
به طورعمومی در مورد نویسندگانی که ورای کار ادبی کنش یا گرایش سیاسی آشکاری دارند، سوءتفاهم رایجی وجود دارد مبنی بر اینکه آنچه برسازنده اهمیت آثار آنهاست، عبارت از بیان آن عُلقه و گرایش سیاسی در قالبی ادبی است. گابریل گارسیا مارکز (۶ مارس ۱۹۲۷- ۱۷ آوریل ۲۰۱۴) را به نوعی میتوان در زمره این نویسندگان سوءتفاهم برانگیز قرار داد.
پُر پیداست که این یادداشت چندصد کلمهای حاضر، بنا ندارد که بُعد و قُربِ دو مقام ادبی و سیاسی مارکز از هم را تبیین کند؛ بلکه تنها در حکم نگاشتن سطوری است در باب تردید بردار نبودن این موضوع که آنچه منتقدان ادبی در آثار مارکز دیدهاند یا چیزی که سببساز استقبال گسترده مخاطبان از این آثار شده است، هیچ کدام به مواضع سیاسی این نویسنده کلمبیایی یا نسبت این مواضع با محتوای آثار او برنمیگردد.
مارکز اگرچه نویسندهای چپگرا بوده و این گرایش را هرگز هم پنهان نمیکرده است اما آنچه در آثارش -چه در سطح عمومی خوانندگان و چه نزد اهالی نقد و نظریه ادبی- مهم است، توانایی سحرآسای او در قصهگویی است. تا جایی که بیراه نیست اگر جایگاه او را از حیث داستانگویی دست کم در میان نویسندگان امریکای لاتین، یگانه بدانیم. نگاه ناظر به نسبت میان امر سیاسی و امر ادبی به سوی مفهوم «تعهد» راه میبرد؛ اما پرسش این است که تعهد به چه چیزی؟ مارکز در مقام رماننویس به چه چیزی تعهد دارد؟
مفهوم تعهد در تاریخ ادبیات معاصر نویسندگان و نحلههای ادبی متعددی را به یاد میآورد. از تعهد اجتماعی نویسندگان رئالیسم سوسیالیستی تا تقید نویسندگان فرمالیسم به فرم ادبی و وفاداری پستمدرنیستها به آنچه «عدم قطعیت» میخوانند و... با اینهمه به نظر میرسد تعهدی که ورای همه اینها وجود داشته و آثار درخشان تاریخ ادبیات جملگی حاوی آناند، تعهد به ادبیات است و آثار گابریل گارسیا مارکز چپگرا نیز با وجود گرایش سیاسی آشکار نویسنده، خارج از قاعده چنین تعهدی نیست.
یک گزاره از مارکز کافی است تا او را نویسندهای بدانیم که آثارش را در رهن مفهومی که خود «حقیقت ادبی» مینامد، قرار داده است. آنجا که تصریح میکند ادبیات چیزی جز «بیان شاعرانه حقیقت» نیست. از واکاوی آنچه مارکز با به کار بردن صفت شاعرانه مراد میکند اگر بگذریم، قدر مسلم باید بگوییم که او از این صفت به ذات ادبیات نظر دارد. صفتی که وقتی در نسبت با «حقیقت» قرار میگیرد، حتی با تضمین محتوای سیاسی و اجتماعی و امتزاج آشکار با امر سیاسی از گرایشها و جهتگیریهای سیاسی مستقل است.
آثار مارکز بالطبع مانند خیلی از نویسندگان امریکای لاتین ذیل رئالیسم جادویی طبقهبندی میشود که قدر مسلم با آثار نویسندگان رئالیسم سوسیالیستی در تضاد و تباین است. جهان مارکز اگرچه منتزع از واقعیت نیست اما روایت او از جهان واقعی تابع رابطه دلالی از جنسِ -مثلاً- واقعگرایی سوسیالیستی نیست. البته که رد دغدغهها و مواضع سیاسی مارکز را میتوان در آثارش یافت و حتی دومین رمانش «کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد» در بستری از موضوعات سیاسی روایت میشود و غیرمستقیم بر فضای خفقانآمیز کشورهای امریکای لاتین تمرکز دارد اما جوهر (Essence) آثار او نه بیان این موضوعات سیاسی بلکه روایت سحرآسایش از جنبههای مغفول مانده هستی بشری است.
او با عنصر مهم روایت قصوی یعنی «زمان» در جایگاه مسألهای هستیشناختی رفتار میکند و تنهایی ازلی آدمیزاد را در خلال برگشتناپذیری زمان به روایت میکشد. چندان که در «صد سال تنهایی» درعین پرشمار بودن و تعدد آدمهایی که در هر نسل یک خانواده وارد رمان میشوند، این تنهایی است که فصل مشترک اعضای خانواده بوئندیا است. اهمیت مارکز از منظر ادبی و آنچه آثار و شخصیتهای او را جهانوطن میکند، روایت سحرآسای تنهایی آدمی در دل انبوهی از همنوعان خویش است. همنوعانی که هریک حتی «با صدهزار مردم، تنها» هستند.
بهنام ناصری
- 14
- 2