
سالی که میتوانست بهترین و خاطرهانگیزترین سال عمرش باشد، تبدیل به کابوس باقی سالهای عمرش شد و مانند یک غول وحشتناک، تمام این ۱۴ سال را دنبالش کرده و آزارش داده. جوان پرقدرتی که تمام عضلاتش پر بود از نیروی جوانی و تمرین روزانهاش ۵۰ دور دویدن دور زمین فوتبال شیرودی بود، حالا با شکمی برآمده و خاطری پریشان، برایمان از آن روزها میگوید.
بعد از ۱۴ سال سکوتش را شکسته و برای اولین بار، از تلخترین روزهای عمرش به صورت یکجا و پیوسته صحبت میکند. پس از این همه سال، هنوز هم بارها تن صدایش که از هزاران کیلومتر آنطرفتر میآید، هنگام ادای برخی جملات بالا و پایین میشود و حتی صدایش میلرزد. با این حال تصمیم گرفته بالاخره سکوتش را بشکند و از رازی مگو، پرده بردارد.
ماجرا برمیگردد به چهارده سال قبل و صعود تیم کوهنوردی ایران به قله اورست. راوی ما هم یکی از جوانترین اعضای آن تیم بوده و اتفاقهایی را به چشم دیده که در تمام این سالها، تنها سعی کرده از آنها فرار کند. در هفتههای اخیر اما چیزهایی شنیده که نمک شده روی زخمهایش و عزمش را جزم کرده تا تمام ماجرا را برایمان روایت کند. پس اجازه میدهیم داستان، با روایت و از زبان خودش نگاشته شود. اینکه که بوده و چطور شده که پایش به هیمالیا و اورست باز شده و پس از آن، چه چیزهایی در ارتفاع هفت هزار متری با چشمهای خودش دیده و تجربه کرده است.
اسمم شهاب است و فامیلیام رئیسی اسکویی. اهل تهرانم و متولد ۱۳۵۹. پدرم عاشق کوه و کوهنوردی بود و از همان بچگی من را با خودش به کوههای اطراف تهران میبرد. بزرگتر که شدم دیگر زانوهایش ادامه نداد با من به کوه بیاید و دیگر خودم شیفته کوه شده بودم. در همین رفت و آمدها و صحبت با کوهنوردان، با یکی از گروههای قدیمی کوهنوردی در تهران آشنا شدم؛ گروه آرش. در قالب این گروه شروع به برنامههای متنوعی در زمینه قلهنوردی و دیوارهنوردی کردم و بعدها در اوج جوانی، به عنوان مسئول فنی گروه انتخاب شدم. از طریق گروه آرش هم بود که با اردوهای فدراسیون کوهنوردی آشنا شدم و برای اولین بار، ۱۸-۱۷ ساله بودم که به اردوها دعوت شدم.
دعوت اوراز برای رفتن به هیمالیا
پدرم در جمهوری مغازه داشت. من هم چند ماهی بود که به اردوها میرفتم و در اوقات فراغت، در مغازه هم کمک حال پدر بودم. یک روز در مغازه نشسته بودیم که تلفن زنگ خورد. مردی پشت تلفن خودش را معرفی کرد که پدر گفت: «آقای اوراز بزرگ؟»محمد اوراز زنگ زده بود به پدرم تا از او اجازه بگیرد من را به هیمالیا ببرد. باورم نمیشد! انگار عملکردم در اردوها به چشم مرحوم اوراز آمده بود و زنگ زده بود تا اجازهام را برای رفتن به هیمالیا بگیرد.البته که پدرم اجازه نداد. گفت اول باید دیپلمات را بگیری. همین را هم به آقای اوراز گفت. من اما غرق در شادی همین تماس بودم چون «محمد اوراز» برای گرفتن اجازهام زنگ زده بود.
صعود به اسپانتیک در ۲۰۰۲
حضورم در اردوهای تیم ملی خیلی پررنگ بود و اغلب در بخشهای مختلف بهترین رکوردها و شرایط را داشتم. به همین خاطر هم به تیم ملی نوجوانان دعوت شدم آنهم برای اعزام به قله اسپانتیک که جزو ۷۰۰۰ متریهاست. در این صعود هم یکی از آمادهترینها بودم و خیلی خوب این قله را صعود کردم. مدتی بعد هم که برای صعود به قله دیگری رفتیم، برنامه به دلیل نبود ویزا عوض شد و یک بار دیگر اسپانتیک را صعود کردیم. در آن صعود که تمام مجموعه تیمهای ملی با ۵۰-۴۰ نفر حضور داشتند، در اوج جوانی جلودار بودم و به خاطر آشناییام با مسیر، راه را باز میکردم. ماحصل همین فعالیتها هم در نهایت دعوت شدنم به اردوی تیم ملی برای صعود به قله اورست بود.
اردوی صعود به اورست
برای تشکیل اردوی صعود به اورست در سال ۸۴، دیگر فراخوانی داده نشد. از همان نفراتی که در اردوها و صعودهای قبل حضور داشتند، ۱۰ نفر دعوت شدند که یکی از آنها من بودم. ۲۵-۲۴ سال سن داشتم و در اوج آمادگی بودم. در اردوهای اورست هم بهترین رکوردها برای من بود و عظیم قیچیساز. کسی نبود که امتیاز بهتری از ما داشته باشد. به همین خاطر هم اسم ما به عنوان اعضای اصلی صعودکننده در تمام نشریات و سایتهای آن زمان به عنوان تیم صعودکننده اصلی منتشر شد. در آن تیم بسیاری از بزرگان کوهنوردی ایران حضور داشتند؛ جلال چشمه قصابانی، اقبال افلاکی، رضا زارعی، عظیم قیچیساز، من و چند نفر دیگر.
دایی جلال و تشویق از گردنه جنوبی
من در اسپانتیک با جلال چشمه قصابانی همنورد شدم. او به معنای واقعی کلمه در آن سالها خیلی بزرگ بود. برای خودم من هم نوعی اسطوره بود. در آن صعود لذت بسیاری بردم و در اردوهای اورست هم مدام در حال تشویق من بود و میگفت فقط برای حمایت تو و بقیه جوانترها به اورست میآیم. مطمئن باش از گردنه جنوبی تشویقت میکنم و از آن پایین برایت دست میزنم. برای من جوان این خیلی دلگرمی بزرگی بود کسی مانند او که همه «دایی جلال» صدایش میکردند و بزرگ کوهنوردی ایران بود، اینطور دربارهام صحبت کند.
اولین پالسهای منفی در لوکلا
در ایران که همه چیز خوب بود. همه حامی بودند و اینطور میگفتند که چون قبلاً اورست را در سال ۷۷ صعود کردهاند، برای حمایت ما جوانترها میآیند. حتی در نپال و تا کاتماندو هم مشکلی نبود اما در لوکلا بود که اولین پالسهای منفی را گرفتم. کمکم لحن صحبت در حال تغییر بود. تا اینکه یک جا شنیدم که اقبال افلاکی به چند نفر دیگر گفت: «این برنامه را آمدم تا حسن نجاریان و مقبل هنرپژوه در تیم نباشند!»
خیلی جا خوردم. با این حال خیلی توجه نکردم اما تمام شواهد در مسیر رسیدن به کمپ اصلی، بوی تغییر اوضاع و عوض شدن احوال بزرگترهای تیم را میداد.
افلاکی را روی شانههایم بالا بردم
ما به کمپ اصلی رسیدیم و پروسه هم هوایی آغاز شد. ما برای اینکه بدنهایمان به ارتفاع بالا عادت کند، باید به کمپهای بالاتر میرفتیم و پس از مدتی به پایین برمیگشتیم. این کار را تقریبا تمام کوهنوردان برای صعود به کوههای بلند انجام میدهند و در هیمالیا که بسیار رایج است. من یکی از جوانترین اعضای تیم و واقعا آماده بودم اما نفراتی مانند اقبال افلاکی و جلال چشمه قصابانی سن و سال بیشتری داشتند. حق استادی بر گردن ما داشتند و احترامشان واجب. به همین خاطر هر کجا خسته میشدند یا انجام اقدامات صعود برایشان ممکن نبود، کمکشان میکردم. من در تمام طول مسیر از کمپ اصلی تا کمپ سه که برای هم هوایی انجام میشد، اقبال افلاکی را کمک کردم و حتی در شیبهای ۸۰ – ۷۰ درجه، روی شانههایم گذاشتم و به بالا هلش دادم تا برود. برایش کارگاه میزدم و کمکش میکردم تا بالا برود. عظیم هم در تیم دیگر، دایی جلال را کمک میکرد. بالاخره بزرگترهای ما بودند و واجب بود به آنها کمک کنیم.
تا اینجا هم مشکل جدی و قابل توجهی بینمان به وجود نیامده بود. تا یادم نرفته بگویم در تیم ما دو جوان دیگر هم بودند. فرهاد عزیزی از کرج و مهدی شریفی از همدان. دو کوهنوردی که در تمام طول مسیر تا کمپ ۳، کوچکترین ضعفی از هیچکدام ندیدم و با قدرت تمام به بالا آمدند و همگی با هم به کمپ اصلی برگشتیم تا برای صعود نهایی یا در اصطلاح کوهنوردی «حمله» آماده شویم.
توطئه با رأیگیری!
سرپرست اصلی برنامه آقاجانی بود. با این حال چون توان صعود نداشت، دیرتر آمد و از کمپ اصلی هم بالاتر نمیآمد. کما اینکه در همان کمپ اصلی هم دچار مشکل شد و چند روزی به ارتفاع پایینتر رفت تا اوضاعش روبراه شود. به هر شکل پس از مراحل هم هوایی بود و در گیر و دار آماده شدن برای صعود نهایی بودیم که اتفاق عجیبی افتاد. در حالی که در تهران مشخص شده بود چه نفراتی برای صعود نهایی آمدهاند و برخی دیگر برای حمایت آنها، به یکباره همه چیز عوض شد. آقاجانی اعلام کرد که باید برای انتخاب تیم حمله رأیگیری کنیم. دایی جلال و اقبال افلاکی هم پشت حرف او را گرفتند. در عمل من، مهدی شریفی و عزیزی را از بازی خارج کردند و پنج نفر را برای صعود انتخاب کردند؛ دایی جلال، اقبال، عظیم، رضا زارعی که حالا رئیس فدراسیون شده و بهادرانی.
آنجا همدان بود، اینجا کمپ اصلی اورست!
خیلی جا خورده بودم. بعد از آن همه تلاش و تمرین، در کمپ اصلی اورست من را از تیم کنار گذاشته بودند. به دایی جلال گفتم مگر در اردوهای قبل و در همدان نمیگفتی که برای حمایت تو میآیم و صعود نمیکنم. در جوابم گفت: «پسر جان آنجا همدان بود و اینجا کمپ اصلی اورست. فکر میکنی وقتی تا اینجا آمدم از صعود به اورست دست میکشم؟» فکرش را بکنید مثلا یکی مثل علی پروین تیم را ببرد جام جهانی بعد شب بازی به بازیکن جوان تیم بگوید روی نیمکت بنشین من میخواهم بازی کنم!
به هر ترتیب من، مهدی شریفی و فرهاد عزیزی را کنار گذاشتند. به عزیزی حتی اجازه ندادند از کمپ اصلی بالاتر بیاید اما من و مهدی قرار شد تا کمپ دو برویم برای پشتیبانی صعود آنها.
این حقخوری آشکار، بخش اصلی ماجرا نبود و تصمیمات عجیب بعدی، مشکلات بسیار جدیتری را به وجود آورد.
پزشکی که یکدفعه عضو تیم حمله شد
تا اینجا خبری از پزشک و دکتر گودرزی نبود. با این حال گفته شد که او هم تا کمپهای بالا خواهد آمد تا در کنار تیم بانوان باشد و در صورت مشکلات احتمالی به آنها کمک کند. من هم وقتی دیدم شرایط اینطور است، وسایلی که به طور اختصاصی برای خودم و برنامه حمله خریده بودم، بنا به درخواست سایرین به دکتر گودرزی دادم تا تجهیزات مناسب ارتفاع ۸۰۰۰ متر را داشته باشد. همان زمان هم به زحمت و اصرار، از اقبال افلاکی بیسیم را گرفتم تا با تیم حمله در ارتباط باشم. او هم با اینکه قصد انجام این کار را نداشت، به اجبار به من بیسیم داد و در نهایت تیم مردان و زنان با فاصله حدود ۱۰۰ متری راهی قله شدند.
تنهایی مطلق در ارتفاع ۷۰۰۰ متری
تیم حمله راهی قله شد. با مهدی شریفی در یک چادر ۲۰ متری، تنهایی مطلق را تجربه کردیم، در افسردهترین حالت ممکن. قله اورست در مقابلمان بود اما اجازه نداده بودند که با وجود آمادگی به آن صعود کنیم. چند ساعتی گذشت و نزدیک صبح به شریفی گفتم بدنهایمان که آماده است، بیا برویم سمت دیواره لوتسه تا کمی حالمان عوض شود. رفتن همانا و دیدن ردیف ۱۰۰ نفره تیمهای صعودکننده از کشورهای مختلف همانا. آن همه آدم در حال صعود بودند اما ما این پایین باید آنها را نگاه میکردیم. آنقدر برایمان سخت بود که همانجا نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم.
بازگشت اولین نفر
یک ساعتی نشسته بودیم و در بدترین شرایط روحی بالا را نگاه میکردیم که دیدیم دو نقطه سیاه به سمت پایین در حرکتاند. بعید بود بچههای ما باشند که از قله برمیگردند. با این حال نزدیک که شدند، دیدیم خانم بهرامی، یکی از اعضای تیم بانوان است که با حال خراب پایین میآید. حالش خیلی بد بود. فکر کردیم نفر پشت سری حتما دکتر بهرامی است اما دیدیم که یک شرپای نپالی بارهای بهرامی را میآورد. تعجب کردیم؛ مگر دکتر نرفته بود تا در کنار تیم بانوان باشد و در صورت ایجاد مشکل، به آنها کمک کند؟ از بهرامی که پرسیدیم، گفت دکتر رفت کمپ ۴ !
راز صعود دکتر به قله
رازی که ۱۴ سال است آن را درون سینه نگه داشتهام، به همین ماجرای دکتر برمیگردد. چند ساعت قبل از حمله و در کمپ ۲، در چادر بودم که ناگهان از بیسیمی که گرفته بودم، صدایی آمد. اقبال افلاکی به آقاجانی که در کمپ اصلی بود و سرپرستی گروه را برعهده داشت، اعلام کرد که میخواهد گودرزی را با خودش به قله ببرد. آنها نمیدانستند که من این مکالمه را میشنوم. در تمام این سالها هم هیچگاه این موضوع را عنوان نکردم اما آقاجانی به صراحت با موضوع مخالفت کرد و گفت که این ماجرا برایمان دردسرساز میشود. با این حال گویا افلاکی تصمیم خود را گرفته بود؛ تصمیمی که هر چقدر از هر طرف به آن نگاه کنی عجیب است. مثل اینکه پزشک یک تیم ورزشی در مسابقات به میدان برود و در کنار بقیه بازی کند.
نجات جان بهرامی به جای پزشک
بهرامی را با حال خرابش به چادر بردیم تا استراحت کند. حالش خیلی بد بود. آن طرف چادر بزرگمان او خوابیده بود و این طرف ما. هر سه در کیسه خواب و هوای سرد کمپ ۲. نزدیکیهای صبح، مهدی شریفی که مدام پیگیر حال بهرامی بود، صدایم زد. بیدار که شدم، صدای خرخر عجیب اما ممتدی شنیدم. صدایی که وقتی میخواهیم گلویمان را صاف کنیم از آن خارج میشود. این صدا اما ادامه دار بود و ناله خفیفی ترسناکترش میکرد. بالای سر بهرامی که رفتیم، دیدیم مایع سبز و زردی دهانش را پر کرده و راه نفسش را بسته. به پهلو خواباندیمش تا راه تنفساش باز شود اما حالش خیلی بد بود. نیاز مبرمی به پزشک داشتیم اما او با سودای قله، در کمپ ۴ بود.
از چادر بیرون زدم و خودم را به چادر تیمهای دیگر رساندم. در یک چادر بزرگ، سه نفر را دیدم و به آنها گفتم که حال همنوردم خراب است. کار خدا بود که یکی از آنها پزشک بود و دیگری دستیارش. خانم بهرامی ارتفاعزده شده بود و پزشکان استرالیایی بالای سرش آمدند. گفتند او آب بدنش تمام شده و نیاز فوری به سرم دارد. مقداری سرم در کمپ ۲ داشتیم اما کافی نبود. شاید باورتان نشود اما در ارتفاع ۷۰۰۰ متری، مانند دویدن مردم عادی در سطح شهر، از این چادر به آن چادر و حتی کمپهای بالاتر رفتم تا برای بهرامی سرم گیر بیاورم. کار به جایی رسید که برف آب میکردیم و دکترها پس از مخلوط کردن آن با پودر «او آر اس» به طور مستقیم به او تزریق میکردند تا زنده بماند. حالا شما تعهد پزشکان خارجی در قبال کوهنورد ما را ببینید و با پزشک خودمان مقایسهاش کنید.
در این حین من مدام به تیم حمله بیسیم میزدم و از افلاکی میخواستم دکتر را به پایین بفرستد. با این حال هیچ جوابی به من نمیدادند. بعدها فهمیدم که فکر میکردند من این دروغ را از خودم در آوردهام تا صعود آنها را خراب کنم!
حال بهرامی خوب نبود. در آخر به کمپ سه رفتم و وسیلهای از آنها گرفتم که به آن «گامو بگ» میگویند. کیسهای که کوهنورد ارتفاعزده را با ماکس اکسیژن در داخل آن میگذارند و با ایجاد خلأ و خارج کردن هوا، فشار را کم میکنند تا شرایطی ایجاد شود که انگار ارتفاع کم کرده. به این ترتیب نیازی نبود به سرعت او را به پایین برگردانیم تا حالش بهتر شود.
همه آمدند جز دکتر
چند ساعتی گذشت. خانم سلماسی و صادق و کشاورز و دیگر افراد تیم بانوان پس از فتح قله به پایین برگشتند اما باز هم خبری از دکتر نبود! دکتری که به بهانه همراه بودن با تیم بانوان به کمپ چهار رفته بود اما گویا از ابتدا قرار بود برای فتح قله برود، آن هم با تصمیم افراد خاص و اهداف از پیش تعیین شده. اندکی بعد تعدادی از تیم مردان هم آمدند و از من خواستند برای دایی جلال و افلاکی چای ببرم.
افلاکی بیهوش شده بود
با اینکه از آنها دلخور بودم این کار را کردم و بالا رفتم. وقتی به آنها رسیدم، دیدم اقبال افلاکی روی زمین دراز کشیده و دایی جلال هم حال خوشی ندارد. چای را به آنها دادم و افلاکی که تقریباً بیهوش بود را به کمپ ۲ انتقال دادیم. آنقدر از آنها ناراحت بودم که دیگر با هیچکدام حرف نزدم. دکتر را در مسیر ندیدم اما وقتی به کمپ ۲ رسیدم، پایین بود و بالای سر بهرامی. تازه انگار باورشان شده بود او واقعاً دچار مشکل شده و حالش بد است.
ماجرای عجیب انتقال بهرامی
صبح که شد، شرپاها بهرامی را پشت خودشان بستند و او را به سلامت به کمپ اصلی برگرداندند. آنجا در کمپ اصلی، یک باند هلیکوپتر بود که با یخ درست کرده بودند تا هلیکوپتر بتواند بنشیند. ما هم وقتی به کمپ اصلی رسیدیم، فهمیدیم کرهایها برای بازگرداندن تیم صعودکردهشان یک هلیکوپتر گرفتهاند. به هر زحمتی بود با عظیم قیچیساز، بهرامی را روی برانکارد گذاشتیم و وقتی بالگرد آنها نشست، بهسرعت بهرامی را فرستادیم داخل بالگرد. کرهایها مانده بودند که چه اتفاقی افتاده. با این حال چون زمان کافی برای پیدا کردن او نبود، تعدادی سوار شدند و بقیه ماندند بیرون و بالگرد هم پرواز کرد. شاید باورتان نشود اما مانند صحنههای جنگ، کرهایهای خشمگین را دیدیم که به سمت چادرهای ما حمله میکنند. با این حال نمیدانم آقاجانی چه چیزی به آنها گفت و چقدر به آنها پول داد که راضی شدند و رفتند.
هیچوقت نتوانستم حرفم را بزنم
در راه برگشت به کاتماندو حالم خیلی بد بود. در این شهر جلسهای گذاشتند اما نه گودرزی آمد و نه شرایطش طوری بود که حرف بزنم. دایی جلال خیلی سعی کرد عصبانیام کند و با ضبطصوت صحبتهایم را ضبط کند، اما حرف نزدم. در تهران هم در هیچکدام از جلساتشان نرفتم چون نه افلاکی بود و نه گودرزی. من بیش از اینکه بهدنبال اعتراض درباره خودم باشم، میخواستم بدانم دلیل اینکه گودرزی در تیم قله قرار گرفت چه بود؟ چرا وقتی بهرامی در آستانه مرگ قرار داشت، دکتر در فکر صعود بود و برای مداوای او پایین نیامد؟
کما اینکه بعدها فهمیدم افلاکی تنها برای خودش و تضمین صعودش دکتر را بههمراه خودش برد چون همانطور که گفتم در «هم هوایی» با کمک و حمایت مداوم من بالا میرفت و برای اینکه در صعود به مشکل نخورد، دکتر را بههمراه خودش برد.
«فرزاد حسنی» گفت درباره شخص خاصی حرف نزن
تنها جایی که امیدوار شدم بتوانم حرفم را بزنم، یکی از پرمخاطبترین برنامه آن سالها یعنی «کولهپشتی» بود؛ برنامهای که فرزاد حسنی آن را اجرا میکرد. خودم را آماده کرده بودم تا تمام حرفهایم را بزنم اما در میان صحبتهایم میانبرنامهای پخش شد و حسنی بهصراحت گفت بههیچوجه درباره شخص خاصی نباید حرف بزنی. انگار آب سردی بر بدنم ریخته باشند. شل شدم و حرفهای بیاهمیت زدم و به خانه بازگشتم.
درس خواندم تا کسی نتواند
جلویم را بگیرد
بعد از آن صعود، دچار افسردگی مطلق شدم. بعد از آن همه تلاش، در آستانه رسیدن به هدف بودم که انگار یکی از پشت من را گرفت و نگذاشت به آرزویم برسم. تصمیم گرفتم اینبار به سمتی بروم که دیگر کسی نتواند جلویم را بگیرد. بهترین چیزی که به ذهنم رسید درس بود. کسی نبود که بتواند مانع درس خواندنم شود. از ایران خارج شدم و درس خواندم و حالا هم در ترکیه استاد دانشگاه هستم.
از هر چیزی که نشانی از کوه داشت
فرار کردم
با این حال تا سالهای سال از هر چیزی که نشانی از کوه و کوهنوردی داشت فرار کردم؛ از دوستان، عکسها و هر خاطره دیگری. بارها یاد پیچ آخر مسیر کمپ یک به کمپ اصلی میافتادم که نشستم هایهای به حال خودم گریه کردم. با یاد همان لحظات هم گریهام میگرفت. بزرگترین دردم این بود که هیچگاه نتوانستم حرفم را به کسی بزنم.
۱۴ سال نمیدانستند مکالمه را شنود کردهام
در تمام این سالها، دور کوه و کوهستان را خط کشیدم. حالا اگر من را ببینید، دیگر هیچ نشانی از یک کوهنورد ندارم. در برهههایی که به ایران آمدم دیگر حتی سراغی از دوستان کوهنوردم هم نمیگرفتم چه برسد بخواهم آن ماجرا را پیگیری کنم. آنها هم در تمام این سالها نمیدانستند که من آن مکالمه بینشان درباره بردن یا نبردن گودرزی به قله را از طریق بیسیم شنود کردهام تا اینکه چند هفته پیش وقتی به ایران آمدم، تعدادی از بچههای کوهنورد را دیدم و اتفاقی شنیدم که افلاکی هنوز به همان کارها ادامه میدهد و برخی کوهنوردان و سنگنوردان را بهراحتی کنار میگذارد. برخی گروههای قدیمی را منحل کرده و خیلیها از او شکایت دارند. با خودم گفتم حرف نزدن آن روزهای من باعث شد افلاکی امروز هم به آن کارها ادامه دهد.
زارعی هم سکوت کرد
من با رضا زارعی خیلی نزدیک بودم. کوهی در البرز مرکزی نیست که آن را با او صعود نکرده باشم. روابطمان کاملاً خانوادگی شده بود تا اینکه در اورست آن اتفاقها افتاد و رضا تنها تماشاگر بود. بیش از هر چیز نگران همسرش بود که در تیم بانوان در حال صعود بود و فکر و ذکرش آنجا بود. بعد از اورست هم دیگر روابط ما قطع شد و حالا سالهاست دیگر رابطهای با هم نداریم.
حالا او رئیس فدراسیون است و با افلاکی همکاری میکند.
من در تمام این سالها آزار روحی شدیدی را تحمل کردم. از کوه و کوهنوردی بیزار شدم اما حالا آمدهام تا حرف بزنم. این راز را که ۱۴ سال با خودم نگهداشتم را میگویم تا افراد دیگری به سرنوشت من دچار نشوند و از نوک قله به کنج خانه نیفتند.
- 48
- 1