشق به طور طبیعی از یک دوستی زیبا آشکار شد، مانند گل رز طلایی که از غلاف سبزش می لغزد."  "این یک ایده دوست داشتنی است، دایانا؛ زندگی کردن به گونه ای که نامت را زیبا کنی، حتی اگر در آغاز زیبا نبود... آن را در افکار مردم برای چیزی آنقدر دوست داشتنی و دلپذیر قرار می دهد که هرگز به تنهایی به آن فکر نمی کنند." "شاید، به هر حال، عاشقانه مانند یک شوالیه که سوار اسب می‌شود، با شکوه و هیاهوی وارد زندگی انسان نشده باشد. شاید مثل یک دوست قدیمی از راه‌های آرام به سمت آدم خزید..." "خب، همه ما اشتباه می کنیم، عزیزم، پس فقط آن را پشت سر بگذار. ما باید از اشتباهات خود پشیمان باشیم و از آنها درس بگیریم، اما هرگز آنها را با خود به آینده منتقل نکنیم." "من معتقدم که زیباترین و شیرین ترین روزها، روزهایی نیستند که در آن اتفاقات بسیار باشکوه یا شگفت انگیز یا هیجان انگیزی رخ دهد، بلکه فقط روزهایی هستند که لذت های کوچک ساده ای را به ارمغان می آورند و به آرامی یکدیگر را دنبال می کنند، مانند مرواریدهایی که از یک رشته می لغزند." "من از دوستی بسیار سپاسگزارم. زندگی را بسیار زیبا می کند." "این بدترین دوران بزرگ شدن است و من در حال درک آن هستم. چیزهایی که در دوران کودکی خیلی می‌خواستی، وقتی به آنها دست پیدا می‌کردی، به نظرت چندان شگفت‌انگیز به نظر نمی‌رسند." "آیا خوب نیست که فکر کنیم فردا روز جدیدی است که هنوز هیچ اشتباهی در آن وجود ندارد." دیالوگ های ماندگار آنشرلی "این خیلی خوب است که در مورد غم ها بخوانید و تصور کنید که قهرمانانه از طریق آنها زندگی می کنید، اما وقتی واقعاً آنها را دارید، خیلی خوب نیست" "خیلی آسان است که شرور باشی بدون اینکه بدانی." "اما واقعاً ماریلا، نمی‌توان در چنین دنیای جالبی برای مدت طولانی غمگین ماند، می‌تواند؟" "زندگی ارزش زیستن را دارد تا زمانی که خنده در آن باشد." "تجربه من این بوده است که شما تقریباً همیشه می توانید از چیزهایی لذت ببرید، اگر تصمیم خود را محکم بگیرید که این کار را انجام دهید." "دنیای قدیمی عزیز تو بسیار دوست داشتنی هستی و من خوشحالم که در تو زنده هستم." "چرا مردم باید برای دعا زانو بزنند؟ اگر واقعاً می خواستم دعا کنم به شما می گویم که چه کار می کردم. من به تنهایی یا در جنگل های عمیق و عمیق به یک میدان بزرگ بزرگ می رفتم و به آسمان - بالا - بالا - بالا - به آن آسمان آبی دوست داشتنی نگاه می کردم که انگار پایانی برای آن وجود ندارد. آبی بودن و سپس من فقط یک دعا را احساس می کنم." "این یکی از مزایای سیزده سالگی است که شما خیلی بیشتر از زمانی که فقط دوازده ساله بودید می دانید" "تا زمانی که نمردی هرگز از غافلگیر شدن در امان نیستی" "کیک‌ ها یک عادت وحشتناک دارند که وقتی می‌ خواهید خوب باشند بد می‌ شوند" "آنه تمام عاشقانه هایت را رها نکن اندکی از آن چیز خوبی است البته نه زیاد اما کمی از آن را حفظ کن" دیالوگ های زیبای آنشرلی سخن پایانی درباره دیالوگ های آنشرلی دیالوگ های آنشرلی، بخشی از جذابیت این شخصیت دوست داشتنی هستند. این دیالوگ ها، شخصیت، امید، خوش بینی و عشق به طبیعت آنشرلی را به خوبی بیان می کنند. گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش