پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳:۳۱ - ۱۷ تير ۱۳۹۷ کد خبر: ۹۷۰۴۰۴۶۴۹
کتاب، شعر و ادب

بخش‌هایی از سخنرانی برنده جایزه نوبل ادبی ۲۰۱۷/ كازوئو ايشی گورو: سال‌هاست ساكن حبابم

كازوئو ايشی گورو,اخبار فرهنگی,خبرهای فرهنگی,کتاب و ادبیات

كازوئو ايشي‌گورو، نويسنده انگليسي ژاپني‌تبار در نخستين رمانش «منظره پريده‌رنگ تپه‌ها» (١٩٨٢) داستان زندگي پس از جنگ و تغييرات آشفته استوكو را تصوير كرد. در «تسلي‌ناپذير» (١٩٩٥) از رايدر، نوازنده پيانويي مي‌گويد كه ميان وظايف و مسووليت‌هاي زندگي شخصي‌ و وظايف و مسووليت‌هايي كه هويت اجتماعي‌ ايجاب مي‌كند، سرگردان است. رمان به نقش هنرمند در جامعه و شكاف موجود ميان ايماژهاي شخصي و اجتماعي مي‌پردازد. در «بازمانده روز» (١٩٨٩) يك زندگي عقيم‌شده را روايت مي‌كند؛ زندگي‌‌اي كه طبقه اجتماعي انسان را به بي‌رحم‌ترين دشمن خود بدل مي‌كند. سال‌ها بعد در «هرگز رهايم مكن» (٢٠٠٥) از فرسايش تدريجي اميد مي‌گويد. از سركوب بديهيات. از دانستن اينكه بايد آرامش خود را حفظ كرد اما حفظ آرامش چيزي را تغيير نمي‌دهد.

 

آخرين كتاب اين نويسنده انگليسي سال ٢٠١٥ منتشر شد؛ ساكنان جهان افسانه‌اي «غول مدفون» از يادزدودگي جمعي رنج مي‌برند. اين داستان از طرق مختلف تكان‌دهنده است و در عين حال ويتريني است از استعدادهاي ذاتي ايشي‌گورو در مقام نويسنده: نثر زيركانه، فضايي روياگونه و پرسش‌هاي تامل‌برانگيز درباره فقدان و خاطره.

 

شايد به دليل همين گستردگي است كه سارا دانيوس، دبير دايمي آكادمي سوئد به هنگام اعلام برگزيده جايزه نوبل ادبيات سال ٢٠١٧ گفت: «او از كسي پيروي نمي‌كند، او جهان زيبايي‌شناختي متعلق به خود را مي‌آفريند.» متن پيش‌ رو، بخش‌هايي از سخنراني اين نويسنده در مراسم اهداي جايزه نوبل است كه در سال ٢٠١٧ تقديم او شد.

 

شايد اگر پاييز سال ١٩٧٩ اتفاقي من را مي‌ديديد، سخت مي‌توانستيد طبقه اجتماعي يا حتي نژادم را تشخيص بدهيد. آن زمان ٢٤ ساله بودم. شكل و شمايلم ژاپني به نظر مي‌آمد اما بلندي موهايم تا شانه‌هايم مي‌رسيد و سبيلي مثل راهزن‌ها داشتم. تنها لهجه محسوس در حرف زدنم، لهجه بزرگ‌شده‌هاي بخش‌هاي جنوب انگلستان بود. اگر هم‌صحبت مي‌شديم، «فوتباليست‌هاي توتال هلند» يا آخرين آلبوم باب ديلن موضوع گپ‌مان مي‌شد يا شايد هم از آن يك سالي كه صرف همكاري با بي‌خانمان‌ها در لندن كردم، حرف مي‌زديم. اگر اسم ژاپن را وسط مي‌كشيدي، درباره فرهنگش مي‌پرسيدي، وقتي شانه بالا مي‌انداختم و مي‌گفتم كه از زمان ترك ژاپن در ٥ سالگي قدم در خاك اين كشور نگذاشته‌ام، شاهد ردپايي از ناشكيبايي در رفتارم مي‌شدي.

 

آن پاييز با يك كوله‌پشتي، گيتار و ماشين تحرير قابل‌حمل راهي باكستون نورفولك شدم. در رشته نويسندگي خلاق كه دوره يك ساله فوق‌ليسانس‌ در دانشگاه ايست آنجليا بود، پذيرفته شده بودم. اتاقي در خانه‌اي كوچك اجاره كرده بودم. پس از گذراندن آن زندگي پر جنب‌وجوش در لندن حالا با حجم نامتعارفي از سكوت و خلوت روبه‌رو شده بودم تا خودم را بدل به نويسنده‌اي كنم.

 

اتاقك من بي‌شباهت به اتاق‌هاي زيرشيرواني نويسنده‌هاي كلاسيك نبود. سقف طوري تعبيه شده بود كه ترس از فضاي تنگ و محصور را تشديد مي‌كرد. در همين اتاق بودم كه با دقت تمام دو داستان كوتاه را كه طي تابستان نوشته بودم، زيرورو كردم؛ نمي‌دانستم داستان‌ها آنقدر خوب هستند كه به همكلاسي‌هاي جديدم نشان بدهم يا نه.

 

قبلا، وقتي ٢٠ سالم بود، نقشه ريخته بودم ستاره راك شوم و تازه اين آخري‌ها بود كه جاه‌طلبي‌هاي ادبي‌ام سربرآورده و خودنمايي مي‌كردند. دو داستاني را كه حالا داشتم زيروروي‌شان مي‌كردم، با ترس و لرزي نوشته بودم كه با شنيدن اخبار پذيرشم در دانشگاه به جانم افتاده بود. شبي، يكي از آن شب‌هاي هفته سوم يا چهارم در آن اتاقك، خودم را مشغول نوشتن يافتم، آن هم با شدت و حدت تازه‌اي، درباره ژاپن، درباره ناگاساكي، زادگاهم، طي آخرين روزهاي جنگ جهاني دوم.

 

بعد از دودلي‌هايي كه مدت زماني طول كشيد، كم‌كم داستان را به ديگران نشان دادم. روزهاي زمستان ٨٠-١٩٧٩ و تا بهار به غير از پنج دانشجوي كلاس، بقال دهكده كه از او صبحانه و جگر گوسفند، خوراكي‌هايي كه زنده‌ام نگه مي‌داشت، مي‌خريدم، دوست دخترم لورنا (حالا همسرم است) كه هر دو هفته يك بار به ديدنم مي‌آمد، تقريبا با هيچ كس همكلام نشدم. زندگي‌ سرجايش نبود اما در آن چهار پنج ماه نيمي از نخستين رمانم «منظره پريده رنگ تپه‌ها» را كامل كردم؛ داستاني كه آن هم در ناگاساكي و سال‌هايي كه اين شهر بحران بمب اتم را پشت سر مي‌‌گذاشت، روي مي‌داد. به خاطر دارم طي اين دوره گهگاه ايده‌هاي داستان‌هاي كوتاه خارج از ژاپن را حلاجي مي‌كردم اما علاقه‌ام به نوشتن به سرعت تحليل مي‌رفت.

 

آن ماه‌ها براي من حياتي بودند تا آنجايي كه بدون گذراندن آنها احتمالا هرگز نويسنده نمي‌شدم. از آن زمان، اغلب به گذشته نگاه مي‌كنم و مي‌پرسم: چي به من مي‌گذشت؟ اين انرژي غريب چه بود؟ نتيجه اين مي‌شود كه در آن برهه از زندگي‌ام، درگير حفاظتي ضروري بودم. براي توضيح اين حفاظت بايد كمي به عقب بازگردم.

 

آوريل ١٩٦٠، پنج ساله بودم كه با والدين و خواهرم به انگلستان، شهر گيلدفورد سورري و محله ثروتمندنشين «استاكبروكر بلت» در ٥٠ كيلومتري جنوب لندن آمديم. عكس‌هايي كه مدتي بعد از رسيدن‌مان گرفتيم انگلستان را در دوره‌اي غيب‌شده نشان مي‌دهد. مردها پليور‌هاي يقه هفت پشمي با كراوات مي‌پوشيدند، مردم هنوز هم پشت ماشين‌شان تخته ركاب و لاستيك زاپاس مي‌بستند. بيتلز، انقلاب جنسي، اعتراضات دانشجويي، «چندگانگي فرهنگي» بيخ گوش‌مان بودند، اما باورنكردني بود كه انگلستان حتي انتظارش را نداشت براي نخستين‌بار با خانواده ما روبه‌رو شود. ديدن يك خارجي از فرانسه يا ايتاليا ‌‌‌آنقدري جالب بود كه ديگر كسي به ژاپني‌ها اهميتي نمي‌داد.

 

اما در تمام اين مدت، من در كنار پدر و مادر ژاپني‌ام زندگي ديگري را پيش گرفته بودم. خانه قوانيني متفاوت، انتظاراتي ديگر و زباني ديگر داشت. نيت اصلي پدر و مادرم اين بود كه پس از يك يا شايد دو سال به ژاپن بازگرديم. در واقع، در يازده سال نخست اقامت در انگلستان، در حالت ابدي «سال ديگر» بازمي‌گرديم، بوديم. در نتيجه، نگرش والدينم مثل مهمان‌ها و نه مهاجران باقي ماند. گهگاه درباره لباس‌هاي بامزه بومي‌ها با همديگر حرف مي‌زدند بدون اينكه احساس كنند پذيرش اين سبك لباس جزو تعهدات‌شان است. سال‌هاي سال فرض بر اين بود كه به ژاپن بازمي‌گردم و بزرگسالي‌ام را در آنجا مي‌بينم و خانواده تلاش مي‌كرد كه جنبه ژاپني تحصيلاتم حفظ شود.

 

گفت‌وگوهاي پدر و مادرم كه از دوستان قديم، اقوام و داستان‌هايي از زندگي‌شان در ژاپن مي‌گفتند همگي منبعي تمام‌عيار از تصورات و خيالات بود. از طرفي انبار خاطرات خودم را هم داشتم؛ انباري كه وسعت و شفافيت آن غافلگيركننده است.

 

چيزي كه در حال شكل‌گيري بود اين بود كه من داشتم بزرگ مي‌شدم، مدت‌ها پيش از آنكه به فكر خلق جهان‌هاي داستاني منثور شوم، تمام فكر و ذكرم مشغول ساخت مكان پرجزيياتي به نام «ژاپن» بود- جايي كه به نوعي متعلقش بودم، جايي كه از آن حس خاص هويت و اعتمادبه‌نفسم را مي‌گرفتم. واقعيت اينكه طي آن دوران من هرگز از لحاظ فيزيكي به ژاپن بازنگشتم باعث شد نگرشم به اين كشور شفاف‌تر و شخصي‌تر شود.

 

از اين رو نياز به حفاظت بود. به همين دليل زماني كه به نيمه دهه سوم زندگي‌ام رسيدم متوجه نكاتي بنيادين شدم. به تدريج ‌پذيرفتم ژاپن «من» با مكاني كه بتوانم با هواپيما به آنجا بروم، تطابق ندارد؛ سبك زندگي‌اي كه والدينم از آن حرف مي‌زدند، طي‌ دهه‌هاي ١٩٦٠ و ١٩٧٠ به‌شدت رنگ باخت.

 

حالا مطمئنم اين احساس بود كه ژاپن «من» بي‌همتا و در عين حال به‌شدت شكننده بود- چيزي كه پذيراي تصديق دنياي خارج نبود- و همين انگيزه‌‌اي براي كار در آن اتاقك در نورفولك شد. كاري كه مشغولش بودم آوردن رنگ‌ها، رسوم، آداب معاشرت، تشخص و وقار، كمبودها و هر آنچه هرگز درباره اين مكان به آن فكر كرده بودم پيش از آنكه براي هميشه از ذهنم رخت بربندند، روي كاغذ بود. آرزويم اين بود كه ژاپنم را در داستان دوباره بسازم تا مصون بماند و بدين‌ترتيب بعدها بتوانم نام كتابي را بياورم و بگويم: «بله، ژاپن من اينه، توي اين كتاب. »

 

مارس ١٩٨٨، ٣٣ ساله بودم. روي كاناپه دراز كشيده بودم و به آلبوم تام ويتس گوش مي‌دادم. من و لورنا پارسال خانه‌اي در بخش قديمي اما دلپذير جنوب لندن خريديم و در اين خانه، براي اولين‌بار، اتاق مطالعه خودم را داشتم.كوچك بود و دري هم نداشت اما از هيجان اينكه مي‌توانم كاغذهايم را دوروبرم پخش‌وپلا كنم و آخر كار مجبور نباشم آنها را جمع كنم، سر از پا نمي‌شناختم. در اين اتاق بود كه سومين رمانم را تمام كردم. اولين رماني بود كه وقايع داستان در ژاپن روي نمي‌داد- با نوشتن رمان‌هاي قبلي، ژاپن شخصي‌ام آن شكنندگي سابق را نداشت.

 

حقيقتش اينكه كتاب جديدم، به نام «بازمانده روز»، ظاهر انگليسي حد اعلايي را داشت- اگرچه تمام اميدم اين بود كه به سبك قلم بسياري از نويسندگان بريتانيايي نسل‌هاي قديم نيست. مراقب بودم فرض را بر اين نگذارم، همان طور كه برخي نويسنده‌هاي بريتانيايي اين ذهنيت را دارند كه همه خواننده‌هايم انگليسي هستند و آشنايانِ بوميِ ريزودرشت‌ها و دلمشغولي‌هاي زبان انگليسي هستند. در آن زمان، راه را براي ادبيات بين‌المللي‌تر و جامع‌تر از ادبيات بريتانيايي هموار كرده بودند؛ ادبياتي كه ادعاي مركزيت يا اهميتي خودجوش براي بريتانيا نداشت.

 

نوشتار به معناي واقعي كلمه، پسااستعماري بود. مي‌خواستم من هم مثل آنها ادبيات «بين‌المللي» بنويسم كه به راحتي آب خوردن از مرزهاي فرهنگي و زباني عبور كند ولي در عين حال داستاني بنويسم كه داستانش به‌شدت در دنيايي انگليسي روي بدهد. نسخه من از انگلستان يك‌ جورِ افسانه‌اي بود، جايي كه اعتقاد داشتم كه نماي‌بيروني‌اش در تخيل مردم سراسر جهان از جمله آن دسته از مردمي كه هرگز اين كشور را نديده‌اند، زنده است.

 

داستاني كه تمام كردم درباره پيشخدمتي انگليسي‌ بود كه پي‌ مي‌برد، البته خيلي دير، كه يك عمر اساس زندگي‌اش را بر پايه‌ ارزش‌هاي اشتباه گذاشته است و بهترين سال‌هاي زندگي‌اش را صرف خدمت به اربابي كه طرفدار نازي بوده، كرده است؛ حالا كه مي‌بيند نمي‌تواند عهده‌دار مسووليت اخلاقي و سياسي زندگي‌اش شود، عميقا احساس مي‌كند زندگي‌اش را حرام كرده. و مهم‌تر اينكه در جديتي كه براي بدل شدن به پيشخدمتي تمام و كمال به خرج داده، عشق ورزيدن و قبول عشق زني را كه دوستش دارد بر خود ممنوع كرده بود.

 

دست‌نوشته‌ام را بارها خواندم و رضايتي معقول به دست آوردم. با اين وجود كمبود چيزي آزارم مي‌داد. تام ويتس شروع به خواندن ترانه‌اي به نام «Ruby’s Arms» كرد. اين ترانه تصنيفي درباره مردي، احتمالا يك سرباز، است كه معشوقه‌اش را در خواب، ترك مي‌كند. ترانه با صداي امريكايي ولگرد خشني خوانده مي‌شود كه مطلقا اهل در ميان گذاشتن احساساتش نيست. بعد نوبت به لحظه‌اي مي‌رسد، تقريبا اواسط ترانه، كه خواننده به ما مي‌گويد دلش شكسته است.

 

تكان‌دهندگي اين لحظه تاب‌آور نيست آن هم به دليل تنشي كه ميان خود احساس و مقاومت دست‌وپاگيري كه ولگرد آشكارا براي ابراز احساسش بر آن چيره شده است. تام ويتس اين قسمت را با عظمتي كاتارتيك مي‌خواند و در اين وقت احساس مي‌كني مردي استوار در مواجهه با غمي منكوب‌كننده از هم پاشيده مي‌شود. همين‌طور كه به تام ويتس گوش مي‌دادم، فهميدم چه كمبودي در كار است. مدت‌ها پيش بدون فكر تصميم گرفتم پيشخدمت انگليسي‌ام تا آخر داستان به دفاع از احساساتش در مقابل خودش و خواننده ادامه دهد و ترتيبي مي‌دهد پشت آنها پنهان شود.

 

حالا مي‌ديدم بايد خلاف اين تصميم را اجرا كنم. در يك لحظه، وقتي داستان به مرحله آخر نزديك مي‌شود، لحظه‌اي كه مي‌بايد با دقت آن را انتخاب مي‌كردم، بايد شكافي در زره‌اش ايجاد مي‌كردم. بايد مي‌گذاشتم تمايلي بيكران و تراژيك در پشت اين زره به يك نظر ديده شود. اكتبر ١٩٩٩ از سوي كريستف اوبنر، شاعر آلماني كه نمايندگي كميته بين‌المللي آشوويتز را بر عهده داشت، به بازديدي چند روزه از اردوگاه كار اجباري سابق دعوت شدم.

 

استراحتگاه من در «يوث ميتينگ سنتر» در جاده‌اي ميان نخستين اردوگاه آشوويتس و اردوگاه مرگ بيركناو حدودا سه كيلومتر آن ‌طرف‌تر بود. احساس مي‌كردم دست‌كم از لحاظ جغرافيايي به قلب نيروي تيره‌وتاري كه نسل من زير سايه‌اش بزرگ شده‌اند، نزديك شده‌ام. در بيركناو، در بعدازظهري باران‌زده، پيشاپيش ويرانه‌هاي اتاق‌هاي گاز ايستادم كه حالا به طرز غريبي فراموش شده‌ و مورد بي‌توجهي قرار گرفته بودند.

 

آن موقع ٤٤ ساله بودم. تا آن زمان به جنگ جهاني دوم و وحشت‌ها و دستاوردهايش كه متعلق به نسل پدر و مادرم بود، فكر مي‌كردم. اما حالا به ذهنم رسيد مدت‌ها پيش، بسياري از افرادي كه شاهد نسخه دسته اول اين وقايع هولناك بودند، زنده نيستند. ما سال‌هاي جنگ را تجربه نكرده‌ايم، اما حداقل پدر و مادرهايي ما را بزرگ كرده‌اند كه آثار شكل‌گيري زندگي‌شان با اين وقايع هرگز محو نمي‌شوند. آيا من، حالا كه نقش بازگوكننده اين داستان‌ها را دارم، سابق بر اين به اين مسائل آگاه بوده‌ام؟ آيا يك ملت مثل يك فرد به خاطر مي‌آورد و فراموش مي‌كند؟ حافظه يك ملت دقيقا چيست؟ در كجا از آنها نگهداري مي‌شود؟ صداي خودم را مي‌شنيدم كه مي‌گفتم دنبال راه‌هايي هستم كه درباره اين چيزها بنويسم.

 

تازگي‌ها فهميده‌ام سال‌هاست ساكن يك حبابم. متوجه نااميدي‌ و تشويش‌هاي آدم‌هاي اطرافم نشده‌ام. فهميده‌ام دنياي من- دنياي متمدن، مكاني برانگيزاننده كه با آدم‌هاي طعنه‌‌آميز و با ديدگاه‌هاي ليبرال پر شده است- خيلي كوچك‌تر از آن چيزي است كه فكرش را مي‌كردم. سال ٢٠١٦، سال رويدادهاي سياسي شوكه‌كننده- و براي من افسرده‌كننده- در اروپا و امريكا، و اقدامات تهوع‌آور تروريسم در جاي جاي جهان، من را وادار كرد تا اين نكته را تاييد كنم كه پيشرفت بدون مانع ارزش‌هاي ليبرالِ انساني كه از زمان كودكي‌ام بديهي‌ترين مساله بودند، شكل يك توهم را به خود گرفته‌اند.

 

من بخشي از نسلي هستم كه به خوش‌بيني متمايل است و چرا كه نه؟ ما ديده‌ايم كه پيرترها اروپا را از مقر رژيم‌هاي تماميت‌خواه، عامليت قتل‌هاي زنجيره‌اي و خونريزي‌هاي بي‌سابقه در تاريخ به مناطق ليبرال دموكراتي تبديل كرده‌اند كه مردمانش در صميميتي بدون مرز زندگي مي‌كنند. ديده‌ايم كه امپراتوري‌هاي استعمارگر با خودسري‌هايي كه سزاوار سرزنش ‌هستند و با اين وجود تضميني بر وجودشان است، در سراسر جهان فروپاشيده‌اند. ما در پس‌زمينه تصادم عظيم- هم از لحاظ ايدئولوژيك و هم از لحاظ نظامي- بزرگ شده‌ايم ميان كاپيتاليسم و كمونيسم، و شاهد آنچه بسياري از ما باور داريم پايان خوش است، بوده‌ايم.

 

اما حالا، با نگاه به گذشته، از زمان سقوط ديوار برلين اين دوره شبيه به دوره‌اي از خود راضي، شبيه به دوره فرصت‌هاي از دست رفته مي‌ماند. نابرابري‌هاي چشمگير - از ثروت و فرصت- ميان ملت‌ها و درون ملت‌ها اجازه رشد پيدا كردند. به ويژه اشغال مصيبت‌بار عراق در سال ٢٠٠٣ و پس از آن در هم شكسته شدن اقتصاد در سال ٢٠٠٨، سال‌هاي متوالي سياست‌هاي خشك و خشن بر سر مردم عادي آوار شد و ما را به زمان معاصري رساند كه ايدئولوژي‌هاي راست افراطي و ملي‌گرايي قومي تكثير يافتند.

 

نژادپرستي در اشكال سنتي‌ و مدرن‌شده‌اش، نسخه‌هايي با مصرف‌كننده‌هاي بهتر، بار ديگر جان گرفته‌اند و در خيابان‌هاي متمدن‌شده ما مثل غول مدفوني كه از خواب برخاسته، برانگيخته شدند. در اين لحظه گويي دست‌مان از جنبشي مترقي براي اتحاد خالي است. در عوض، حتي در ثروتمندترين دولت‌هاي دموكراتيك غربي، به لشكرهاي رقيبي تجزيه‌ شده‌ايم كه به تلخي براي منابع يا قدرت مي‌جنگيم.

 

من حالا مردي شصت‌وچند ساله هستم؛ مردي كه در مه چشم‌هايش را مي‌مالد و مي‌كوشد محدوده چيزهايي را تشخيص دهد كه تا ديروز حتي به وجود داشتن‌شان هم در اين دنيا شك داشت. آيا من، نويسنده‌اي بازنشسته (متعلق به نسل روشنفكري بازنشسته) مي‌توانم انرژي نگاه كردن به اين مكان ناآشنا را پيدا كنم؟ آيا چيزي كه ممكن است به ايجاد ديدگاه كمك كند در بساطم باقي مانده، چيزي كه لايه‌هايي احساسي به مباحث، مبارزه‌ها و جنگ‌ها مي‌دهد كه در نهايت منجر به تقلاي جوامع براي پذيرش تغييرات گزاف مي‌شود؟ بايد به راهم ادامه دهم و هر چه را در توان دارم انجام دهم. چرا كه من هنوز هم بر اين باورم كه ادبيات مهم است و زماني كه از اين زمين صعب‌العبور مي‌گذريم، به اين شكل هم خواهد بود.

 

اما براي الهام گرفتن و هدايت ما چشم من به نويسندگان نسل‌هاي جوان‌تر دوخته شده. اين دوره زمانه آنهاست و آنها دانش و غريزه‌اي براي ادبيات دارند كه در من نشاني از آن نبود. در دنياي كتاب‌، سينما، تلويزيون و تئاتر استعدادهاي بي‌پروا و پرشور و حرارت مي‌بينم: زنان و مرداني كه چهل‌وچند، سي‌وخرده‌اي يا بيست ساله‌ هستند.بنابراين من خوش‌بينم. چرا نبايد باشم؟ در زمانه تقسيم‌بندي‌هاي فزاينده خطرناك، بايد شنوا باشيم. نوشتار خوب و خوانش خوب مرزها را از هم مي‌درد. حتي شايد ايده‌اي تازه به دست بياوريم، ديد انساني شگرف كه با توسل به آن جان بگيريم.

 

بهار سرلك

 

etemadnewspaper.ir
  • 18
  • 6
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
محمدرضا احمدی بیوگرافی محمدرضا احمدی؛ مجری و گزارشگری ورزشی تلویزیون

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۶۱

محل تولد: تهران

حرفه: مجری تلویزیون

شروع فعالیت: سال ۱۳۸۲ تاکنون

تحصیلات: کارشناسی حسابداری و تحصیل در رشته مدیریت ورزشی 

ادامه
رضا داوودنژاد بیوگرافی مرحوم رضا داوودنژاد

تاریخ تولد: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹

محل تولد: تهران

حرفه: بازیگر

شروع فعالیت: ۱۳۶۵ تا ۱۴۰۲

تحصیلات: دیپلم علوم انسانی

درگذشت: ۱۳ فروردین ۱۴۰۳

ادامه
فرامرز اصلانی بیوگرافی فرامرز اصلانی از تحصیلات تا شروع کار هنری

تاریخ تولد: ۲۲ تیر ۱۳۳۳

تاریخ وفات : ۱ فروردین ۱۴۰۳ (۷۸ سال)

محل تولد: تهران 

حرفه: خواننده، آهنگساز، ترانه‌سرا، نوازندهٔ گیتار 

ژانر: موسیقی پاپ ایرانی

سازها: گیتار

ادامه
عقیل بن ابی طالب زندگینامه عقیل بن ابی طالب؛ از صحابه پیامبر و امام علی (ع)

تاریخ تولد: ده سال بعد از عام الفیل

محل تولد: مکه

محل زندگی: مکه، مدینه

دلیل شهرت: صحابه و پسرعموی محمد

درکذشت: دوران حکومت معاویه، مدینه

مدفن: بقیع

ادامه
علیرضا مهمدی بیوگرافی علیرضا مهمدی؛ پدیده کشتی فرنگی ایران

تاریخ تولد: سال ۱۳۸۱ 

محل تولد: ایذه، خوزستان، ایران

حرفه: کشتی گیر فرندگی کار

وزن: ۸۲ کیلوگرم

شروع فعالیت: ۱۳۹۲ تاکنون

ادامه
حسن معجونی بیوگرافی حسن معجونی بازیگر کمدی سینمای و تلویزیون ایران

چکیده بیوگرافی حسن معجونی

نام کامل: محمد حسن معجونی

تاریخ تولد: ۲۸ دی ۱۳۴۷

محل تولد: زنجان، ایران

حرفه: بازیگر، کارگردان، طراح، مدرس دانشگاه

تحصیلات: رشتهٔ ادبیات نمایشی از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر

آغاز فعالیت: ۱۳۷۵ تاکنون

ادامه
ابراهیم بن جعفر ابی طالب زندگینامه ابراهیم بن جعفر ابی طالب

نام پدر: جعفر بن ابی طالب

سن تقریبی: بیشتر از ۵۰ سال

نسبت های مشهور: برادر محمد بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر ابی طالبزندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

زندگینامه ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب

ابراهیم بن جعفر بن ابی طالب فرزند جعفر بن ابی طالب بوده است، برخی از افراد ایشان را همراه با محمد از نوه های جعفر می دانند که عمال بن زیاد وی را به شهادت رساند. برخی از منابع می گویند که ابراهیم و محمد هر دو از لشکر ابن زیاد فرار کرده بودند که بانویی در کوفه آنها را پناه می دهد، اما درنهایت سرشان توسط همسر این بانو که از یاران ابن زیاد بود از جدا شد و به شهادت رسیدند. 

ادامه
مریم طوسی بیوگرافی مریم طوسی؛ سریع ترین دختر ایران

تاریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۶۷

محل تولد: تهران

حرفه: ورزشکار، دونده دوهای سرعت

تحصیلات: کارشناسی تربیت بدنی از دانشگاه تهران

قد: ۱ متر ۷۲ سانتی متر

ادامه
زهرا گونش بیوگرافی زهرا گونش؛ والیبالیست میلیونر ترکی

چکیده بیوگرافی زهرا گونش

نام کامل: زهرا گونش

تاریخ تولد: ۷ جولای ۱۹۹۹

محل تولد: استانبول، ترکیه

حرفه: والیبالیست

پست: پاسور و دفاع میانی

قد: ۱ متر و ۹۷ سانتی متر

ادامه

انواع ضرب المثل درباره شتر در این مقاله از سرپوش به بررسی انواع ضرب المثل درباره شتر می‌پردازیم. ضرب المثل‌های مرتبط با شتر در فرهنگها به عنوان نمادهایی از صبر، قوت، و استقامت معنا یافته‌اند. این مقاله به تفسیر معانی و کاربردهای مختلف ضرب المثل‌هایی که درباره شتر به کار می‌روند، می‌پردازد.

...[ادامه]
ویژه سرپوش