کشوري کوچک با جمعيت يکونيمميليون نفري اما ثروتمند در آبهاي درياي کارائيب که به آن ترينيداد و توباگو ميگويند زادگاه نويسندههاي بزرگي است، از جمله: وي. اس. نايپل که به جوايز بزرگي چون بوکر و نوبل ادبيات ۲۰۰۱ نائل شده است، درک آلتون والکت شاعر و نمايشنامهنويس که در سال ۱۹۹۲ جايزه نوبل را دريافت کرد، و اکنون آندره آلکسيس (۱۹۵۷- پُرتآفاسپين) که تاکنون براي آثارش برنده جوايز معتبري چون گيلر و راجرز براي رمان «پانزده سگ» که با چند ترجمه به فارسي منتشر شده است؛ از جمله نيلوفر رحمانيان که اين کتاب را با عنوان «قمار خدايان» از سوي نشر آواي مکتوب منتشر کرده است. نجمه برومندي نيز ديگري از اين نويسنده ترجمه کرده به نام «چوپاني» که نشر هنر پارينه منتشر کرده. آنچه ميخوانيد ترجمه گفتوگوي موجو اندرسون با آندره الکسيس است که در موسسه بَنف سنترِ هنر و خلاقيت در حضور خوانندگان آثار آندره الکسيس انجام شده است.
شما از نوزدهسالگي مينويسيد. ميدانم کتابفروش بودهايد ولي خودتان گفتهايد «نوشتن ويرانتان ميکند،» بنابراين پرسش من از شما اين است که چه زماني تصميم گرفتيد نوشتن را پيشه خود کنيد؟
ميخواستم اين تصميم را قبلتر بگيرم، چون از دوازدهسالگي بهنظرم نويسندگي شغل جالبي ميآمد، ولي تا مدتها کارم خوب نبود. ميدانيد، من از آن آدمها نيستم که زود ياد ميگيرند، و اينطوري بود که در نوزدهسالگي، درست پيش از اينکه بروم دانشگاه کارلتون، براي اولينبار بهطور جدي به نويسندگي فکر کردم. اما چرا ميخواستم نويسنده شوم؟ چون از توصيف يک کمد در اتاقم ناتوان بودم. من به نوشتن فکر ميکردم و فکر ميکردم از پسش برميآيم، و نميدانم چرا ولي خودم را مقيد کرده بودم که اول از همه توصيف درخوري از کمد توي اتاقم بنويسم، و نميتوانستم و مدام احساس شکست ميکردم. نميتوانستم هم که بگويم: «بفرما، اين يک کمد است،» اما آنقدر سخت تلاش ميکردم و آنقدر سخت شکست ميخوردم که تمام فکرهايم درباره نويسندگي و نوشتن رنگ ميباخت. و اگر بخواهم راستش را بگويم، بايد بگويم از همان هجده-نوزده سالگي و به خاطر همين احساس شکست و خشم ناشي از آن بود که تصميم گرفتم نويسنده بشوم.
جايي خوانده بودم که شما قويا تحتتأثير داستانهايي که در کودکيتان در ترينيداد خوانده بوديد قرار گرفتهايد و در کتاب «زيبايي و غم» نوشتهايد: «نياز مبرم و وسواسگونهاي دارم که دوباره و دوباره آن داستانها را بشنوم.» ميشود از اين داستانها برايمان بگوييد؟
خب، من ترينيدادي هستم و سال ۱۹۵۷ در ترينيداد به دنيا آمدم. پدر و مادرم از ترينيداد رفتند و مدتي من و خواهرم آنجا تنها بوديم و سال ۱۹۶۰ يا ۶۱ بود که من توانستم پدر و مادرم را «ملاقات کنم». بله، ملاقات، آخر برايم غريبه بودند. اما آنچه برايم غريبه نبود، زبان و لهجهشان بود، همان لهجهاي که ترينيداديها داشتند. و ميدانيد، شنيدن داستانِ مورچهها و ميمونها و داستانهاي ترسناکي که ميگفتند و به شکلي به ترينيداد مربوط بودند برايم دلنشين بود، چون تا سالهاي سال اين ترينيداد بود که هنوز خانه من بود. بنابراين براي من شنيدنِ داستان، راهي بود تا بتوانم خودم را با کانادا وفق بدهم. ساکن کانادا شده بودم اما ترينيداد هنوز خانه من بود و کانادا خيلي متفاوت بود، هم سرد بود و هم غريب.
گمانم در «زيبايي و غم» گفته بوديد: «اين داستانها چنان تنش تحملناپذيري را به وجود ميآوردند که فقط با دوباره شنيدنِ اين داستانها آرام ميگرفتم. انگار هربار که اين داستانها را ميشنيدم، يک قدم به افشاي ضرورتي نزديکترم ميکردند.» بنابراين برايم سوال است که آيا داستاننويسي شما بر اساس افشاي چيزي ضروري بنا شده است؟
نه، اينطور نيست. من يک مشکلي با رويکرد کساني که در داستانها پيِ فايده ميگردند دارم. به زعم من اين خود داستان است که ضرورت است، کما اينکه باقي هنرها هم ضرورياند. من با اين مشکل دارم که جايگاهي را به هنر نسبت بدهيم که از آنش نيست. ببينيد، من قبول دارم که ميشود از داستانها آموخت، که ميشود از داستانها در دنياي واقعي فايده بُرد، اما خوش ندارم فکر کنم فقط اين جايگاه است که اهميت دارد؛ که يعني داستانها فقط در دنياي واقعي اهميت دارند. من دوست دارم داستان را غيرواقعي ببينم، که آن را مأمني براي فرار از واقعيت ببينم، جاييکه در آن شاهد اين هستيم که همين واقعيتْ نيازمند اين است که بارها و بارها بازآفريني شود. براي من اين مهم است.
دوست دارم ازتان درباره اين جملهتان بپرسم. «براي يک نويسنده، جهان همانقدري زيباشناسانه است که ملموس»؟
خب، احتمالا موقع گفتنش توي حال خودم نبودهام! فکر ميکنم منظورم اين بوده که امروزه ما براي تجربيات ارزش بيشتري قائليم تا براي لذات زيباشناسانه، يا تجربيات زيباشناسانه. يعني اتفاقاتي که واقعا براي آدمها ميافتد مهمتر است از اتفاقاتي که در ذهنشان ميافتد. گمانم ميخواستهام بگويم تجربيات زيباشناسانه، مثل خواندن داستان يا شعر، لذت کلمات ادبي، براي يک نويسنده همانقدر ضروري است که تجربيات واقعي. و ميخواستم اين فرضي را که ميگويد اتفاقات واقعي يگانه چيز باارزش اين روزهايند، زير سوال ببرم. من تجربيات زيباشناسانهام را منتقل ميکنم و اين مهمترين کاري است که ميتوانم بکنم. يعني اگر من ميراث تولستوي يا پروست را بگيرم و آن را منتقل کنم، شايد مهمتر از اين است که من يک مهاجرم که اين بلا سرش آمده و از آن يکي جسته است. مساله اين است که من فکر ميکنم اين توازن در زمانه ما به هم خورده است. شايد من به نسبت بقيه ارزش کمتري براي اتفاقاتي که در جهان واقع ميافتند قائلم.
هر نويسندهاي براي اينکه خودش را جاي شخصيتهايش بگذارد کاري ميکند. شما براي اينکه حس کنيد سگها چه ميکنند چه کار کرديد؟ آيا مثلا توي آن پارکي که توي رمان «پازنده سگ» است، «هايپارک»، ميدويديد؟
سوال جالبي است. مثلا سگِ خود من مدفوع بقيه سگها را زياد ميخورد. خب اين از آن کارهايي نبود که فکر کنم بروم انجامش بدهم! اما کاري که بايد ميکردم اين بود که بيايم و فکر کنم و ببينم چرا يک سگ مدفوع باقي سگها را ميخورد. يکبار داشتم برنامهاي را ميشنيدم که ميگفت اگر سگي را ببريم توي اتاقي که در آن کباب درست ميکنند، سگ ميتواند کل مواد تشکيلدهنده اين کباب را بفهمد. و اينجا ذهنم جرقهاي زد که آها، پس سگها ميتوانند بفهمند تکتک آن چيزهايي که در مدفوع باقي سگها بوده چيستند.
يا مثلا فکر ميکردم سگها جهان را با بو و طعم ميفهمند. براي همين وقتي راه ميرفتم فکر ميکردم خب، اينجا بوي سگ ميدهد، آنجا بوي غذاي چيني ميآيد و... يا وقتي سگي سوار وسيلهاي ميشود تا از پارکديل برسد به ساحل، يعني دارد بوها را بهگونهاي جديد تجربه ميکند. بوها سريعتر ميآيند و ميروند. آنچه مهم بود اين بود که کاري کنم که مخاطب حس کند اين سگ واقعي است، براي همين بايد شهر را از زاويه بوها و طعمها نگاه ميکردم.
اما طي اين سالها با سگها زياد وقت گذراندهايد، درست نميگويم؟
هم آره و هم نه. گازم هم گرفتهاند. ميدانيد، خيلي سال پيش دوستي داشتم که يک جور پناهگاه سگ داشت. ميخواست برود جايي و من قرار بود چند ماهي آنجا بمانم. داشتم رمان اولم را مينوشتم و از اينکه جايي براي نوشتن داشتم خوشحال بودم و اينطوري بود که من با يازده تا سگ آنجا ماندم. و خب داشتم رمان اولم را مينوشتم و آدم موقع نوشتن رمان اول هي با خودش فکر ميکند اصلا بايد چيزي بنويسد يا نه. و با اينها زندگي ميکردم و خب ميشناختمشان. امروز ديگر هر يازدهتايشان مردهاند. ميشناختمشان چون خب هر روز صبح بيدار ميشدم و بهشان غذا ميدادم و تميزشان ميکردم و دوباره شب بهشان غذا ميدادم و ميخوابيدم اما يک جور حس تعلق عجيب با اين سگها حس ميکردم. ببينيد، يکي از چيزهايي که در «پانزده سگ» هم خيلي به چشم ميآيد اين احساس تعلق است. که يعني احساس تعلق داشتن به يک گروه سگ چهجور حسي است.
در آن چهار ماه من از هر رابطه انسانياي عاري بودم اما خب در جوار اين يازده سگ بودم و اينها آمده بودند در برنامه روزانه زندگيام. مثلا هر شب رأس ساعت هفت شروع ميکردند به عوعوکردن. و انگار که داشتند ميگفتند: «خب، همه حاضرند. وقت خواب است!» پنج دقيقه عوعو ميکردند و بعد ميرفتند ميخوابيدند. و خب از آنجا که من هم مدت زيادي بود آدم نديده بودم يک شب با خودم فکر کردم چطوري ميشود اگر من هم با آنها عوعو کنم، ميخواستم ببينم آيا من را هم جزو دستهشان حساب ميکنند يا ميتوانند تشخيص دهند که عوعوي من با عوعوي يک سگ واقعي فرق ميکند. همين شد که يک شب من هم باهاشان شروع کردم به عوعو. ولي انگار ناراحتشان نکرد چون مثل هر شب به کارشان ادامه دادند و خوابيدند. بعد من شروع کردم از خودم پرسيدن - دوباره بگويم مدت زيادي بود آدم نديده بودم- که حالا اين عوعو چه معنايي دارد.
آيا من هم ميتوانم عوعويي را شروع کنم و آنها همراهيام کنند؟ خلاصه يک روز، که از قضا روز خيلي مهمي شد، حوالي ساعت هفت، من شروع کردم سر خود عوعوکردن. اولش مکث کردند ولي بعد انگار گفتند: «خيلي خب، رديفه! وقتش شده ديگر!» و بعد آنها هم به من پيوستند. بله، اين کار را کرديم. همان چند ثانيه مکث بود و بعد به من پيوستند. و احساس ميکردم «پذيرفته شدهام». که آن نزديکي، آن احساس تعلق، هسته جداکننده گروه و فرد است؛ که بهعلاوه قلب «پانزده سگ» هم هست. و تصور دورافتادن از آن احساس تعلق، واقعا وحشتناک است. و اين وحشت هم در قلب داستان هست؛ که اين احساس تعلق را تجربه کني و بعد از کفت برود. چنين حسي ميبايست ويرانکننده باشد.
بله؛ صحنههايي توي داستان از اين جداافتادن سگها هست که از نظر احساسي بسيار قوياند و آدم واقعا اين فراق را احساس ميکند. براي همين ميخواهم حالا برويم و درباره خدايان صحبت کنيم. برايم جالب است که ميبينم در بسياري از کتابهايتان به مفهوم خدا پرداختهايد. مثلا هم در کتاب «چوپاني» و هم به شکلي متفاوت در «پانزده سگ».
من يک کاتوليک آگنوستيک هستم. ولي چون کاتوليک بودهام، حالا که آگنوستيکم، آگنوستيکبودنم با کاتوليکبودنم درهم آميخته. مثلا اگر قبلش دين ديگري داشتم قطعا آگنوستيکِ متفاوتي هم ميشدم. من آدم مذهبياي بودم و ياد گرفته بودم که بهترين دعايي که ميشود از خدا کرد اين است که از خدا بخواهم به من اجازه دهد او را بيشتر دوست داشته باشم. و اينطوري بود که من در خيابان راه ميرفتم و از خدا ميخواستم بگذارد بيشتر دوستش داشته باشم. بعد که سال دهم شده بودم، شدت خواستهام از خدا بينهايت بود. بعدها اين حس رنگ باخت. و شک درونم رخنه کرد. اما هنوز هم نسبت به خدا احساس عشق داشتم چون حسي که در ده-يازده سالگي در ما به وجود ميآيد به اين راحتيها از زندگيمان کنار نميرود. حالا هم هنوز اين عشق را دارم. اين عشق ژرف را. و حالا ديگر دنبال پاسخ نيستم.
دنبال پاسخ نيستيد و بيشتر درگير پرسيدنيد؟
نه، امروز ديگر خود پرسشها برايم جالبترند. احساس ميکنم کاري که داستان ميکند و ايني که من مخالفم داستان را به چشم بخشي از حقيقت ببينيم، اين است که داستان، سوال مطرح ميکند، سوالاتي ژرف. و اين از ارزشمنديهاي داستان است.
شما برنده دو جايزه گيلر و راجرز شدهايد. مهمترين بخش اين جايزهها برايتان چيست؟
پولش!
خودتان فکر ميکنيد چرا «پانزده سگ» با اقبال عمومي مواجه شد و توانست اين جايزهها را ببرد؟
هيچ نميدانم. خودم که فکر ميکنم رماني که سال قبلش نوشته بودم، يعني «چوپاني،» رمان بهتري است. براي همين هيچنميدانم. پروسه نوشتن رماني که شکست ميخورد، عينا هماني است که درباره رماني موفق تکرار ميشود، به همين خاطر وقتي مردم ازم ميپرسند: «انتظارش را داشتي برنده شوي؟» ميگويم نه، آخر از کجا ميتوانستم بدانم. من کار متفاوتي نکردهام. «پانزده سگ» نهمين کتابي است که منتشر کردهام. و همهشان را يک جور نوشتهام. نشستهام پشت ميز، سعي کردهام به هر آنچه درونم است وفادار باشم، و اميدوار بودهام که جز مادرم کسي پيدا شود بخواندشان. و بله، درباره اين کتاب بهخصوص يک عالم آدم آن را خواندند.
جالب است که من وقتي کتابهايتان را ميخوانم، خيلي جاها به خودم ميآيم و ميبينم دارم ميخندم. خودتان فکر ميکنيد آدم بامزهاي هستيد؟
خيلي جالب است. من آدم افسردهکنندهاي هستم. راست ميگويم، عجيب افسردهکننده. اما اين افسردگي برايم جالب است. بله، من بامزه هم هستم. بهنظرم تمام آن سياهياي که درونم است، خيلي وقتها جالب و سرگرمکننده است. براي همين اگر بخواهم جواب بدهم بايد بگويم من در مورد نابامزگيام بامزهام. يک توازني بر قرار است. و من خوشحالم که با اين کتابها خنديدهايد. چون دوست دارم مخاطب بخندد.
من دوست ندارم مخاطب مثل خودم درد بکشد. من فکر ميکنم وقتي از تلخي و سختي زندگي ميگوييم، بايد بتوانيم اين بارِ تنشزا را با خنديدن از روي شانههايمان برداريم. چنين دردي بيخنده، تحملناپذير است. اما اين طنزها بسته به موقعيتند. اينطور نيست که من تصميم بگيرم بامزه باشم و بعد شروع کنم حرفهاي بامزهزدن. فکر ميکنم اگر سعي کنم اينطور بامزهاي باشم، شکست بخورم. دوست دارم مثل يک کمدين خندهدار باشم، ولي بعيد ميدانم بتوانم.
شما نوشتهايد: «تاوان و ارزش زندگياي که در آن اجازه بدهيد جهانْ خود را در قالب کلمات و تصاوير بر آدمي نشان بدهد احساس کردهايد.» منظورتان از اين تاوان چيست؟
خب، گمانم اين تاوان، تاواني است که هر هنرمندي به آن واقف است. که در زندگي ميبايست مدام بين زندگي و هنر تصميم بگيريد. هميشه آن طوري که ميخواستم آدمِ خوبي نبودهام، بسياري اوقات بيشتر خودم را وقف نوشتن کردهام و وقف هنرم و وقف آن ژرفا. اما ديدهام که بسياري اوقات تضادي هست بين زندگياي که وقف نوشتن شود و زندگي در قالب آن آدمي که دوست داشتهام باشم. بنابراين تاوانش، خودآگاهيِ بيوقفه است، بهويژه درباره اينکه من بهعنوان يک آدم در زندگي واقعي در معرض چه شکستهايي قرار ميگيرم يا دارم در نوشتنم در معرض شکست قرار ميگيرم. آدم هميشه به مسائل غامض زندگي شخصي و کارش واقف ميشود. و اين ميتواند ويرانکننده باشد. و ايني که چنين چيزي را بپذيريم، بحث ديگري است. بايد بپذيرم که نميتوانم همزمان هم آدم خوبي باشم و هم هنرمند خوبي. شايد بعضيها بتوانند هردو باشند اما من نه. من شک دارم.
و ارزشش چطور؟ منهاي آن ارزشي که براي ما خوانندگان دارد، ارزشش براي شما چيست؟
ارزشش به اين است که ميتوانيد فروتن شويد، ميتوانيد به پذيرشِ نقصهايتان برسيد؛ که بنا نيست هرگز انسان کاملي بشويد. يا هنري بينقص بيافرينيد. موفقيتها و شکستهاي هنر و موفقيتها و شکستهاي زندگي شخصي، آدم را فروتن ميکند، آدم را وادار ميکند که جايگاهش را در اين زندگي بپذيرد.
- 10
- 2